شنبه 15 آبان 1400 , 11:34
همسایه آمریکاییها «مدافع حرم» شد!
**: در خدمت آقای روح الله حسینی از مدافعان حرم فاطمیون هستیم. شما متولد چه سالی هستید؟
حسینی: بسم الله الرحمن الرحیم، من متولد سال اول فروردین ۱۳۶۸ هستم.
گفتگو با مدافع حرم روح الله حسینی در کتابفروشی بهنشر تهران انجام شد
**: در سال ۹۵ که شما به سوریه می روید در حقیقت ۲۷ سالتان است؟ اولین بار در ۲۷ سالگی رفتید؟
حسینی: بله. تولدم در ایران بود و همین جا بزرگ شدم. تولدم در منطقه پیشوا، ورامین بود؛ همانجا هم بزرگ شدم، تقریبا چهار پنج کلاس هم درس خواندم. به خاطرمشکلات مالی که پدرم داشت من را فرستاد سر کار بروم و نشد ادامه تحصیل بدهم.
**: پدرتان در قید حیات هستند؟ کی آمدند ایران؟
حسینی: بله، بعد از انقلاب آمدند.
**: در همان مهاجرتی که از دست کمونیستها داشتند و تعداد زیادی آمدند ایران، یعنی سال ۵۸ ، ۵۹؟
حسینی: بله
**: از همان موقع در پیشوا ساکن شدند؟
حسینی: نه، آن موقع مجرد بودند، بعضی مواقع قم بودند، بعضی مواقع یک جای دیگر.
**: هر جا که کار بوده...
حسینی: بله.
**: پس همین جا ازدواج می کنند؟
حسینی: بله؛ همین جا با مادرم ازدواج می کنند.
**: مادرتان هم افغان هستند؟
حسینی: بله.
**: فامیل بودند یا غریبه؟
حسینی: غریبه.
**: الان پدرتان چند ساله هستند؟
حسینی: ۷۵ ساله.
**: پس شما باید برادر و خواهر بزرگترم هم داشته باشید، چند برادر و خواهر هستید؟
حسینی: بله، دو تا خواهریم و چهار برادر. من سومی هستم.
ما شش تا داداش هستیم، دو تا از مادرم هستند چون قبلا مادرم ازدواج کرده بودند، با آنها ۶ تا هستیم.
از پدر و مادر دوم من هستم، چون پدرم هم قبلا ازدواج کرده بود، یک پسر از زن قبلیاش داشتند.
**: هم پدر و هم مادرتان قبلا یک ازدواج داشتهاند؟
حسینی: بله، در افغانستان ازدواج کرده بودند. بعد می آیند در ایران با هم آشنا می شوند و با هم ازدواج می کنند.
**: پس شما اینجا موقعی که به دنیا می آیید سه خواهر و برادر داشتید؟
حسینی: نه، خواهرم از من کوچکتر است.
**: کارِ حاج آقا در این سالها چه بود؟
حسینی: کشاورزی می کرد یا در گاوداری و دامداری مشغول بود.
**: هنوز هم مشغول کار هستند؟
حسینی: نه، دیگر ضعیف شده اند و بیمارند.
**: پس از کار افتاده شدهاند، خدا انشالله بهشان سلامتی بدهد. مادرتان چطور؟
حسینی: مادرم خانهدار است، از اول هم خانهدار بودند...
**: از بین برادران و فامیل، شما اولین کسی هستی که مرتبط شدی با موضوع دفاع از حرم؟
حسینی: بله.
**: بعضی از مدافعان حرم مثلا می گویند قبل از ما پسرعمویمان رفته بود یا فلان فامیلمان؛ به همین خاطر پرسیدم...
حسینی: نه، من کلا در خانواده مادری و پدریام اولین نفر هستم که به سوریه رفتم.
**: چه شد که با تشکیلات دفاع از حرم مرتبط شدید؟
حسینی: راستش من در افغانستان بودم که ماجرای سوریه اتفاق افتاد. چند سال در ارتش افغانستان بودم.
**: یعنی شما دوباره از ایران به افغانستان رفتید؟
حسینی: بعد از چند سال برگشتیم. سال ۸۱ بود. خانواده ها همه رفته بودند؛ آن سال خانواده ام برای چند سال به افغانستان رفتند.
