سه شنبه 08 اسفند 1402 , 10:49
گفت و گو با مادر و دختر مجاهد، مبارز و انقلابی
جانم را بگیرید اما چفیه ام را نه!
اولین شعار "مرگ بر شاه" بازار و مسجد جامع قزوین را سر دادم و همانجا مردم هم جرأت گرفتند. چندباری هم که نزدیک بود دستگیر شوم، با ترفندی از دست آنها فرار کردم....
فاش نیوز - تاریخ پرافتخار کشورمان مملو از شیرزنان شجاع و فداکاری است که در هیچ عصری از تاریخ در مقابل ظلم سر تسلیم فرود نیاورده و همواره پا در رکاب مبارزه علیه ظلم و بیداد بودهاند.
بانو "فرخ ارجستانی" یا همان خانم نجفی، خواهر دو شهید و همسر جانباز شهید، یکی از همان بانوان مبارز و نقشآفرین پیش از انقلاب است که از سال 1355 با شور و شعور بالای خود وارد عرصه فعالیتهای انقلابی شد.
او بیهیچ واهمهای بیش از چهل و اندی سال تمام توانمندیهای خود را در راه انقلاب اسلامی صرف کرد. قبل از انقلاب و در جریان پیروزی انقلاب در مبارزه علیه رژیم طاغوتی شاه، با پخش اعلامیههای حضرت امام(ره) و فعالیتهای مختلف، جان خود، همسر و دخترانش را تا مرز گرفتاری در بند رژیم شاه به خطر انداخت.
این خواهر دو شهید، بعد از پیروزی انقلاب، با خدمت در جبهه، پشتیبانی جنگ و حفظ دستاوردهای آن، نقش خود را ایفا کرد.
شیرزنی که با پشتوانه دینی و مذهبی بالا، امروز برای اهالی منطقه 10 تهران نامی آشناست و بیش از 15سال سابقه فرماندهی بسیج مسجد حضرت زینب(س) را در کارنامه خود دارد. او در آن زمان با تربیت 1000 بسیجی، از جمله فرماندهان بسیجی مساجد اطراف، مانند مسجد چهارده معصوم(ع)، غفوری و ... کارنامه درخشانی در دفاع مقدس دارد. بانوی مهربان و باصفای چفیهپوشی که در ابتدای صحبتهایمان میگوید: جانم را بگیرید اما چفیهام را نه!
در آخرین روزهای بهمنماه وقتی پای صحبتهای ایشان نشستیم، دانستیم که گفتنیها و خاطرات زیادی از مشاهدات و فعالیتهای خود دارد که تاکنون در جایی منتشر نشده است.
البته ممکن است مقداری از آنها هم به خاطر گذشت سالیان طولانی از یادش رفته باشد که برای یادآوری از دختر بزرگش، (آرزو نجفی)که در آن سالها با داشتن سن کم، اما با بینش عمیق انقلابی پا به پای مادر بوده است کمک گرفتیم. این شیرزن ایرانی نیز همچون مادر قهرمانش در مواقع خطر در دوران مبارزات انقلابی خویش با زیرکی تمام کتابها و اعلامیهها را از مهلکه خطر به سلامت خارج میکرده است درحال حاضر هم مدرس فعالیتهای تبیینی "پژوهشکده حکمت" و البته همدم این روزهای اوست، صمیمانه از او کمک میگیریم تا مطالبی را که ممکن است بر اثر گذشت چهل و اندی سال در ذهن مادر کمرنگ شده باشد را برای ما یادآور شود.
ضمن تشکر ویژه از این مادر و دختر مجاهد و انقلابی، پای صحبتهای این دو بزرگوار مینشینیم تا ابتدا از روزهای سیاه ستمشاهی و سپس روزهای آغازین انقلاب، حماسه و خون و جبهههای نبرد حق علیه باطل بیشتر برایمان بگویند.
فاشنیوز: خانم ارجستانی، ضمن تشکر از حضورتان در این گفت وگو، لطفا خودتان را برای اهالی فرهنگ ایثار و شهادت معرفی بفرمایید.
- به نام خدا؛ "فرخ ارجستانی" هستم، متولد 1324 اما به نام "خانم نجفی" معروف هستم.
