جمعه 14 شهريور 1399 , 11:40
به بهانهی پرواز غریبانهی جانباز، سیدعباس منصوری؛
گفت و گویی که ناتمام ماند!
سید عباس زندگی سخت و دردمندانه و در عین حال پربار و پر از تجربیات فراوان، خصوصاً از دورانی که در استخدام وزارت خارجه بود و سفرهای کاری فراوانی به کشورهای مختلف دنیا میرفت، داشت. در وهلهی اول به نظر نمیرسید که آدمی تا این حد پر و باتجربه باشد ولی مدتی...
فاشنیوز - جانباز «سیدعباس منصوری»، از دوستان جانباز اعصاب و روان بود که با جانبازان دیگر، ازجمله جانبازان نخاعی خیلی میجوشید و مدام درکنار آنان بود. سید اگرچه جانباز اعصاب و روان بود و دردها و مشکلات زیادی داشت، اما با وجود مشکلات زیادش، آدم صبور، مهربان و دلسوزی بود. او شبها خواب نداشت و همیشه کولهای از قرصها و داروهای مختلف آرامبخش، با آن قد و قامت رشید و بلندی که داشت، روی دوشش بود و عمری را به این شکل سپری کرد. مدام نیز به بیمارستانها و مطب پزشکان مختلف رفت و آمد داشت و اعمال جراحی زیادی رویش انجام گرفته بود و تقریباً بیشتر مواقع در حال آماده باش برای رفتن زیر تیغ جراحی بود؛ حتی پیش از این پرواز غریبانه و مظلومانهاش هم ظاهراً در نوبت عملی بود که قرار بود روی او انجام شود. چون خواب و بیداریاش نامنظم بود و معمولاً شبها را نمیخوابید، نصف شبها، گویی آرامش خودش را در آرامش دیگران میجست و برای همین به کسانی که شمارهشان را داشت، پیامها و پیامکهای آرامشبخش ارسال میکرد و انتظار پاسخ هم از کسی نداشت.
قد بلند و هیکل درشتش اصلاً نشان نمیداد که در درونش چه غوغایی از دردهای روحی و جسمی برپاست و تنها نشانهی ظاهری و مشخص جانبازی اعصاب و روانش، لرزش زیاد دستانش در هنگام استفاده از آنها بود.
او با اینکه برادر دو شهید بود و خودش نیز مدت زیادی سابقهی حضور در جبهه را داشت و جانباز اعصاب و روان و شیمیایی بود ولی برخلاف تصور خیلیها دخلوخرجش با هم نمیخواند و از آنهایی بود که برای رسیدن سربرج و زمان واریز حقوق لحظهشماری میکرد. چون این قضیه برایش خوشایند بود و از آنجا که دوست داشت شادیهایش را به دیگر دوستان جانبازش نیز هدیه کند، عادت کرده بود بلافاصله پس از اطلاع از واریز حقوقها به همه پیامک میزد و اطلاعرسانی میکرد.
سید عباس زندگی سخت و دردمندانه و در عین حال پربار و پر از تجربیات فراوان، خصوصاً از دورانی که در استخدام وزارت خارجه بود و سفرهای کاری فراوانی به کشورهای مختلف دنیا میرفت، داشت. در وهلهی اول به نظر نمیرسید که آدمی تا این حد پر و باتجربه باشد ولی مدتی که ما توفیق داشتیم در محل کارمان با او حشر و نشر داشته باشیم، دریافتیم که در عین سادگی ظاهری و بیادعایی، آدم دنیا دیده و سرد و گرم چشیدهایست.
با این حال خیلی تلاش کردیم از فرصت همجواری استفاده کنیم و مصاحبه گونهای دربارهی زندگی پر افت و خیز و پرماجرایش با او داشته باشیم ولی به این راحتیها راضی نمیشد. یک روز که حالش خوب بود، به زبان گرفتیمش که حیف است خاطراتت ثبت و ضبط نشود و اولش قبول کرد و یک جلسه گفتوگویی با او توسط برادر جانباز، محمدرضا عسکری انجام گرفت ولی زود خسته شد و کار در مقدمات ماند؛ طوری که چون بعداً دیگر فرصت مناسبی پیش نیامد، آن هم به کناری رفت و از یاد هم رفته بود؛ تا اینکه دیروز به دلم افتاد که خدایی نکرده این وضع نامعلومی که در اثر ابتلا به کرونا و سپس به کما رفتنش دارد، شاید.... نگران بودیم و دنبال فایل صوتی همان یک جلسه گفتوگو میگشتیم که بالاخره پس از کلی جستوجو خبر دادند فایل پیدا شد.