**: منظورت آن زمانی است که رد مرز می کردند؟
حسینی: نه؛ رد مرز نشدند. سازمان ملل افراد و خانواده ها را داوطلبانه به افغانستان می برد؛ سال ۸۰ ، ۸۱ بود.
**: داوطلبانه بردند و شما کل زندگی را برداشتید و رفتید افغانستان؟
حسینی: بله. دو سه سال آنجا ماندند؛ باز دیدند زندگیمان اصلا خوب نیست، دوباره برگشتند.
**: یعنی سال ۸۱ تقریبا رفتید و تا سال ۸۴ آنجا بودید؟
حسینی: ۸۰، ۸۱ رفتیم و دو سه سال آنجا بودیم.
**: شما در این مدت به ارتش افغانستان رفتید؟
حسینی: نه، بعد آمدیم اینجا و چند سال ماندیم؛ تقریبا سال ۸۶ بود که دوباره رفتیم.
**: سال ۸۶ دوباره با خانواده رفتید؟
حسینی: نه، به اینجا که آمدم، مدارک نداشتم و رد مرز شدم. بعد دوباره آمدم ایران و باز دوباره رد مرز شدم!
**: کجا گیر افتادی؟ کجا پیدایت کردند؟
حسینی: در پاکدشت گیر افتادم. با برادرم رفته بودیم پاسپورتمان را بگیریم. گشت انتظامی آمد. برگه را نشان دادیم و گفتیم ما دنبال پاسپورت آمدهایم، قبول نکردند، دوباره با همان شرایط ما را فرستادند افغانستان.
**: یعنی شما می خواستید بروید تهران برای گرفتن پاسپورت؟
حسینی: نه، خودِ پاکدشت بود.
**: یعنی از خودِ پاکدشت پاسپورت بگیرید؟
حسینی: بله، چون به ما زنگ زده بودند که بیایید پاکدشت.
**: یعنی سفاری افغانستان در آنجا دفتر دارد؟
حسینی: نه، نمی دانم، موقتی یک جایی محلی درست کرده بودند برای این خدمات.
**: با این حال نگذاشتند شما پاسپورت بگیرید؟
حسینی: نه، هر چه بهشان گفتیم برویم پاسپورت بگیریم، قبول نکردند؛ گفتند این برگه ارزش ندارد، مال اینجا نیستید و باید بروید به اردوگاه.
**: حتی اجازه ندادند شما بروید منزل و وسیله ای بردارید؟ مستقیم می برند لب مرز؟
حسینی: نه، اصلا نمیگذارند. خیلی آدم ها را در سرِ کار نمی گذارند حتی لباسشان را عوض کنن و، با همان لباسِ کار می برند.
**: شما در رد مرز اول که سال ۸۶ بود، چطور به خانواده خبر دادید؟
حسینی: بهشان زنگ زدم.
**: زنگ زدید که این اتفاق افتاده و من را گرفتند و من باید بروم؟
حسینی: بله، آمدم اردوگاه عسکرآباد، بعد یک پولی دادم و یک لباسی گرفتم. بعد از آنجا رد مرز کردند.
**: هیچ راه دیگری نبود برای اینکه رد مرز نشوید؟
حسینی: نه دیگر، تقریبا یک هفته هم معطل شدیم؛ گفتیم شاید با پولی، آشنایی، بشود کاری بکنیم که نشد. بعد از یک هفته من و داداش کوچکترم را هم که با هم بودیم، رد مرز کردند.
**: اسمشان چی بود؟ چند سالشان بود؟
حسینی: اسدالله، تقریبا دو سال از من کوچکتر است.
**: شما در آن موقع ۱۸ سالت بوده، ایشان ۱۶ ساله بوده؟
حسینی: بله، دو سال از من کوچکتر است.
**: بردند مرز دوغارون و اسلام قلعه؟
حسینی: بله، مرز دوغارون رفتیم.
**: این مکانیسم رد مرز چطوری است؟ یعنی برای من توضیح بده از موقعی که شما را می گیرند در ایران چطور رد مرز می کنند، چطوری شما را منتقل می کنند؟ غذا چطور است، احترام های دیگر چطور است؟
حسینی: از اینجا می گیرند و می فرستند اردوگاه عسکرآباد در ورامین، از هر شهری که افاغنه را بگیرند، می آورند آنجا.