فاشنیوز: چرا با نام نجفی معروف شدید؟
- اول اینکه "نجفی" نام فامیلی همسرم است ولی در کل از پیش از انقلاب به خاطر همراهی با همسرم و فعالیت های ضد شاهنشاهی که داشتم نمیخواستم نام اصلی ام فاش شود. به همین خاطر با این نام فعالیت می کردم.
فاشنیوز: اگر مایل باشید کمی به خانوادهای که در آن پرورش یافتهاید بپردازیم.
- بله؛ خیلی خوبه. ما یک خانواده مذهبی بودیم و پدرم اصالتا اهل ورامین، اما بزرگ شده تهران بود و در تهران زندگی میکرد و یک مغازه نجاری در خیابان سینا داشت. من هم متولد ورامین هستم، ولی بزرگ شده همین کوچههای محله خیابان سینای تهران (خیابان نواب صفوی، خیابان شهید محبوب مجاز) هستم. در واقع مادرم هم در همین محله به دنیا آمد و با پدرم ازدواج کرد و در همین جا ساکن شدند و من هم بعد از ازدواج تا به امروز در همین محل ساکن هستم.
زمانی که در تهران زنان حجاب نداشتند و یا به ندرت با حجاب بودند، مادرم از آن بانوان تهرانی اصیل بود که در زمانی حتی با "پوشیه" از خانه بیرون میرفت. ایشان با آن که سواد کمی داشت، اما معلم و مدرس قرآن بود و شاگردانی داشت.
اما بعدها با سعی و تلاش فراوان درس خواند و پرستار بیمارستان شد. به طوری که به صورت رایگان به اهالی محل خدمات میداد. ما به همراه پدر و مادر و پنج خواهر و برادر زندگی میکردیم. البته با آن که مادرم زن مومنهای بودند اما شرایط اجتماعی دوره پهلوی و جو جامعه به سمت بیحجابی گرایش داشت و روی ما هم بیتاثیر نبود.
18ساله که شدم همسرم آقای "مهدی نجفی" که از اصفهان برای کار و ادامه تحصیل به تهران آمده بود و در خانه پدری ما مستأجر بود، مرا از پدرم خواستگاری کرد و سال 1343 با هم ازدواج کردیم.
فاشنیوز: از همسرتان بیشتر برایمان بگویید؟
- همسرم از یک خانواده مذهبی و روحانی و اهل نماز و روزه و خمس و زکات بود و به خاطر رگههای مذهبی که اجدادش "حاج آقا نورالله نجفی" و "آیتالله آقانجفی"، دو برادری که از روحانیون برجسته اصفهان و از مبارزین بنام اصفهان در زمان رضاشاه بودند، مشروعیت رژیم پهلوی را قبول نداشت.
"حاجآقا نورالله نجفی" از پیشروان انقلاب مشروطیت اصفهان بود و در زمان رضاشاه او را به بهانه درمان، با سَم به شهادت رساندند که ماجرای آن مفصل است.
همسرم خلبان نیروی هوایی بود و اگر خاطرتان باشد، در زمان شاه 40 هزار مستشار آمریکایی در ایران حضور داشتند. همسرم در آن شرایط خاص وارد نیروی هوایی شد و زمانی که مراحل آخر دوره خلبانی را میگذراند با یک "کلینر" آمریکایی (نظافتچی هواپیما) بحثش شد. در آن شرایط او به همسرم توهین کرد و همسرم هم جواب او را داد. در مقابل، مسئولین هواپیمایی هم به او گوشزد کردند که شما حق ندارید به یک آمریکایی توهین کنید؛ و او را به همین خاطر بازداشت و زندانی کردند.
خاطرم هست که همسرم تعریف می کرد که با شنیدن صداهای شکنجه زندانیان و این که به او میگفتند هر آن ممکن است اعدامت کنند، یکشبه موهای سرش سفید شده بود.
در نهایت به واسطه برادر همسرم و به خاطر مسئولیتی که در رژیم شاه داشت، مانع از اعدام او شدند و بعد از مدتی آزاد شد اما اجازه خروج از کشور و ادامه دوره خلبانی را به او ندادند. این را هم بگویم، همسرم در همه مراحل، همیشه همراه و همیار من بود.