امروز صبح که از منزل به سمت دفتر فاش نیوز حرکت کردم، در راهِ کوتاهِ از خانه تا محل کار، گفتم نگاهی به گوشی و پیامکهای احتمالی بیندازم؛ تا نام جانباز گرانقدر، آقای «اسدزاده» که از جانبازان بامرام و دلسوز همه است را دیدم، دلم خبردار شد و اول پیامک: انالله و انا الیه....
فکر نمیکردم تا به این حد از رحلت سید عباس بهم بریزم و متأثر شوم. به دفتر که رسیدم، باران اشک امانم نمیداد و حال خوبی نداشتم. حتی دل و دماغ زنگ زدن به امیرحسین، فرزند سید عباس را هم نداشتم که تسلیتی بگویم و او را تسلی بدهم. گویی خودم بیشتر نیاز به تسلی داشتم و ....
خوشبختانه فایل صوتی هم از دیروز پیاده شده بود و من از صبح پای آن نشستم تا مقدمه و اشاره مانندی که همین متن باشد را با این حالم بنویسم و متن را ویرایش کنم که حالا در اختیار کاربران فاش نیوز و خوانندگان عزیز قرار گیرد.
با عرض تسلیت و سرسلامتی به خانوادهی محترم جانباز شهید، «سید عباس منصوری» و دوستان جانباز، نظر شما عزیزان را به این گفتوگوی نیمه کاره جلب می کنیم.
«بهروز ساقی»
فاشنیوز: لطفاً خودتان را کامل معرفی کنید.
- بسماللهالرحمنالرحیم؛ با سلام خدمت شما دوستان عزیز. اینجانب «سیدعباس منصوری ثابت فریمان» فرزند سیدحسین، متولد ۱۳۴۶ در محلهی سنگلج تهران و در یک خانوادهی تقریباً مذهبی به دنیا آمدم. پدرم آشپز دربار، خواهرم تقریباً افسر نیروی هوایی بود و دامادمان هم همافر بود.
پدر من نمازش ترک نمیشد، آنجا هم نمازش را میخواند و روزهاش را هم میگرفت، چه در ایام ماه رمضان که آنجا کار میکرد و چه غیر آن ایام، نماز و روزه اش سر جایش بود. آقای داوودی مسوول دفتر فرح چون شناخت کامل نسبت به پدرم نداشت چیزی نمیگفت و یک جورهایی کاملاً با این قضیه کنار آمده بود. هر موقع پدر من از آشپزخانه میآمد با خودش کلی غذا می آورد. غذاها را به مادرم میداد و میگفت بین دهتا همسایه این طرف و آن طرف پخش کن؛ یک بار کباب، یک بار مرغ، یک بار کتلت، جوجه و هر چیزی که میآورد بین همسایهها تقسیم میکرد. این اتفاق باعث شده بود که صمیمیتی خاص بین ما و همسایهها، دوستان و بچه محلها برقرار باشد.
بهنوعی میتوان گفت آن موقع من کوچکترین فرد خانواده بودم و هنوز خواهر کوچکم به دنیا نیامده بود. من تا کلاس تقریباً ابتدایی و دوران راهنمایی را در منطقهی خیابان ربیعی، خیابان تیموری گذراندم. دورهی ابتدایی را در مدرسهی شاهنشاهی بودم و بعد از آن به مدرسه خیام آمدم و دورهی راهنمایی را درست حضور ذهن ندارم و نام مدرسه را به یاد ندارم؛ ولی تا دورهی راهنمایی را آنجا گذراندم؛ دوم و سوم راهنمایی مصادف شد با دوران جنگ.
فاشنیوز: چند خواهر و برادر دارید؟
- دو خواهر و دو برادر داشتم؛ برادر اولم در سال ۱۳۶۰ به درجهی رفیع شهادت نائل شد و در آن سالی که برادرم شهید شد، شهید استان تهران محسوب میشد. برادر دومم هم در دوران جنگ و در منطقهی کردستان مفقود شده است ولی ما هیچ نوع مدرکی نتوانستیم پیدا کنیم مبنی بر این که کجا و چگونه مفقود شده است.
فاشنیوز: در جنگ مفقود شده است؟
- بله در سال ۱۳۶۶ مفقود شد، از منزل که رفت ما دیگر او را ندیدیم. آخرین آماری که از او داشتیم این بود که در جبهههای غرب بوده است ولی بعد از آن دیگر اثری از او پیدا نکردیم. پدرم هم با این قضیه کنار آمد، شاید خواست خدا بوده است.