**: اردوگاه چه وضعیتی دارد؟ خوابگاه و تجهیزات دارد؟
حسینی: شلوغ است؛ هیچی ندارد؛ فقط یک سالن است؛ زیرزمین و بالا.
**: مثل ساختمان است یا سوله؟
حسینی: مثل ساختمان خانه است؛ در اتاق ها هستند، در راهروها هستند...
**: هیچ کسی هم هیچ امکاناتی ندارد؟ یعنی نه لباسی همراه کسی هست نه هیچ چیز دیگر؟
حسینی: نه، چیزی ندارند الا این که خانوادههایشان چیزی برایشان بیاورند.
**: بقیه اعضای خانواده شما هم مدارک نداشتند؟
حسینی: آنها هم نداشتند، فقط من و داداشم خواستیم برویم پاسپورتمان را بگیریم، همان روز هم با هم رفته بودیم تا پاسپورت را بگیریم.
**: پس اگر آنها می آمدند دم اردگاه، خطری برایشان نداشت. اگر یک خانوادهای باشد که مدرک نداشته باشد می تواند بیاید؟ممکن است آنها را هم بگیرند رد مرز کنند...
حسینی: بله. امکان دارد.
**: چند روز ماندید در اردوگاه؟
حسینی: تقریبا یک هفته ماندیم.
**: غذا و اینها با خودشان بود؟
حسینی: غذا می دادند اما افتضاح بود، مثلا برنج و شله می آوردند و می دادند.
**: بشقاب و قاشق و اینها با خودشان بود؟
حسینی: بله، دیگ بزرگ غذا می آوردند و توزیع میکردند.
**: یک هفته آنجا بودید، با چه وسیله ای شما را بردند؟
حسینی: با اتوبوس بردند به اردوگاه سنگسفید که نزدیک مرز مشهد است؛ بعد هم از هر شهرستان و استانی، رد مرزیها را می آورند آنجا. نسبت به اردوگاه عسکرآباد خیلی شلوغ است. آنجا انگشتنگاری کردند. اگر کسی برای بار دوم و سوم رد مرز شده باشد، ۱۵ روز زندانی می شوند و بعد از ۱۵ روز رد مرزشان می کنند.
**: یعنی در آن اردوگاه سنگ سفید زندانی میشوند؟
حسینی: بله، از آدمها دو بار یا سه بار، انگشتنگاری می کنند. هر دفعه که ما می رویم، کسی که بار دوم و سومش باشد چند روز نگهش می دارند..
**: در خود سنگ سفید نگه میدارند؟
حسینی: بله.
**: اما شما که اولین بارتان بود، زود ردتان کردند؟
حسینی: بله، یک روز تا دو روز ما را نگه داشتند.
**: رفتید کجا؟
حسینی: بردند مرز دوغارون. از مرز دوغارون رفتیم داخل افغانستان.
**: اتوبوسها لب صفر مرزی شما را پیاده می کنند و می گویند بفرمایید؟
حسینی: بله.
**: کسی آن طرف شما را تحویل می گیرد؟
حسینی: بله، دوباره می آیند این طرف و بعد مثلا از سازمان ملل افرادی هستند که اگر کسی مشکلی داشته باشد یا معتاد باشد با آنها همکاری می کنند. هم سازمان ملل بود و هم پلیسهای افغانستان.
**: شما وقتی رد مرز شدی، آن طرف چه پایگاهی داشتی؟ چه کسی را داشتی؟
حسینی: آن طرف برادر بزرگترم در مزار شریف بود.
**: از آنجا تا مزار شریف چطور رفتید؟
حسینی: پول داشتیم؛ با اتوبوس رفتیم.
**: شما پول داشتید، اگر کسی نداشته باشد چه؟
حسینی: نداشته باشد که بلاتکلیف است دیگر؛ یا باید کسی برایش پول بفرستد یا از کسی آنجا پول بگیرد و بعدا پس بدهد.
**: یعنی رفتن با خودتان است؛ اینطور نیست که سازمان ملل یا پلیس شما را ببرد یک شهر دیگر؟
حسینی: از همین ایران که گرفتار میشویم و داخل اردوگاه میرویم، دیگر خرج ماشین و همه چیز را از خودمان می گیرند. اگر خودت نداشته باشی از رفیق هایت می گیرند تا بعدا به آنها بدهی.
