یکشنبه 26 ارديبهشت 1395 , 09:24
«احسان» وصیتنامهاش را از 15 سالگی نوشته بود
سید احسان میرسیار در بهمن ماه 94 در درگیری با تروریستهای وهابی و تکفیری در سوریه مفقودالاثر میشود و هیچ خبری از او یافت نمیشود. پس از این اتفاق تصور میشود که به اسارت نیروهای تکفیری درآمده ولی بعد از بررسیهای بیشتر، شهادت میرسیار تأیید و خبر شهادتش در 19 فروردین ماه به خانوادهاش داده میشود.
احسان وصیتنامهاش را از 15 سالگی نوشته بودبا این حال پیکر این شهید بزرگوار در دسترس نیست و تصور میشود که نیروهای تکفیری جسد این شهید را به جای دیگری منتقل کردهاند. سید ایمان میرسیار که در مقطعی در راه دفاع از حرم ائمه اطهار همراه برادر بزرگترش بوده، تصویری بهتر و کاملتر از شهید احسان برایمان ترسیم میکند. برادر شهید در گفتوگو با «جوان» توضیح میدهد که برادرش از 15 سالگی وصیتنامهاش را نوشته و چگونه شور و اشتیاق شهادت از او انسانی با ایمان و خدایی ساخته بود.
آقای میرسیار از روزگاری که با شهید گذراندید و فضای خانوادهتان که در آن بزرگ شدید بگویید.
عمویم در سال 66 وقتی برادرم هفت سال بیشتر نداشت در جبهههای جنوب به شهادت رسید. خانوادهمان مذهبی و ایثارگر است. پدرم و شوهرخالههایم نظامی بوده و با این عنوان بازنشسته شدهاند. در میان بچههای فامیل، احسان اولین کسی بود که وارد نظام شد و بعد با پنج سال تأخیر من هم به او پیوستم. در میان خانواده و بستگانمان چه پدری و چه مادری همه مقید و متعهد هستند. احسان فرزند بزرگ خانواده بود و من چهار سال از او کوچکتر بودم. احسان سال 76 وارد سپاه شد.
دلیل خاصی برای عضویت در سپاه داشت؟
آن زمان سپاه با مدرک دیپلم نیرو جذب نمیکرد و برادرم در مقطع سوم دبیرستان با اینکه درسش خوب بود ترک تحصیل کرد تا فقط به سپاه برود. از 15 سالگی وصیتنامههایش را نوشته بود و ما را به تبعیت از ولایت فقیه و نگاه نکردن به ماهواره توصیه کرده بود. از همان سال شوق و اشتیاقش به شهادت را نوشته و دقیقاً به همین دلیل وارد سپاه شد، چون او را یک گام به شهادت نزدیکتر میکرد. شور و اشتیاق و علاقهاش به عمویمان خیلی در این تصمیمش نقش داشت. خودش هم شهادت را خیلی دوست داشت و همین آرزویش باعث ترغیبش جهت عضویت در سپاه میشد.
یعنی شهید از آن زمان با اندیشه شهادت زندگی میکرده است؟
بله، وقتی وصیتنامههایش را در مراسم یادبودش خواندیم مربوط به سال 75 بود. یک نوجوان در آن سن چه اهداف بزرگی داشته که نشان از بلوغ فکری شهدا دارد. از همان زمان بدون اینکه خبری از جنگ باشد و بخواهد از روی احساس شرکت کند به فکر لقاءالله و عاقبت بخیری و شهادت بود.
در زندگی هر کدام از شهیدان مدافع حرم چنین نکاتریزی دیده میشود. با خودتان درباره شهادت صحبت کرده بود؟
ما چهار برادر هستیم و خواهر نداریم و رودربایستی خاصی با این برادرمان داشتیم. یک حس احترامی نسبت به هم داشتیم که حتی شوخیهای کوچک را هم با هم نمیکردیم. بزرگترین پسر خانواده بود و احترام خاصی به او میگذاشتیم. در منطقه نبرد که بودیم و با هم در سوریه مبارزه میکردیم میگفت اگر پیمانه آدم پر شود فرقی ندارد کجا باشی ممکن است در خانه یا پشت فرمان یا در منطقه جنگ باشی، فرقی نمیکند هر جا پیمانه پر شود روح از بدن جدا میشود. در آن مأموریت با بچههای فاطمیون بودیم. بچهها با اینکه زیر ترکش خمپاره و گلولههای تانک و تیربار بودند ولی یک خراش هم برنداشتند. یکی از دستنوشتههای شهید را که خواندم، نوشته وقتی به مغازه میرویم، میخواهیم بهترینها را انتخاب کنیم و میوههایی را که زدگی دارد جدا میکنیم. نوشته بود اینجا هم حتماً چیزی هست که خدا یک عده را جدا میکند و عده دیگری را نگه میدارد. دعا میکرد همیشه جزو شهدا باشد.
