09 ارديبهشت 1403 / ۱۹ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 108921
یکشنبه 13 اسفند 1402 , 09:43
یکشنبه 13 اسفند 1402 , 09:43
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
سردفتر یک شهر دور
جانباز اعصاب و روان
از عدالت و انصاف خارج نشویم!
یوسف مجتهد
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
سفر ترکیه ما
سارا آذری
ولی فقیه عروةالوثقی و رمز پیروزی
امانالله دهقان فرد
صد رحمت به توپ میرزا آقاسی!
حسین شریعتمداری
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
آش کشک خالتم، بخوری پاتم نخوری پاتم!
فاش نیوز - همسر شهید مدافع حرم جلال ملک محمدی تعریف میکند: «جلال دفتری داشت که نقصهای خودش را در آن مینوشت؛ اما اجازه نمیداد من آنها را بخوانم. شبی به طور اتفاقی چشمم به جملهای در این دفتر افتاد که نمیتوانستم آن را باور کنم.»
آمنه مظلومزاده همسر شهید مدافع حرم محمدجلال ملک محمدی تعریف میکند: «هرازگاهی قرار میگذاشتیم در مورد مشکلات زندگی با هم گفتوگو کنیم و بنای این برنامه بر نوشتن مشکلات بود. دفتر کوچکی داشت که هر نقصی به نظر خودش در رفتارش بود در این دفتر یادداشت میکرد. میان خنده و شوخی اجازه نمیداد نوشتههایش را بخوانم و با شرمندگی عذر تقصیر میخواست: «این نامه اعمال منه، روم نمیشه جلو شما بازش کنم.»یک شب میان گفتوگو اتفاقی نگاهم به ورقی از این دفترچه اسرار افتاد و یک جمله چشمم را گرفت: «باید به خانمم بیشتر محبت کنم.»تصورم از نوشتههای این دفتر هر چیزی بود الا همین یک جمله.در وجود جلال دریای محبت مـوج میزد. گاهی به قدری به من محبت میکرد که شک داشتم همه شوهرها این قدر مهربان باشند. رد نگاهم را روی دستنوشتههایش زد، دفتر را بست و من با هیجان اعتراض کردم: «بذار بخونم ببینم چی نوشتی.»دفتر را بین دستانش پنهان کرد و با خنده نمکینش مچم را گرفت: «تو که خوندی چی نوشتم.»خودم را سمتش کشیدم، طوری که شانهام به شانهاش خورد و با شیرینزبانی اعتراف کردم: «آره خوندم؛ ولی تو که به من محبت میکنی.»دفتر را روی میز قرار داد، دستش را دور شانهام حلقه کرد و از منتهای احساسش حرف زد: «به اندازه خودم فکر نمیکنم به تو محبتی کرده باشم!»همان طور که بین حلقه دستش بودم، سرم را به شانهاش تکیه دادم و با لحنی لبریز رضایت گواهی دادم: «ولی من راضیام.»
مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: «پس پشیمون نیستی؟»تا خواستم جوابی بدهم، صدایش بین خنده گم شد: «البته پشیمونی دیگه فایده نداره! آش کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته.»این را گفت و با چشم و ابرویش به شوخی عشوه میریخت تا مرا بخنداند و طوری بانمک این کار را میکرد که از ته دل ریسه می رفتم.»
منبع: کتاب «جلالآباد» به قلم فاطمه ولینژاد
منبع: خبرگزاری فارس
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
دو روایت در رثای یک مرد
مجتبی شاکری
من و حسن باقری اولین گروه رسانهای در محل حادثه بودیم
بهرام محمدیفرد
معرفی کتاب