فاشنیوز: اسم برادر شهیدتان چه بود؟
- سیدرضا برادراول من بودند؛ یعنی بعد از خواهر بزرگم دومین فرزند پدرم بودند، سومین فرزند، برادرم بود که مفقود شد و چهارمین فرزند من بودم، خواهر کوچکم هم در سال ۱۳۵۶ به دنیا آمد که با من حدود ۱۰ سال اختلاف سن دارد.
البته میخواهم از برادرم بیشتر بگویم چون واقعاً برادر عزیزی بود و دوست داشتنی؛ کل اهل محل از کسبه گرفته تا همسایه ها به شدت دوستش داشتند.
فاشنیوز: علت این دوست داشتن چه بود؟
- چون حس مردم دوستیاش خیلی بالا بود؛ دست به خیرش خوب بود؛ در ایام ماه رمضان با پسر خالهام میرفتند شهر زیبا؛ آن زمان یعنی زمان شاه میرفتند کارگری میکردند؛ صبح میرفتند و بعد از ظهر برمیگشتند. پدرم میگفت: کجا رفتید از صبح که اینقدر خاکی هستید؟ برادرم میگفت: رفتیم فوتبال. پدرم می گفت: خوشم میآید که ورزش دوست هستید. البته حقیقتش را بخواهید اخوی من رشتهی ورزشی مورد علاقهاش تکواندو بود و بدن خیلی ورزیدهای داشت. در محل جا انداخته بود که جوانهای محل را صبح زود از رختخواب بیرون میکشید که بیایند در محل و ورزش کنند؛ حتی خانوادهها هم راضی بودند به این قضیه و میگفتند بیا برو فلانی را از رختخواب بیرون بکش و ببرش؛ خسته امان کرده؛ ببر یک مقدار ورزش کند.
این دوران نوجوانی من بود که با برادرم داشتم و این دوران را در کنار بچه محلهای دیگرمان گذراندیم. در رفت و آمدهایی که برادرم به شهر زیبا با پسرخالهام داشتند، کار میکردند و نمیگفتند؛ عملگی میکردند و پولشان را جمع میکردند. یک روز برای پدرم کاری پیش آمده بود و نیاز به پول داشت؛ برادرم پولهایی که جمع کرده بود را آورد و جلوی پدرم گذاشت و گفت: این خدمت شما. پدرم گفت: اینها چیست؟ از کجا آورده ای؟ نکند کار خلافی انجام دادهای؟ گفت: نه بابا! من با باقر خدابیامرز می رفتیم فلان جا کار میکردیم. پدرم گفت: تو با زبان روزه میرفتی کارگری میکردی، این پولها را جمع میکردی؟ مگر تو به پول نیاز داشتی؟ چرا نگفتی؟ برادرم گفت: کار برای مرد عار نیست؛ خب ما هم کار کردیم. مگر بد است؟ پدرم گفت: نه نگفتم بد است ولی باز هم دستت درد نکند، ماشالله به غیرتت. این چکیدهای از وضعیت خانوادگی من بود؛ تا زمانی که خواهرمان ازدواج کرد؛ با همین دامادمان آقای عرب، همافر بودند و مصادف شد با دوران جنگ تحمیلی.
ما آن زمان در خیابان تیموری، خیابان ربیعی، کوچه ی گلکار مینشستیم؛ زمانی بود که به قول معروف گوشت کوپنی بود و این برنامهها. پدرم به من گفت: بلند شو برو گوشت بگیر تا تمام نشده است. من کوپن را برداشتم و رفتم در صف گوشت تا گوشت برسد. همان جا که نشسته بودم دیدم که بچهها چیزی را دست به دست میکنند مثل یک تکه روزنامه. گفتم: بچهها این چیست؟ گفتند: چیزی نیست عباس؛ نوبت ما را هم داشته باش. من متوجه شدم که نه یک موردی هست؛ مشکوک بودند!
دوران نوجوانی ما سراسر شیطنت بود. با کلیهی دوستان، در محل سر و کلهی هم میزدیم، بگو و بخند داشتیم. حس کنجکاوی من بهشدت گل کرد که چه موردی در روزنامه است که اینها از من پنهان میکنند. گفتم: بچهها جان هر کس که دوست دارید بگویید چه شده است؟ گفتند: چیزی نیست؛ تو کارت را بکن. به یکی از بچهها گفتم: نگاه کنید الان طرف از روی بالکن میافتد! بچهها تا آن طرف را نگاه کردند، من هم روزنامه را از دستشان قاپ زدم؛ تا روزنامه را باز کردم دیدم وسط آن نوشته است شهید سید رضا منصوری، تنها شهید استان تهران در سال ۱۳۶۰، مهرماه و ماه رمضان بود.