اینطور که شما اشاره کردید خیلی اهل تفکر و تعقل بوده است؟
ایشان بعد از اینکه وارد سپاه شد و به خواستهاش رسید تحصیل را ادامه داد و فوقلیسانس علوم سیاسی گرفت. به مباحث سیاسی منطقه اشراف کامل داشت. یک سال تمام برای پایاننامهاش وقت گذاشت و در این یک سال شاید در هفته دو شب به خانه میآمد. کتابخانه ملی میرفت و تحقیق میکرد و از آنجا به محل کار میرفت و شب آنجا میماند. پایاننامه جامع و کاملی نوشت طوری که استاد راهنمایش میخواست آن را کتاب کند اما خودش گفت بنا به دلایلی نمیخواهد این کار را انجام دهد و گفته بود شاید بعداً این کار را انجام دهد.
موضوع پایاننامهاش چه بود؟
موضوع پایاننامهاش نقش مدیریت رهبری در اغتشاشات سال 88 و نقش ایران در منطقه بود.
خودتان چقدر تحت تأثیر ایشان بودید؟
به قول یکی از بچهها میگفت شما دو تا داداش خیلی شبیه هم هستید. مثل یک سیب که به دو قسمت تقسیم شده. البته قسمت خوب سیب احسان بود که شهید شد و قسمت خراب هم من بودم. من تحت تاثیر ایشان بودم ولی هیچ وقت به گردپایش نمیرسیدیم. در نظم و انضباطی که در کار و خانه داشت یا احترامی که به پدر و مادر میگذاشت من هیچوقت نمیتوانم انگشت کوچکشان شوم. مادرم همیشه به شوخی و جدی میگفت یک موی احسان در تن شما سه نفر نیست. در 13 سال سابقهای که خودم در کار نظامی دارم از لحاظ نظامیگری و انضباط یک فرد به خصوص بود. تا به حال کسی را مثل او ندیدهام. دفعه اول که با هم رفتیم شهید میثم نجفی هم با ما بود. میثم 17 روز بعد از شهادت دخترش هلما به دنیا آمد. ایشان هم از لحاظ نظامیگری خیلی عالی بود ولی همه میگویند احسان به دلیل نظامیگری چیز دیگری بود.
بحث حضورشان در سوریه از کی پیش آمد؟
من و برادرم تا دو سال پیش در یک پادگان بودیم و احسان دو سال پیش بنا به تصمیم به پادگان دیگری رفت. خیلی دوست داشت به سوریه برود. میگفت در مأموریت آدم یک قدم به شهادت نزدیک میشود. یک نظامی اگر اینجور مواقع نرود و از داشتههایش استفاده نکند، عیبهایش را در نیاورد و نقاط قوتش را پیدا نکند به درد نمیخورد. دوست داشت مثمرثمر باشد. خیلیها در همان سری اول که با هم بودیم میگفتند احسان دیگر برنمیگردد. میگفتیم چند نفر در سری اول شهید میشوند که نشدند ولی همهشان در سری دوم شهید شدند. احمد گودرزی، مهدی ثامنی و برادرم جزو این دسته بودند. در یک و ماه نیمی که با هم بودیم به قول زمان جنگ میدیدیم که اینها نوربالا میزدند. ما تازه الان داریم این اصطلاحات را درک میکنیم.
این نور بالا زدن شامل چه ویژگیهایی میشود. این بچهها چه ویژگیهایی پیدا میکنند که به او میگویند نور بالا میزند؟
از خیلی جهات با بقیه فرق میکردند. مثلاً از وقت خودشان برای بقیه میزدند یا بدترین پست را میایستادند. خاطرم هست میثم نجفی وقتی به عقب برمیگشت به بچههایی که جلو بودند میگفت هر کس لباس کثیف دارد بدهد تا من بشورم. لباس چند تا از بچهها را شست یا موقع پستها میگفت بدترین پست چه زمانی است آن را برای من بگذارید. خیلی خونسرد در مأموریتها وارد عمل میشدند. عبادتهایشان جور دیگری بود. ممکن بود در شرایط سخت و جنگی برخی عصبانی شوند و کنترلشان را از دست بدهند ولی اینها اصلاً اینگونه نبودند.