فاشنیوز: خانم نجفی، چه زمانی حجاب را انتخاب کردید و فعالیتهای انقلابیتان از چند سالگی و چگونه آغاز شد؟
- تقریبا از 30 سالگی فعالیتهایم را آغاز کردم و ابتدا خودم به خاطر تبلیغات زیادی که در زمان رژیم منحوس پهلوی بود، جزو افرادی بودم که امروزه اصطلاحا به آنها شل حجاب میگویند. اگر چه حجاب نداشتم، اما نه تا آن حدی که در جامعه زمان پهلوی رواج پیدا کرده بود. مقدار زیادی از حدود پوشش را رعایت میکردم و البته نماز و روزه هایم هم ترک نمیشد.
در ارتباط با دوستان مذهبی و جلسات قرآن، روزهای جمعه در حسینیه "آل عبا" به سرپرستی خانم اسکندری، کم کم به حجاب علاقمند شدم و پوششم را ابتدا به مانتو و روسری تغییر دادم و بعد هم به لباس حضرت زهرا(س) یعنی چادر مفتخر شدم. حتی دو دخترم هم که آن موقع در سنین دبستان بودند، با اختیار خودشان محجبه شدند؛ به طوری که داشتن تلویزیون در دوران پهلوی و دیدن برنامههای فاسد آن از سوی علما و مراجع حرام اعلام و خرید و فروش آن هم حرام بود. بنابر این تصمیم گرفتیم که تلویزیونمان را بشکنیم و برای اینکه تبلیغی هم کرده باشیم، این کار را در خیابان و در منظر مردم محل انجام دادیم.
سال 1355 بود که با روح بلند و اندیشههای امام خمینی آشنا شدم. رساله عملیه حضرت امام(ره) را در منزل به همراه داشتیم ولی به دلیل اینکه داشتن رساله ایشان جرم بود، جلد کتاب را با کاغذ پوشانده بودیم و به این ترتیب کم کم وارد فعالیتهای پیش از انقلاب شدم.
شرکت در جلسات تفسیر قرآن و نهجالبلاغه که در نهایت به نقد رژیم فاسد پهلوی ختم می شد و آشنایی با بعضی از مبارزین رژیم ستمشاهی و شرکت مستمر در جلسات سخنرانی و دعای ندبه شیخ "احمد کافی" در مهدیه تهران و آقای فلسفی و سایر سخنرانان مذهبی و سیاسی موجب شد تا بیشتر در جریان مبارزات انقلابی قرار بگیرم.
سال1356 یک سال مانده به پیروزی انقلاب، به خاطر کار همسرم، از تهران به قزوین منتقل و ساکن آنجا شدیم؛ اما مرتبا با تهران و حتی قم در ارتباط و رفت و آمد بودم. این شد که فعالیتهایم را به شهر قزوین توسعه دادم. به این نحو که با علمای قزوین، از جمله حجت الاسلام "ابوترابی" و "باریکبین" و حوزه علمیه صالحیه قزوین که تحت نظارت "آیتالله شالی" و سایر علما اداره میشد، ارتباط گرفتم. همچنین همراه با طلاب و خانوادههای طلبههای ساکن در حوزه فعالیتهای مختلف انقلابی را ترتیب میدادیم.
در آن دوران تظاهراتهای مردم را سازماندهی میکردیم و اعلامیههای حضرت امام و کتابهای انقلابی را بین مردم، حتی در روستاهای اطراف توزیع میکردیم. در راهپیماییهای زمان انقلاب بسیار میشد که برای مردم سخنرانی میکردم و سعی در آگاهی آنها داشتم.
اولین شعار "مرگ بر شاه" بازار و مسجد جامع قزوین را سر دادم و همانجا مردم هم جرأت گرفتند. چندباری هم که نزدیک بود دستگیر شوم، با ترفندی از دست آنها فرار کردم.
خاطرم هست یک شب که عمال رژیم داخل حوزه صالحیه ریختند و شروع به گشتن حجرههای خواهران و برادران طلبه برای یافتن نشانههای انقلاب کردند و بسیاری را کتک زدند، بچهها از ترس گریه میکردند. اما من مقدار زیادی از اعلامیهها و کتابها را داخل چاهی که آنجا بود ریختم و مابقی را داخل کیسه، زیر لباس هایم مخفی و از حوزه خارج شدم.