فاشنیوز: تا آن لحظه نمیدانستید که ایشان شهید شدهاند؟
- خیر؛ چندین بار اخوی دوم من با اخوی بزرگمان هر دو در یک منطقه بودند، در منطقهی نوسود بودند ولی هر از گاهی هردو به ما زنگ میزدند؛ این زنگ میزد، آن یکی زنگ میزد. پدرم که پرس و جو میکرد، میگفت: حال فلانی چطور است؟ او هم میگفت: خوب است. ما از بابت این که جفتشان باهم هستند خیالمان راحت بود که مثلاً مشکلی ندارند؛ ولی از این که در عملیات شهید شده بود، چیزی به ما نگفته بودند. وقتی خبر را دیدم اصلاً نفهمیدم چطور خودم را رساندم خانه؛ هیچ کس نمیدانست. مادرم و خواهر کوچکم که آن زمان یک سال و نیمش بود، در خانه خواب بودند. به در لگد زدم و داخل رفتم. یکدفعه دیدم پدرم داخل حیاط نشسته است و تا من را دید گفت: هیس! چه شده است؟ بچهها خوابند. گفتم بچهها خوابند؟ بابا یک چیزی….. گفت: می دانم! گفتم: چه چیزی را میدانی؟ گفت: همان چیزی که میخواهی بگویی. من میدانم میخواهی چه بگویی. گفتم: شما از کجا میدانید؟ گفت: خواب دیدم. این را گفت و من آن لحظه اشک در چشمانم جمع شد. با خود گفتم: چقدر احساس پدر و فرزندی به هم نزدیک بوده است که پدرم در خواب میبیند که پسرش شهید شده است. پدرم خیلی مقاوم بود؛ خیلی خوددار بود و اصلا به روی خودش نیاورده بود. میتوان گفت ستون خانواده بود؛ یعنی واقعاً ستون استقامت بود در بین خانواده. بسیار دوست داشتنی و قابل احترام بود.
دیگر انقلاب شده بود و پدر من بازنشسته شده بود و خانه نشین بود. بالاخره گاهگداری برای همسایهها، دوستان و آشنایان، در هیئتها آشپزی میکرد و امورات خودش و خانواده را میگذراند. همان حقوق بازنشستگی که میگرفت، کفایت زندگیمان را میکرد. بعد از این قضیه پدرم گفت: برو صف گوشت و به کسی هم چیزی نگو. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است؛ تا من اوضاع خانه را روبه راه کنم. در همین گیر و دار بودیم که برادر دیگرم از منطقه به خانه زنگ زد، ما آن زمان تلفن داشتیم. زنگ زد خانه و مادرم از خواب پرید و گفت: خبر از رضاست. یعنی انگار که مادرم در خواب منتظر بود که برادرم زنگ بزند. پدرم گفت: خواب دیدی خیر باشد. بگذار ببینم کیست؛ شاید اشتباه باشد، شاید دوستهای اکبر زنگ زده باشند(دامادمان)؛ یا شاید دوستهای عباس زنگ زدند؛ یا شاید دخترت باشد. گوشی را برداشت و با برادرم طوری که مثلاً مادرم متوجه نشود صحبت کرد و گفت: سلام آقا، احوال شما. برادرکوچکم که بعد از من است، داشت با پدرم صحبت میکرد که خبر شهادت برادر بزرگم را بدهد. پدرم میگفت: بله...بله می دانم. یکی از دوستان خبر آورد. برادرم هم از پشت تلفن میگفت: بابا منم محمد! پدرم میگفت: آره... آره عزیزم، شما نگران نباشید ما اینجا همه جویای حال شما هستیم. خاطرتان جمع باشد. به همگی سلام برسان و از این حرفها. یکدفعه مادرم گفت: با تمام این کارهایی که کردی دروغ گفتن هم بلد نیستی. قضیه چیست؟ پدرم گفت: یک چیزی میگویم اما زیاد ناراحت نشو. مادرم گفت: چه شده؟ پدرم گفت: حقیقتش محمد بود و گفت رضا مجروح شده و دارند او را به تهران میآورند. مادرم گفت: خب رضا مجروح شده و او را به تهران میآورند؛ عباس چرا با لگد در را باز کرد و آمد داخل. پدرم گفت: با بچههای محل شوخی کردند؛ دنبالش کردند و او هم از ترسش آمد داخل. من هم گفتم هیس مادرت و بچهها خوابند. در همین گیر و دار پدرم تماس گرفت و خواهرم و دامادمان را هم در جریان گذاشت. یک اخوی ناتنی هم داشتیم که پدرم از پرورشگاه آورده بود و بزرگش کرده بود که هم اسم من بود و اسمش عباس بود. بجز او یکی دیگر هم بود. زمانی که ما ۵- ۶ سال سن داشتیم و خواهرم ۷- ۸ سال داشت؛ او تقریباً ۱۱ سالش بود یعنی از همهی ما بزرگتر بود. پدرم این دو نفر را آورد به خانه و یتیم نوازی کرد؛ این دو را بزرگ کرد و به سرانجام رساند. ازدواج کردند و رفتند. خلاصه رفت و آمدهای ما به حدی بود که مثل خواهر و برادر واقعی بودیم و کسی شک نمیکرد که آن دو نفر یتیم باشند و پدر من از پرورشگاه آورده باشد و بزرگشان کرده باشد. پدرم به همین اخوی ناتنیمان عباس خیلی نزدیک بود و اول به او زنگ زد و گفت: عباس پسرم! هر چیزی که دستت هست زمین بگذار و خودت را به خانه برسان.