**: حتی خرج ماشین تا مرز را باید خودتان بدهید؟
حسینی: بله، همه اینها را می گیرند.
**: الان من هیچی ندارم، هیچی هم همراهم نیست، اصلا خانواده هم ندارم، باید چه کار کنم؟
حسینی: از یکی دیگر می گیرند، مثلا چند تا همشهریها هزینه را تقسیم می کنند و دانگی می دهند تا مشکل آن نفر حل شود.
**: یعنی بقیه هم این کار را می کنند که پول بدهند؟
حسینی: بعضیها می دهند، بعضی ها نمی دهند...
**: جالب است، یعنی هزینه حمل و نقل تا آنجا را هم از خود افراد می گیرند...
حسینی: حالا سر مرز هم یک پول دیگر می گیرند که می گویند عوارض شهرداری است. این پول را هم سر مرز افغانستان و ایران از ما می گیرند.
**: همه داشتند که این پول را بدهند؟
حسینی: بعضیها دارند می دهند و بعضی ها ندارند.
**: یعنی می گویند پول بدهید؟
حسینی: بله.
**: رسیدی هم می دهند؟
حسینی: نه، می گویند این عوارض شهرداری است. شما غیرمجاز آمدید، قانون است که باید پول را به ما بدهید.
**: از نظر برخورد چطور هستند؟
حسینی: برخورد بعضیهایشان خوب است. بعضیها هم بد هستند و توهین می کنند؛ خوب و بد دارند.
**: همهشان پلیس ناجا هستند؟
حسینی: بله، بیشتر سربازها توهین می کنند و می زنند.
**: خب، شما از مرز رفتید به سمت مزار منزل برادرتان؛ برادرتان آنجا چه کار می کرد؟
حسینی: خیاطی می کرد.
**: از شما بزرگتر بود؟ آنجا خیاطی داشت و وضعش خوب بود؟ زن و زندگی داشت؟
حسینی: نه، آن موقع مجرد بود.
**: بعد رفتید گفتید ما رد مرز شدیم؟
حسینی: بله.
**: یک باره در زندگی یک خلأیی ایجاد می شود؛ شما یک برنامههایی داری، همه اش به هم میریزد. این حست را می خواهم بگویی، حس رد مرز را به من بگو که چطور بود؟ دوباره از صفر باید شروع کنی آنجا یا امید داری دوباره برگردی؟
حسینی: ما که رفتیم، پیش خودمان می گفتیم که مثلا فوقش میرویم یک پاسپورتی چیزی درست می کنیم و برمی گردیم به ایران. بعد داداش کوچکترم کارش سنگکاری بود؛ عجله داشت، باید می آمد به سمت ایران. یک مقدار پول داشت یک مقدار هم قرض کرد، فرستاد و پاسپورت را گرفت. ولی من ماندم.
**: پاسپورت را از ایران برایش فرستادند؟
حسینی: نه، از سفارت ایران در افغانستان، پاسپورت را ویزا کردند و آمد ایران.
**: پس برادرتان کارهایش را درست کرد و آمد. از خود مرز آمد؟
حسینی: بله، یکی دو ماه ماند و آمد به ایران. ولی من تا شش ماه آنجا ماندم؛ بعد دیدم کار و بارم خوب نیست، پول هم نداشتم و مجبور شدم دوباره قاچاقی بیایم به ایران.
**: چون خانواده اینجا بودند و کاری هم نداشتید...
حسینی: بله، کاری نداشتم.
**: از مرز پاکستان آمدی؟
حسینی: بله، از سمت نیمروز آمدم به پاکستان و بعدش مرز پاکستان و میرجاوه. بعد شبانه از همانجا آمدیم. چند تا از فامیل هایمان هم بودند. همه کوچک بودند و من از همه بزرگتر بودم.
**: گروهی با هم می آمدید؟
حسینی: بله. آمدیم در راه، مرزبان های ایران در شب در کوه کمین کرده بودند. من فرار کردم. من خودم با چند تا از این پاکستانیها و افغانها فرار کردیم. اما این بچه ها را در دل شب گم کردم. چون چند تا تیراندازی شد،همه پخش شدند.
**: خودت هم راه را بلد نبودی، بودی؟
حسینی: نه، بلد نبودم. دیگر ما سه چهار تا بودیم و رفتیم و فرار کردیم و در کوه قایم شدیم. بعد مامورها در شب با ماشین هر چه گشتند ما را پیدا نکردند.