خاطرم هست در آن دوران، حکومت نظامی بود و افسران گارد شاهنشاهی و حتی افرادی که ایرانی نبودند و برای کمک به رژیم آمده بودند و خیلیشان هم مست بودند، در خیابان حضور داشتند. من در آن شرایط شروع به گریه و زاری کردم. گفتم باردارم و باید خودم را به بیمارستان برسانم؛ و همین موجب شد تا بتوانم با این ترفند از خطر دستگیری خودم را رها کنم. بعضی از همسایههای محل سکونتمان که خیلی میترسیدند، به من گفتند تو را خدا به منزل ما نیایید؛ ممکن است ساواکی ها به سراغ ما بیایند.
فاشنیوز: خانم نجفی شما چند فرزند دارید؟
- سه فرزند دختر که دو دخترم پیش از انقلاب و سومی در بحبوحه جنگ یعنی سال 1361 به دنیا آمد؛ که الحمدلله همگی معلم هستند و تحصیلات عالیه دارند و در خط انقلاب و اسلام خدمت میکنند.
فاشنیوز: فرصتی پیدا میکنیم تا با دختر خانم نجفی نیز صحبتی داشته باشیم؛ "آرزو خانم" شما چند ساله بودید که وارد فعالیتهای انقلابی شدید و خاطراتی از آن روزها دارید که برای ما بگویید؟
- بنده و خواهر کوچکترم همواره در اکثر فعالیت انقلابی کنار مادرمان بودیم و زمان شروع انقلاب کلاس پنجم دبستان بودم.
خاطرم هست یک بار که درگیر و دار انقلاب با مادرم به شهر قم -که مادربزرگم در آنجا ساکن بود- رفته بودم یک سری کتابهای انقلابی از شهید مطهری، دکترشریعتی و .... به اندازه یک سبد پر خریداری کردیم. در یکی از میادین شهر که مسیر راهپیمایی هم بود سوار اتوبوس شدیم که یکباره شلوغ شد و نیروهای مسلح رژیم به خیابان ریختند.
ناگهان گازاشک آور از پنجره اتوبوس به داخل انداختند که چشمانمان به شدت سوخت. همه داد میزدند آقای راننده زودباش حرکت کن، خلاصه با هر بدبختی بود از مهلکه بیرون آمدیم و به سمت قزوین حرکت کردیم. وقتی به ابتدای شهر رسیدیم متوجه شدیم که حکومت نظامی است و همه مسافران ماشینها را پیاده کرده و بازرسی میکردند.
ما هم با کلی کتاب که همراه داشتیم مانده بودیم چه کنیم! و دل تو دلمان نبود ناگهان شروع به خواندن آیه "و جعلنا من بین ایدیهم..." کردیم.
همه ما را از ماشین پیاده کردند، من هم سریع سبد را از مادرم گرفتم و گفتم چون ما بچه و کوچک هستیم به ما شک نمیکنند بنابر این سبد را به دست گرفتیم و در گوشهای ایستادیم و با خواندن "آیت الکرسی" ماموران کتابها را ندیدند و ماجرا به خیر گذشت.
اما با دیدن صحنهای که در آنجا دیدیم خشکمان زد، مقدار زیادی کفش در کنار میدان ریخته و روی هم تلمبار شده بود. فهمیدیم متعلق به کسانی است که شب قبل در ساعت منع، عبور و مرور حکومت نظامی را شکسته و به خیابانها آمده بودند. آنها با شلیک مستقیم نظامیان، به شهادت رسیده و جنازههای شان توسط ماموران به محل نامعلومی برده شده بود و اشک مان سرازیر شد. این صحنهای بود که من هیچگاه فراموش نمیکنم.
یک بار هم در بحبوحه ایام انقلاب یک شب که با مادر و خواهرم در جاده قدیم، از تهران به قم میرفتیم از کنار بهشت زهرا(س) عبور کردیم که بسیار شلوغ بود. جمعیت زیادی در آن موقع شب در بهشت زهرا(س) بودند، وانتها و کامیونهای زیادی پر از جنازه های شهدا که لابهلای آنها یخ گذاشته بودند وارد میشدند و شهدا را تخلیه میکردند.