فاشنیوز: عباس کجا بود؟
- عباس در کارخانهی بنز خاور سمت چهاردانگه کار میکرد و مسوول قسمت برق بود. ایشان خودشان را سریع به منزل ما رساندند و گفتند: چه شده؟ پدرم گفت: محمد زنگ زد و اینگونه گفت؛ اما جلوتر عباس در روزنامه دیده بود. خلاصه قضیه را تشریح کرد و گفت: محمد گفته است که داداش را گذاشتن در ستاد معراج و از مریوان میبرند به سنندج که با هواپیما بفرستند تهران. شما بروید ستاد معراج فرودگاه ببینید وضعیت چگونه است. با دامادمان هم صحبت کرد؛ چون خودش در فرودگاه بود، همافر بود در پایگاه ۳۳۰ که هواپیماهای نظامی و معراج در آنجا مینشست. او هم از همان جا بررسی کرد. بالاخره برادرم را آوردند و بردند معراج در خیابان بهشت و از آنجا فردایش را هماهنگ کردند برای تشییع جنازه. تا این جنازه آمد و تا ثانیهی آخر به مادرم چیزی نگفتیم؛ ولی چون مادرمان بیتابی میکرد. خواهرم آمد، زن برادرهایم و همسایهها آمدند و همه جمع شدند؛ خلاصه قضیه را به مادرم گفتند و یک اوضاع آشفتهای شده بود در خانه. همه به هم ریخته بودند. اکثراً همه یک دلبستگی خاص به این برادرم داشتند؛ از کوچکترین فرد خانواده، دوستان، همسایهها و همه دلبستگی شدیدی به برادرم داشتند و بدون این که ما اعلام کنیم، همهی همسایهها خودشان به هم اعلام کرده بودند که فلانی شهید شده است.
روز تشییع جنازه که شد، نصف در و همسایه که آمدند؛ من هیچ موقع آن لحظه را فراموش نمیکنم. زمانی که از جلوی منزل تابوت را برداشتند که تشییع کنند به سمت خیابان قزوین و خیابان تیموری را پایین بیایند. من یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم. وای! چقدر جمعیت…. این همه جمعیت از کجا فهمیدند که برادرم شهید شده است؟! پدرم گفت: همه دوستش داشتند، چون به کسی بدی نکرده بود، جز خوبی کسی ازش چیزی ندیده است و برای همین است که دوستش دارند.
این را هم به شما بگویم، خودتان هم میدانید در اوایل جنگ، کلاً شهدا یک جورهایی خودشان را در دل ملت جا کرده بودند یعنی وقتی ملت میشنیدند که کسی شهید شده است، با دل باز و با دلی روشن میآمدند و در مراسم شرکت میکردند؛ آنهایی هم که در محلههای خودشان بودند و شهید شدند بحثشان جداست.
تشییع جنازه شد؛ رفت برای مراسم کفن و دفن. چون ماه رمضان بود، پدرم خودش به بهشت زهرا نیامد؛ برادرم و دامادمان را بههمراه پسر خالههایمان راهی کرد به بهشت زهرا و گفت: بروید و مردم را برای افطاری بیاورید به خانه. ماه رمضان است و همه روزهاند. مدیونید کسی برود. همه را برگردانید خانه. اصلاً همه چیز جفت و جور شده بود. دیگ آورده بودند، اجاق در خانهی همسایه گذاشته بودند. خودش برنج و مرغ و همه چیز گرفته بود و همه کارهایش را جنگی انجام داده بود. به مادرم میگفت: بلند شو، کلی مهمان داریم، همه برای رضا آمدهاند؛ اگر قرار باشد این کارها را بکنیم و مردم گرسنه باشند، رضا ناراحت می شود. اگر رضا را دوست داری باید کمک کنیم. همه دست بهکار شدیم. خانمها و خواهرهایم همه در خانه بودند. فقط به من گفت: تو با برادرهایت برو. رفتیم به غسالخانه. وقتی برادرم را کفن میکردند من آنجا بودم. آن زمان شهدا را به آن صورت نمیشستند و خلاصه در قطعهی ۲۴ دفنش کردند.