**: چند روز در کوه ماندید؟
حسینی: همان شب ماندیم، همانجا استراحت کردیم و خوابیدیم تا صبح. گفتیم خدایا چه کار کنیم؟ نه آب داریم؛ نه راه را بلدیم؛ اینجا بمانیم تلف می شویم. بعد رفتیم خودمان را به مرزبانی تحویل دادیم. چون من با خودم گفتم برای این بچه ها چه اتفاقی افتاده؟ اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد پدر و مادرشان از من سوال می کنند که تو بزرگتر اینها بودی و چرا کاری نکردی؟
**: با مسئولیت شما اینها را فرستاده بودند؟
حسینی: نه، اما فامیل ها می گویند تو بزرگتری باید حواست می بود. این حرف توی سرم بود و گفتم بیا برویم آزادشان کنیم. ولی می شد برگردم عقب تر و یک قاچاق بر دیگر پیدا کنیم، ولی چون گفتم مسئولیت اینها پای من است، گفتم اینها را پیدا کنم و خودم را به مامورها معرفی کردم.
**: چی شده بود آن شب؟ بچه ها کجا رفته بودند؟
حسینی: همان موقع در جا اینها را گرفته بودند. بعد من رفتم دیدم آنها همه در پاسگاه هستند. با خودم میگفتم تیراندازی کردند به اینها نخورده باشد. ترسیده بودم.
یک طرف پایگاه آمریکاییها بود و یک طرف پایگاه ما؛ بعد از چند سال کشور ترکیه یک پایگاه مستقل دیگری برای آمریکا ساخت، که خودِ افغانستانیها آنجا باشند؛ بعد هم آمریکاییها از آنجا رفتند و ...
**: نگرانی آن همراهان نگذاشت راهت را ادامه بدهی؟ بعد آمدی خودت را معرفی کردی؟
حسینی: بله، آمدم خودم را به مرزبانی معرفی کردم.
**: پاکستانیها رفتند؟
حسینی: نه، همهمان آمدیم به سمت پاسگاه.
گفتگوی ما در کتابفروشی بهنشر (آستان قدس رضوی) تهران انجام شد
**: آنها مگر قاچاق بر نبودند؟
حسینی: نه، آنها هم از پاکستان می خواستند بیایند داخل ایران؛ دیگر رفتیم و خودمان را تحویل دادیم.
**: با شما چطور برخورد کردند ؟
حسینی: ما را در پایگاه بردند زیر آفتاب. در سایه نمی بردند؛ ما را چند ساعت در آفتاب نگه داشتند.
**: بچه ها هم همین طور؟
حسینی: بله، همه را زیر آفتاب نگه داشتند.
**: این بچهها که می گویید چند ساله بودند؟
حسینی: ۱۴ ، ۱۵ ساله بودند.
**: همه پسر بودند؟ دختر بینشان نبود؟
حسینی: بله، همه پسر بودند و مجرد. ما را سوار یکی از این کامیونها که آجر می برند و کمپرس می کنند، کردند. نزدیک زابل بودیم. ما را آوردند در یک اردوگاه. دوباره از ما انگشت نگاری کردند. اسم من در آمد و مشخص شد که یک بار رد مرز شدهام. اینها را از طریق همان مرز زاهدان رد مرز کردند؛ چون من بار دوم بود که وارد ایران میشدم، دوباره من را فرستادند به اردوگاه سنگ سفید و ۱۵ روز آنجا بودم تا مدت زندانی قانونی را بگذرانم. دوباره از همان مرز دوغارون من را فرستادند به داخل افغانستان.
**: دیگر خیلی داغون بودی از این اتفاق...
حسینی: بله؛ پول هم نداشتم و خیلی اوضاعم بد بود. خدا را شکر یکی از رفیق هایم که رد مرز شده بود را آنجا دیدم و ۵۰ تومان پول قرض کردم تا برگردم مزار شریف. ۱۵ روز آنجا بودم؛ دیگر از وضعیتی که داشتم بَدَم آمد، بعد هم گفتم می روم به افغانستان و در اردوی ملی (ارتش افغانستان) می مانم و زندگی ام را همانجا ادامه می دهم و برنمیگردم؛ گفتم ولش کن، قسمتمان در همین افغانستان است. بعد رفتم مزار شریف.