شما خودتان را آماده شنیدن خبر شهادت کرده بودید؟
هر کسی به مأموریت میرود ما خودمان را آماده شنیدن خبر شهادتش میکنیم. حتی خودمان هم رفته بودیم وصیتنامهمان را نوشتیم و هر زمان به خانه زنگ میزدیم از تماس بعدیمان اطمینان نداشتیم. ولی این حالت را برای بعضیها بیشتر داشتیم.
خانواده خودتان یا همسر برادرتان مشکلی با رفتنش نداشتند؟
سری دوم یکی از کسانی که باعث و بانی شد برادرم به مأموریت برود خانمش بود. سری اول که برگشتیم اربعین من خانه بودم و برادرم هنوز نیامده بود. مادرم به هیئت رفته بود و شب که به خانه آمد میگفت قصد کرده بودم صبح بهتان بگویم راضی نیستم دیگر به سوریه بروید؛ یک بار رفتهاید برایتان بس است. ولی خوابهایی که دیده بود و چند بار برایش تکرار شده بود باعث شده بود در ذهنش به این فکر کند که به خاطر گفتن اینکه راضی نیستم به سوریه بروید باشد. بعد از آن گفته بود راضیام به رضای خدا و اگر دوست داشتید بروید و بعد از آن دیگر خواب آشفته ندیده بود. خانواده آنچنان مشکل خاصی نداشتند و به خدا توکل کرده بودند. نمیگویم برایشان راحت بود ولی به خاطر اسلام و ائمه با شهادت پسرشان کنار آمدند.
شهید چه سالی ازدواج کرد؟
سال 81. سه فرزند دختر دارند. بزرگترین فرزندش پنجم ابتدایی است که خدا را شکر روحیهشان خوب است. با اینکه از دست دادن پدر در این سن و سال راحت نیست ولی چون برادرم بچههایش را معتقد و مقید بار آورده کنار آمدن با این مسائل برایشان راحتتر است.
وقتی خبر شهادت را شنیدند چه نظری داشتند؟
الان هم مشکل چندانی ندارند، شاید نیامدن پیکر برایشان کمی سخت باشد. چون دو ماهی بلاتکلیف بودیم و نمیدانستیم برادرم اسیر شده یا شهید. هیچ عکس و خبری از وضعیتش نداشتیم. از 22 بهمن تا اولین سهشنبه بعد از تعطیلات نوروز که 19 فروردین میشد طول کشید تا خبر شهادت احسان را بدهند.
چطور اینگونه از وضعیت شهادت برادرتان بیخبر بودند؟
در منطقهای که مشغول نبرد و دفاع بودند نه کسی تبرخوردن برادرم را دیده نه فیلمی از پیکرش هست. به همین خاطر مطمئن نبودند که احسان اسیر شده یا شهید. یک هفته بعد از عملیات، پدر و مادرم متوجه شدند و 27 بهمن وضعیت احسان را میدانستند. با این حال باز صبر کردند تا 19 فروردین به ما گفتند مفقودالجسد است. هیچ عکس و فیلمی از احسان نیست و خانواده هم با خبر شهادتش کنار آمدهاند. نبودن پیکر برای پدر و مادرم سخت است ولی باز میگویند مبارکش باشد. برادرم از لحاط معنوی خیلی با ما فرق میکرد. نماز شبش و قرآنش را دائم میخواند. روزههای مستحبیاش سرجایش بود و اهل غیبت نبود.
وصیتنامههای شهید در طول این سالها چه تفاوتی نسبت به گذشته کرده است؟
از لحاظ معنوی و اعتقادی فرقی با هم ندارند ولی از لحاظ مادی فرق کرده. داشتههایی که اضافه یا کم میشده را نوشته. هر سال که میگذشته احسان نسبت به مقوله شهادت راسختر میشده. به طوری که وقتی ما در سوریه بودیم یک وصیتنامه معنوی مینویسد و خانواده و دخترانش را به تقوا و مسیر اسلام راهنمایی میکند. قبل از رفتن سری دوم یک وصیتنامه هم اینجا نوشته بود که با خودش به سوریه برده بود. در این مدت زمان کوتاه دو وصیتنامه کوتاه که حالت دلنوشته دارد را هم برای خانمش نوشت.
*روزنامه جوان