تقریباً ۷ روز بعد از این که برادرم شهید شد، مصادف شد با شهدای هفتم تیر که حزب جمهوری بمب گذاشتند. تقریباً دو ماه قبل از این که محرم بود، پسرخالهام شهید شد و در همان ردیف که برادرم دفن شد به اندازه ۵ قبر با برادرم فاصله دارد. خلاصه خیلی جمعیت قابل توجهی در ماه رمضان، آن هم در آن گرما آمده بودند. اصلاً فکر نمیکردم، ولی خب همه آمدند؛ با هدایت برادرمان و دامادمان، همه را دعوت کردند برای افطاری و گفتند اگر نیایید، شهید از دست شما ناراحت میشود و همه آمدند. وقتی هم آمدند پذیرایی به نحو احسن برگزار شد. افطاری حسابی داده بودند؛ یعنی فکر نکنم، من یاد ندارم کسی بدون غذا رفته باشد. همه سیر رفته بودند. آخر افطاری ببینید چقدر برکت زیاد بود که پدرم گفت: همهی اینها را با پول خودش خریده بودم. گفت: این پولها را گذاشته بودم برای دامادیاش؛ ولی خب این هم یک جور دامادی است و اینگونه شد که به درجهی شهادت رسید.
فاشنیوز: روحشان شاد؛ بعد از شهادت ایشان شما چه کار می کردید؟
- بعد از شهادت از بنیاد شهید آمدند و اصرار کردند که چرا شما باید همچین جایی مستاجر باشید و ... پدرم میگفت: ما جایمان خوب است، بروید به کسانی که مشکل دارند رسیدگی کنید، آنها واجب تراند. این بنده خدایی که از بنیاد شهید آمده بود مدام اصرار میکرد و این که خانوادهی شهدا روی تخم چشم ما جا دارند و از این قصهها. خلاصه بهزور ما را بردند شهرک شهدای یوسفآباد که الان شده است ساختمان مخابرات سر کردستان. ما آنجا مستقر شدیم که مصادف شد با دوران سربازی من؛ من هم گفتم که باید به خدمت بروم؛ در صورتی که میتوانستم معاف شوم، ولی دوست نداشتم. برادرم که از من بزرگتر بود معاف شد و معافیتش را گرفت. من سال ۱۳۶۴ رفتم خدمت و نیروی هوایی افتادم. آن زمان رئیس عقیدتی - سیاسی نیروی هوایی آقای غروی بود، زمان سرهنگ صدیق؛ و به قول معروف از همان موقع من یک مقدار فضولیهایم زیاد گل میکرد و مدام سرک میکشیدم در کار این و آن که ببینم چی به چی هست. یکجورهایی متصل شدم به بچههای عقیدتی سیاسی، و مدام دنبال یک راهکار بودم که بروم خط مقدم. به من میگفتند: آقای منصوری، نیروی هوایی اصلاً خط مقدم ندارد. شما میتوانید بروید پدافند هوایی و در قسمت پدافندی شرکت کنید. گفتم: من عشقم کشیده است بروم خط مقدم؛ دیگر نمیدانم. یکی از بچهها گفت: ببین اگر میخواهی بروی خط مقدم، تنها راهش عقیدتی است. آن زمان رئیس عقیدتی قصر فیروزه حاج آقا حسینی بود؛ چون من در قصرفیروزه خدمت میکردم و فرمانده قصر فیروزه جناب سرهنگ موثق بود. آقای احمدزاده، خواهرزادهی سرهنگ صدیق، فرماندهی نیروی هوایی، یگان پاسداری را عهدهدار بود. در همان دوران فضولیهای ما گل کرد یعنی یکجورهایی به قول بچهها مُفَتِش بودم. حاجآقا حسینی گفتند: ته و توی بعضی چیزها را دربیاوریم. من به تو قول میدهم که تو را بفرستم خط مقدم. گفتم: مثلاً چی؟ گفت: مثلاً میگویند در آشپزخانه دزدی میشود، حق سربازها خورده میشود؛ این هم یک نوع جنگیدن با افرادی است که حق سربازان را میخورند. بالاخره این سربازان هم دارند خدمت میکنند. یا مثلاً میگویند به انبار پوشاک دستبرد میزنند و از این حرفها. گفتم: اگر من این موارد را اوکی کنم اجازه هست بروم؟ یک کاغذ جلوی من گذاشت و گفت: این دستخط حاج آقا غروی، رئیس عقیدتی کل نیروی هوایی. ما فرماندهی پشتیبان در خیابان پیروزی بودیم. گفتم: نه من باید خود حاج آقا را ببینم و از زبان خود حاج آقا بشنوم. گفت: تو این کار را انجام بده، اوهم انجام میدهد. گفتم: نه من انجام نمیدهم. گفت: بیا برویم. من را برد نزد حاج آقا غروی. حاج آقا غروی صحبت کردند؛ گفتم: حاج آقا شما پسر دارید؟ گفت: بله. گفتم: اسم پسرتان علی است؟ گفت: بله. تو از کجا می دانی؟ گفتم: من با پسر شما رفیقام؛ الان کجاست؟ گفت: در قرارگاه رمضان است. گفتم: پس به من قول دهید اگر ردیف شد، من هم بتوانم بروم جبهه، بروم خط مقدم. گفت: برو؛ ته و توی این قضیه را در آوردی، من راهنماییات میکنم که چهکار کنی. آمدم و ته و توی کار را در آوردم که خواهرزادهی جناب سرهنگ صدیق در بخوربخورها و دزدیهای پادگان دست داشتند؛ با چند دژبان و چند سرباز. خیلیها در این قضیه دست داشتند و حتی از جیرهی اسرایی که در پادگان قصرفیروزه بازداشت بودند و نگهداری میشدند، از جیرهی آنها هم میزدند و میبردند؛ اعم از روغن، گوشت، تخم مرغ و حبوبات و غیره و غیره؛ در حد وسع، من ته و توی اینها را درآوردم.
این قضیه انجام شد و حاج آقا گفت: ببین فرماندهی نیروی هوایی است! اگر تو زرد از آب در بیاید، من خودت و حاج آقا غروی همه زیر سوال می رویم. گفتم: من با مدرک به شما ثابت میکنم ایشان در این دزدیها دست دارند. گفت: خب بسمالله. مصادف شد با روزی که از شمال پرتقال میآوردند برای سربازان؛ برای کمپ اسرا هم میوه میآوردند. مثلاً ۵۰ صندوق برای آشپزخانه میگذاشتند و از این ۵۰ صندوق مثلاً ۲۰ صندوق برای سربازان بود و ۳۰ صندوق برای کمپ اسرا. من صندوقها را شمارش کردم و دیدم از ۵۰ صندوق ۳ صندوق نیست؛ پرتقالهای درشت هم میآمد. خدایا من ۵۰ صندوق شمردم و پیاده کردم! به آشپزها میگفتم، میگفتند ما نمیدانیم. خبر داشتند اما رو نمیکردند. به مسئول آشپزخانه میگفتم، میگفت من خبر ندارم. یکدفعه دیدم یک سرباز جلوی اسلحهخانه که مشرف به آشپزخانه بود ایستاده است و گفتم او حتما دیده است. وقتی همه برای استراحت به پاسدارخانه رفته بودند، رفتم و گفتم ببخشید این سربازی که جلوی اسلحهخانه نگهبانی میداد کجاست؟ طرف که سروان بود گفت: میخواهی چهکار؟ گفتم: حاج آقا حسینی، ریاست عقیدتی کار دارند. گفت: سرباز جلوی اسلحهخانه چه کسی بوده است؟ یک بچهی بندرعباسی بود؛ آمد و گفتم برویم حاجآقا کارت دارد. در همان راه با او صحبت کردم؛ گفتم ببین، اگر همکاری کنی من هم به تو قول صددرصد میدهم که معافت کنم. میدانم که زن داری و ۴ بچه هم داری. گفت: برای من مشکلی پیش نمیآید؟ گفتم: نه. بردمش پیش حاج آقا حسینی شهادت داد که از بچههای گردان پاسداری که گروهان ارکان بود و زیر مجموعهی آقای احمدزاده بودند آمدند و ۳ صندوق از این صندوقها را بردند. حاج آقا گفت: بجنب تا از پادگان خارجش نکردند. گفتم: نه حاجآقا! الان از پادگان خارج نمیکنند؛ هنوز اینجاست؛ چون اگر خاطرتان باشد، صندوقها صندوقهای چوبی بزرگ بود. گفت: چطور؟ گفتم: میگذارند موقع شب که هیچ ترددی هم نیست، داخل ماشین میگذارند و میبرند. گفت: نه؛ ما همین الان میخواهیم. گفتم: پس زنگ بزنید به حاج آقا غروی که بیایند اینجا. گفت: سید خدا! اگر نشود ما با کرامالکاتبین طرفایم. گفتم: من به شما قول صددرصد میدهم، به ارواح خاک برادرم قول میدهم که این را تقدیمتان میکنم.