**: در اردوی ملی حقوق هم می دهند؟
حسینی: بله، حقوق می دهند، چون من بچه هم که بودم خیلی علاقه به کارهای نظامی داشتم؛ سال ۸۱ وقتی خانوادهام در افغانستان بودند هم می خواستم به اردوی ملی بروم اما خانواده نگذاشتند بروم. میگفتند تو می روی و کشته می شوی و اتفاقی برایت می افتد! از ایران که آمدم دلسرد شدم و گفتم دیگر برنمی گردم.
**: نظر پدر و مادرتان درباره اینکه تو آمدی و دوباره رد مرز شدی، چه بود؟
حسینی: با آنها در تماس بودم. آنها اصلا مخالف این بودند که من بروم در ارتش افغانستان. بعد از چند مدت رفتم مزار شریف و کنار برادرم بودم؛ چند بار سرکار رفتم؛ کار درست و حسابی هم نبود؛ دیگر جای مشخصی هم نبود؛ بعد قایمکی از داداشم این کار را کردم. چیزی به او نگفتم. رفته بود یک جای راه دور، همان موقع از فرصت استفاده کردم و کارهایم را درست کردم و در اردوی ملی ثبتنام کردم. بدون اینکه آنها بدانند این کار را کردم.
**: بدون اینکه آنها در جریان باشند رفت در اردوی ملی ثبت نام کردید؟ ثبتنامش اینقدر راحت است؟ نباید قبلش آموزش میدیدی؟
حسینی: نه، فقط مدارک شناسایی را می خواهد. دو نفر هم می خواهد که ضامن شوند. یکی از ضامنهای من، همین شهید مازیار کریمی (مدافع حرم فاطمیون) بود که کار من را درست کرد؛ در افغانستان با هم بودیم.
**: او هم در اردوی ملی مشغول شده بود...
حسینی: آن موقع اردویش را تمام کرده، پایان خدمتش را گرفته بود و می خواست بیاید سمت ایران. همان موقع بنده خدا گفت بیا من همه کارهایت را اوکی می کنم و می روم. بنده خدا زحمت آن را کشید و بعد از تقریبا یک ماه رفتم. اول رفتیم و امتحانی دادیم که اینجا به دوره افسری معروف است. چون من درس خوانده ایران بودم با شرایط و آنجا فرق می کرد، نمیدانستم امتحان بدهم قبول می شوم یا نه؟ آنجا انتخابشان بر اساس بزرگ بودن قومیت بود؛ مثلا قوم پشتون بیشتر است، آدم های بیشتری برای اردوی ملی می گیرند. ما هزاره بودیم، قومیتمان کم بود و آدمِ کمتری می گرفتند. مثلا از هر هزار نفر، ۶۰ یا ۷۰ نفر می گرفتند، ولی از پشتون ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر می گرفتند؛ از قوم تاجیک هم همین طور بود. افراد را نسبت به آن قومیت انتخاب می کردند.
**: امتحان در خودِ کابل بود؟
حسینی: بله، رفتم و امتحان دادم. خدا را شکر قبول شدم. اصلا باورم نمی شد.
**: امتحان، کتبی بود؟
حسینی: نوشتنی بود؛ مثلا پرسیده بودند چند تا کوه را نام ببر؛ فلان رود کجاست و...
**: یعنی اطلاعات عمومی بود. پس شما پذیرفته شدی؟
حسینی: بله، رفتم به تعلیم ضابط، مثلا مقامش از سرباز یک مقدار بالاتر است.
**: یعنی بین سرباز و افسر؛ ما اینجا می گوییم «درجهدار».
حسینی: بله، بین سرباز و افسر. رفتیم آنجا تقریبا سه ماه تعلیم دیدیم، بعد از سه ماه ما را فرستادند قندهار.
**: محل خدمتتان شد قندهار؟ مازیار کریمی هم قندهار بود؟
حسینی: نه، او در هلمن بود. بعد تقریبا سه سال، دوره ارتش را همانجا تمام کردم.
**: اینکه می گویید پایان خدمت، مگر همه نیروها داوطلبی به اردوی ملی نمی روند؟
حسینی: بله، یک دفترچه می دهند.
**: یعنی یک مدت محدود دارد؟
حسینی: مثلا بعد از سه سال «سرباز» یا «ضابط» می تواند برود یا بنشیند و قرارداد ببندد؛ با خودشان است. ولی افسرها خدمتشان چند سال است.