فاشنیوز: خانم نجفی سرنوشت همسرتان به کجا انجامید؟
- با وجود اینکه ایشان خلبان و متخصص هواپیما بود و به زبانهای فرانسه، انگلیسی تسلط کامل داشت، اما اجازه ادامه کار در هواپیمایی به او داده نشد. بنابر این ایشان با تنزل شغلی، به ناچار وارد وزارت کشاوزی و به عنوان مهندس پرواز هواپیماهای سمپاش مشغول بکار شد.
پس از پیروزی انقلاب بازنشسته شد و به فعالیت در ارگانهای مختلف انقلابی از جمله سرپرستی بهزیستی، هیئت مدیره شرکت تعاونی شهید اسماعیل نسب و مترو، همینطور در طول 8سال دفاع مقدس در قسمتهای مختلف تسلیحات و تعاون سپاهِ "محمدرسول الله"(ص) در جبههها و در دفاع مقدس حضور و فعالیت داشت.
حتی چندین بار شیمیایی و موجب صدمه مغزی و بیماری برای ایشان شد و پس از تحمل سالها بیماری ناشی از جانبازی بدون آنکه بدنبال گرفتن درصد جانبازی باشد به رحمت خدا رفت.
فاشنیوز: آیا حضرت امام(ره) را هم دیده بودید؟
- بله به گمانم سال 1358 بود که یک بار چهار اتوبوس بانوان کفن پوش را از قزوین به قم برای دیدار با امام خمینی بردیم و صبح حضرت امام(ره) را از بالای پشتبام یکی از منازل دیدار کردیم. آنقدر برایمان این دیدار شیرین بود که اشکهای مان سرازیر شد.
باور نمیکردیم توانستهایم به دیدار نایب به حق امام زمان(عج) نائل شویم. اتفاقا قرار بود بعد از ظهر در یکی از منازل روبرو، دیدار خصوصی هم با امام داشته باشیم که یکی از دختران همراه مان (اگر اشتباه نکرده باشم دختر حاج آقا شالی بودند) بر اثر شلوغی جمعیت گم شد و من چون مسوولیت داشتم، مجبور شدم برای پیدا کردن این دختر خانم اقدام کنم. این شد که از این دیدار محروم ماندم و بسیار افسوس خوردم البته نبات تبرک دست حضرت امام به ما رسید.
فاشنیوز: آیا برای حجاب دخترانتان اجباری هم داشتید؟
- من حجاب را خودم انتخاب کرده بودم اما هیچگاه دخترانم را مجبور نمیکردم، بلکه از طریق راههای مختلف آنها را تشویق به حجاب میکردم و همیشه با آنها مانند یک دوست بودم. مشارکت دادن آنها در جلسات قرآن و مراسمات مذهبی مخصوص بانوان آن دوران، جشنهای مذهبی، گروههای سرود با لباسهای سفید مخصوصی که میپوشیدند و به اصطلاح شبیه فرشتهها میشدند، حضور در جلسات سخنرانی مساجد، مهدیه و حاج آقا کافی و... و همینطور با در اختیار قرار دادن کتابهای داستان، خودشان باشناخت حجاب را برگزیدند.
"آرزو" در این باره میگوید: سال 1355 که کلاس چهارم دبستان بودم و تکلیف شده بودم روسری را به عنوان حجاب انتخاب کردم و وقتی مدرسه میرفتم با آن که زمان شاه بود اما روسری سر میکردم. خیلی از دوستان و همکلاسیهایم هم به تاسی از من روسری سر کردند.
حتی معلممان که بیحجاب بود چند بار به من گفت: "حیف آن موهای زیبا نیست که زیر روسری گذاشتی؟! منتهی من با افتخار گفتم خدا باید از ما راضی باشد نه مردم. الحمدلله مادرم الگوهای خوبی جلوی چشم ما قرار داده و دوستان خوب خانوادگی که داشتیم هم در این مساله بیتاثیر نبودند.
فاشنیوز: خانم نجفی با پیروزی انقلاب اسلامی، دیری نپایید که عراق علیه ایران جنگ را آغاز کرد، شما در آن دوران چه کردید؟
- بعد از ورود امام به وطن و پیروزی انقلاب در خیلی از شهرهای مرزی مثل قروه، مریوان و... افراد ضد انقلاب شروع به راهانداختن قائلههای مختلف کردند. حتی مسلحانه به جنگ نیروهای انقلابی و مردمی آمده بودند و چون در بین شان زنها هم حضور داشتند از طرف کمیته های انقلابی آن زمان از من خواسته شد تا به این مناطق بروم و کمک کنم.