حاج آقا غروی از ادارهی کل مرکز آمد؛ سریع خودش را به قصر فیروزه رسانده بود. آمد داخل، همیشه هم سه تیغه میکرد و خیلی خوشتیپ بود. وقتی سربازها بهصف میشدند میگفت: من دوست دارم سربازهای من همه سهتیغه، اتوکشیده، ادکلنزده و مرتب باشند که وقتی در خیابان راه میروند ...دنبالشان بدوند. میگفت: من از این سربازهای ریشو خوشم نمیآید؛ من را میگفت. میگفت: اینها یک مشت جاسوس هستند. گفتم: جناب سروان، به خاطر این حرفت همین امروز کاری میکنم که با تیپا از این پادگان بیرونت کنند. داد میزد: ستوان کسرایی بیا این بیشعور را بینداز بازداشتگاه. کسرایی آمد و گفت چه شده؟ گفت: این به من توهین میکند؛ اصلاً نگاه نمیکند که من فرمانده هستم، او سرباز است. کسرایی گفت: آقا شما نشنیده بگیرید، جناب سروان ما درستش میکنیم. آقای حسینی آمد. آقای احمدزاده گفت: حاج آقا دنبال چه چیزی میگردید؟ گفت: دنبال صندوق پرتقال. ۵۰ صندوق پرتقال اینجا پیاده شده است و ۳ صندوق گم شده است. یا آشپزها بردهاند، یا سرآشپز برده است، یا سربازها خوردهاند و یا شما بردهاید. از این چند حالت خارج نیست. گفت: اگر به حرف این جاسوس از خود فروخته است چیزی پیدا نمیکنید؛ چون من به آبدارخانهی گردان زیاد رفته بودم؛ جایی که دفتر احمدزاده بود. رفتیم داخل آبدارخانه، هر چه نگاه کردیم چیزی پیدا نکردیم، آمدیم بیرون. حاج آقا گفت: ببین من چقدر به تو سفارش کردم، چقدر گفتم سید بیگدار به آب نزن؛ که یکدفعه در یک لحظه مثل کسی که یک تلنگر به پس کلهی من زده باشد گفتم پیدا کردم. آقای غروی گفت: الان رفتی آنجا؟ گفتم: بیایید اینجا حاج آقا، زدم با لگد به زیر میز سماور و گفتم چون من چند سری به اینجا آمدم میدانم که اینها اینجا نبوده است. هر چه هست زیر این پدر سوخته بازیها است، از این صندوقهای جعبه مهماتی آورده بودند و گذاشته بودند آنجا و روی آن کاسه و بشقاب چیده بودند. با لگد زدم سماور و استکانها همه ریخت پایین و جعبهها را دیدیم. گفتم: بفرمایید این هم پرتقالها. احمدزاده میگفت: من خبر ندارم. تا الان که میگفتیم، میگفتید این جاسوس است؛ پس اینها چگونه آمده است اینجا در اتاقک پشت دفتر شما؟ این باید از دفتر شما رد شده باشد تا بیاید در این آبدارخانه. آبدارخانه شما به بیرون راه ندارد؛ دارد؟ فقط یک پنجره است که آن پنجره هم باید نردبان گذاشته باشند و دو طبقه را با نردبان آورده باشند بالا و از آن پنجره داده باشند داخل.
خلاصه ته و توی این قضیه که درآمد، گفتند الوعده وفا؛ میتوانی بروی جبهه! گفتم: چگونه؟ گفتند: چون ما در نیروی هوایی هستیم، برو از پایگاه مثلاً شهید بهشتی درخواست اعزام کن. آنجا یک برگهی ماموریت بگیر مامور به سپاه. برایت از ارتش مامور به سپاه میزنند. گفتم: حاج آقا شما از اول هم میدانستید. گفت: میدانستم ولی میخواستم این کار انجام شود. خلاصه سال ۶۴ تا ۶۵ را به این شکل به جبهه رفتم و در عملیات کربلای ۵ هم مجروح شدم و به نوعی شدم جانباز شهید برگشته!
گفتوگو از محمدرضا عسکری
... و این حکایت تلخ تک تک جانبازان اعصاب و روان است که غریبانه و در تنهایی روحشون به سوی معبود پر می کشد..روحشون شاد. مصاحبه بسیار خواندنی بود اما حیف نیمه تمام ماند.
خداوند روح آسمانی شهید سیدعباس موسوی رو با امام حسین(ع) و دیگر شهدا محشور و به خانواده این شهید سعید صبر و بردباری عنایت نماید.
فاش نیوز تسلیت