حتی سلاح در اختیارم قرار داده شد تا در صورت نیاز از خودم دفاع کنم و خاطرات زیادی از این حضورم دارم که مفصل هست.
در سال1358 بعد از اتمام کار همسرم مجددا به تهران و به همان محله قدیمی خیابان سینا و خوش برگشتیم و چون خودم را پیرو امام و انقلاب میدانستم بعد از انقلاب مسئولیت سنگینی بر دوشم حس کردم که میتوانم منشا اثری باشم و ورود میکردم. البته در تمام کارها خانواده رها نمیشد و ما جمع صمیمی خانوادگی خودمان را داشتیم.
به همراه همسرم در محلهمان، مساجد محل و همچنین در اداره بهزیستی با شهید فیاض بخش که آن زمان مسئولیت بهزیستی را داشتند و حاج آقا معین شیرازی که در قسمت سرپرستی ارشاد بودند و از یاران و شاگردان حضرت امام(ره) و از همرزمان حضرت آقا حتی در زندان بودند شروع به فعالیت کردیم.
همزمان مسئولیت بسیج مسجد محل را عهده دار بودم و شروع به جذب نیروهای مردمی در جهت دفاع از کیان جمهوری اسلامی در برابر اجانب کردم.
جنگ شروع شده بود و ما زنان که نمیتوانستیم در صحنه نبرد حضور پیدا کنیم، باید فعالیتهای مان را بیشتر در پشت جبهه به انجام میرساندیم. دوخت لباس برای رزمندگان، شستشوی لباسها و پتوها، بستهبندی مواد غذایی مورد نیاز جبهه و...
خاطرم هست چندین کامیون جنس را به همراه همسرم به جبهه رساندیم. در واقع به همراه دیگر خواهران اقلام مورد نیاز جبهه را شناسایی و به دست شان میرساندم. گاهی هم به مسوولیت خودم برای گروهی از خواهران و بانوان انقلابی و فعال محله حکم میگرفتم و به شهرهای مرزی که حالا جنگزده محسوب میشدند برای سرکشی میرفتیم تا مشکلات مختلف آنها را برطرف کنیمک
گاهی اوقات یک تا دو ماه هم برگشت مان طول میکشید اگر چه به همراه دیگر خواهران بسیجی حتی به خط مقدم جبهه و مناطقی مانند کردستان که کومله و دموکرات فعال بودند میرفتیم. رزمندگانی که آنجا بودند میگفتند شما چطور اینجا ماندهاید؟ دیشب اینجا دو نفر را سر بریدهاند. حتی خاطرم هست که چندین بار از سوی منافقین به خانه ما نامه انداخته بودند و تهدیدمان کرده بودند.
فاشنیوز: از حضورتان درجبهه گفتید، برخورد رزمندگان با شما چگونه بود؟
- خیلی عالی. می گفتند ما شما مادران را که اینجا می بینیم چقدر خوشحال می شویم.
فاشنیوز: خاطرهای از هم جبهه برای مان بگوید؟
- یک بار در جبهه پیکر مطهر شهدا را درون کانتینر گذاشته بودند که به معراج الشهدا منتقل کنند من هم درون کانتینر بودم که ناگهان در کانتینر بسته شد و من داخل ماندم.
ابتدا ترس تمام وجودم را فرا گرفت اما یک لحظه به یاد شهید "حسن غفور رشیدی" (از بچه های محله مان) افتادم و با ایشان نجوا کردم. خاطرم هست زمانی که می خواست به جبهه برود، با من صحبت کرد و گفت خانواده و خواهرم را به شما می سپارم.
چون خواهر ایشان خیلی موافق انقلاب و مذهبی نبود، از طرفی خودم واسطه ازدواج ایشان و همسرشان شده بودم. با او تجدید عهد کردم و گفتم خودت کمک کن تا من از اینجا بیرون بیام که بالاخره فرجی شد. این را هم اضافه کنم خبر شهادت خیلی از بچه های شهید محل مان را من به خانواده های شان می دادم.
فاش نیوز: چه کار سختی! ایا از اعلام شهادت به خانواده ها ها خاطره ای هم دارید؟
- بله واقعا کار سختی بود. اتفاقا یک بار که رفته بودم به مادری از مادران محله خبر شهادت فرزندش را بدهم، آن زمان اقلام خوراکی با دفترچه توزیع می شد. دیدم این خانم در صف تخم مرغ ایستاده است همین که آمدم داخل کوچه ای که خانه شهید در آن قرار داشت وارد شوم، این مادر تا مرا دید صورتش مانند گچ سفید شد. رفتم داخل خانه و با خواهران شهید که از بسیجی های خودم بودند صحبت کردم، مادر گفت من تا شما را دیدم فهمیدم برای چه آمده اید.
فاشنیوز: آیا برای شما سخت نبود که دخترها را تنها بگذارید و به مناطق جنگی بروید؟
- من دخترانم را طوری تربیت کرده بودم که خودشان از عهده کارها برمی آمدند.
فاشنیوز: آرزو خانم لطفا خاطرهای از پدر برای ما نقل کنید؟
- خاطرم هست من و خواهرم بیشتر درخانه تنها بودیم. چون پدر و مادر گاها در یک زمان هر دو در جبهه بودند.
بله در دوران انقلاب که ارزاق کم بود، پدرم با تعدادی از دلسوزان انقلابی محل مان در کانون سلمان (نزدیک محله خودمان) یک شرکت تعاونی به نام شهید اسماعیل نسب (نام یکی از شهدای محل) تشکیل دادند. همه اعضا حقوق داشتند اما پدرم و تعدادی بدون اینکه حقوقی دریافت کنند کار می کردند.
تا این ارزاق و کالاها به قیمت کمتری به دست مردم برسد هر چند در این میان گاهی بعضی اجناس که در مزایده گمرک و ... بود به تعاونی ها داده و در شرکت تعاونی قرعه کشی می کردند نام هر کس در می آمد با قیمت کم به او می دادند.
یک بار به طور اتفاقی اسم پدرم درقرعه کشی درآمد که جایزه آن یک سرویس چینی بود. آن موقع من هم درشرف ازدواج بودم و جهیزیه ای هم نداشتم. اما پدرم قبول نکرد که حتی آن را به خانه بیاورد و گفت افراد نیازمندی هستند که این کالا باید به آنها تعلق بگیرد. آن را همان موقع به یکی از خانواده های نسبتا نیازمند بخشید.
یکبار هم که پدر و مادرم هر دو درجبهه بودند یک خانومی درب خانه ما آمد و با شلوغ بازی و سر و صدای بلند با تحکم گفت پدر شما مسئول شرکت تعاونی است و همه اجناس را برای خودتان برمی دارید. من الان نیاز به گوشت و مرغ دارم و... من گفتم اشتباه می کنید ولی او دست بردار نبود.
من هم که مدرسه می رفتم و آن روز هم امتحان و عجله داشتم گفتم بفرمایید یخچال ما رو ببینید. آمد داخل وقتی در یخچال بازکرد و دید یخچال ما خالی خالی است، خودش شرمنده شد و کلی عذرخواهی کرد روی من را بوسید و رفت.
فاشنیوز: خانم نجفی این عکس متعلق به چه کسی است؟
- این عکس متعلق به برادر کوچک من، شهید "جاوید پرنیان" است که بعد از چند باری که ازمنزل ما راهی جبهه بود در نهایت در عملیات رمضان جاویدالاثر شد. او جوانی واقعا مظلوم ودوست داشتنی و دانش آموز کلاس دوم دبیرستان در رشته تجربی بود.
آخرین باری که راهی جبهه بود کتابهایش را در خانه ما گذاشت و رفت . قبل از رفتن به ایشان گفتم بیا اسمت را روی لباست با خودکار بنویسم. گفت: بنویس اما پیکرم هم پیدا نمی شود و از خدا خواسته ام که گمنام به شهادت برسم و اتفاقا همین طور هم شد.
یکی دیگر از برادرانم هم شهید "حسین ارجستانی" جانباز 70درصد و از همرزمان شهید همت و سردار فضلی بود. او بعد از چندین بار اعزام که هربار با مجروحیت باز می گشت و ترکش های متعددی در ریه ها و قسمت های مختلف بدن داشت عاقبت، سال گذشته در اثر عوارض ناشی از مجروحیت به درجه شهادت نائل شد.
فاشنیوز: فعالیتهای شما تا چه زمانی ادامه پیدا کرد؟
- پس از پایان جنگ بر اثر مشکلاتی که بعضی افراد با چهره حزب اللهی و مذهبی برایم پیش آوردند و اجازه ادامه فعالیت بسیج خواهران را در مسجد ندادند. تقریبا از سال1375 فعالیت هایم را از مسجد به خانه آوردم و خانه را به مرکز بسیج تبدیل کردم. بانوان هم به اینجا می آمدند و جلسات فرهنگی، تفسیر قرآن و مراسمات مختلف مناسبتی از جمله دهه مبارکه فجر را در منزل مان برپا می کردیم.
فاشنیوز: درحال حاضر هم فعالیتی دارید؟
- با مشکلات قلبی عروقی که دارم دو سالی است که دیگر نمی توانم خارج از منزل و مسجد بروم اما هر جا که بتوانم پای کار هستم. برنامه های مذهبی و انقلابی و سیاسی را از طریق تلویزیون پیگیری می کنم و طبق دستور رهبر عزیزم که بر جهاد تبیین تاکید دارند همچنان برای دوستان و آشنایان روشنگری می کنم.
با این شرایط جسمی راهپیمایی ها را شرکت می کنم و به خصوص راهپیمایی 22 بهمن هر سال را هر طور که شده می روم.
فاشنیوز: ایا در راهپیمایی امسال هم بودید؟
- بله. با افتخار.
فاشنیوز: پس از پایان جنگ آیا نشانی بابت این زحمات به شما داده شد و یا تقدیری از شما صورت گرفت؟
- بنده فعالیتهایم را بخاطر عشق به انقلاب اسلامی و رهبران بزرگ انقلاب و در جهت رضای پروردگار و پیروی از ولایت شروع کردهام.
نه تنها تقدیر افراد و ارگانها برایم موضوعیت نداشت و توقعی ندارم بلکه خودم و همسرم با هزینه کردن برای انقلاب پای کار بودیم و هزینه هم میپرداختیم. البته گاهی تقدیر نامههایی از بهزیستی و بسیج به بنده داده شده است. اما نکتهای اصلی این است پس از دفاع مقدس متاسفانه خیلی از افراد فعال در این حوزه به فراموشی کامل سپرده شدهاند.
فاشنیوز: آیا تاکنون از ارگان و یا نهادی برای ثبت و ضبط خاطرات شما پیشقدم شدهاند؟
- همان اوایل دفاع مقدس یک بار از روایت فتح و یکبار دیگر هم از طرف بسیج آمده و مصاحبه کردند ولی جایی منتشر نشد.
برای بنده مهم نیست که نامم در جایی ثبت شود ولی آنچه که مهم است این است که این خاطرات و تجربه ها برای آینده انقلاب ارزشمند باشد. ولی متاسفانه می بینیم که ارزش و بهایی به آنها داده نمیشود و شاید یکی از دلایلی است که دیگر من مصاحبه نمیکنم همین باشد.
واضح بگویم از اینکه در یادواره شهدای محله خودمان -که ببیشتر جوانان و نوجوانان آن را بنده و امثال بنده راهی جبهه کردیم- و یا خبر شهادتشان را به خانوادههای شان داده و یا حداقل به خاطر دو برادر شهیدم، به این مراسمات دعوت نمیشوم دلگیرم.
فاشنیوز: مادر چه آرزویی دارید؟
- تنها آرزویم دیدن رهبرم است
فاشنیوز: توصیه شما به جوانان و مردم در شرایط کنونی چیست؟
- مردم قدر نظام جمهوری اسلامی را بدانند، این انقلاب با خون هزاران شهید به ثمر رسیده است و باید قدردان خون شهدا باشیم. باید پیرو رهبر و نظام باشیم تا انشاالله این انقلاب به انقلاب بزرگ حضرت مهدی(عج) متصل شود.
|| گفتوگو از صنوبرمحمدی
خبرنگار فاش دست مریزاد.
خدا قوت سرکار خانم محمدی
بسیار آموزنده بود همه ی مطالب
خداوند به این خانواده ی انقلابی سلامتی و عزت عنایت کند
اجرتان بابی بی دوعالم