**: بعد از سه سال که یک دوره تمام می شود، می تواند ادامه بدهد یا برود دنبال کار خودش. شما چقدر ماندید؟
حسینی: بله، من تقریبا سه سال ماندم.
**: این از ۸۶ می شود؛ یعنی تا حدود سال ۹۰ شما در اردوی ملی بودید؟
حسینی: نه، من از ۹۰ تا ۹۵ در اردوی ملی بودم.
**: شما ۸۶ رد مرز شدید، دوباره همان حوالی آمدید و رد مرز شدید؛ پس کی وارد اردوی ملی شدی؟
حسینی: من خدمتم سال ۹۵ تمام شد.
**: پس بیشتر ماندی یا دیرتر رفتی؟
حسینی: دیرتر رفتم، سال ۹۴ خدمتم تمام شد. آخر سال ۹۴ بود.
**: دیگر نمی خواستی ادامه بدهی؟
حسینی: می خواستم ادامه بدهم اما خانواده اصرار داشتند که باید بیایی؛ چون من اگر آنجا می ماندم موقعیتم خیلی خوب بود؛ رتبه می گرفتم؛ حقوقم می رفت بالاتر اما اصرار داشتند بیایم اینجا، چون داداش کوچکترم که با من رد مرز شد، بعد از چند سال ازدواج کرد و می خواست برود خارج از ایران، اصرار داشت که بیا بالای سر خانواده باش. بعد از آن، برادرم هم نتوانست برود و ما هم آمدیم و ماندگار شدیم.
**: شما بار سوم چطور آمدید؟
حسینی: بار سوم رفتم دنبال پاسپورت و اقدام کردم. بعد دیدیم پاسپورت کمی دیر شد، دوباره با خودم گفتم خدایا چه کار کنم؟ یک آشنا داشتیم؛ گفت بیا برویم مرز؛ اینقدر سخت گیری نمیکنند و رفت و آمد راحت شده. دوباره دل را به دریا زدیم و قاچاقی به ایران آمدیم. از همان پاکستان راهی شدیم. خدا را شکر دیگر ایندفعه به ایران آمدیم.
**: تا یک مسیری از کوه و ارتفاعات می آیید تا می رسید به یک زمین صاف که ماشین می توانید سوار شوید؟
حسینی: بله، مثلا ماشینهای بلوچها هستند؛ ماشینها نیسان است، ما را می آورد تا یک جایی نزدیک روستا یا آبادی.
**: آن وقت همانجا شما را رها می کند؟
حسینی: نه، آنجا ما را به یکی دیگر تحویل می دهد؛ تا اینجا مدام دست به دست می شویم.
**: شما را می آورند مشهد یا تهران؟
حسینی: هر جا که بخواهی برویمی برند.
**: به نسبتش باید پول بدهی؟
حسینی: بله، هر جا بخواهی بروی، می برند.
**: سال ۹۵ که می خواستید بیایید ایران چقدر هزینه کردید؟
حسینی: هزینهمان تقریبا یک میلیون و پانصد هزار تومان شد.
**: پس برایت خیلی زیاد نبود، چون پول افغانستان هم ارزشدار شده بود.
حسینی: بله، خوب بود دیگر...
**: آمدی تا تهران و پیشوا پیش خانواده؟
حسینی: بله، بعد زنگ زدیم آژانس تا من را به خانه برساند.
**: پاسپورت نداشتید؟
حسینی: نه، بعدا رسید به دست داداشم.
**: تمدیدش کردید؟
حسینی: نه، باید می رفتم افغانستان و می گرفتم. حتی ویزا هم نشده بود و پاسپورتم سفید بود.
**: حالا چه دورنمایی داشتی؟ حالا که آمدی ایران قرار بود چکار کنی؟ کجا مشغول شوی؟
حسینی: آمدم و چند وقت رفتم سراغ کارهای کشاورزی، این طرف و آن طرف زدم و دیدم چون چند وقت در ارتش بودم و کار نکرده بودم، کار و فعالیت برایم سخت بود.
**: در ارتش کار نظامی میکردید یا دفتری؟
حسینی: من نظامی بودم.
**: کار نظامی هم که سخت است؟
حسینی: نه، مثلا در یک کاری بودیم که دم درِ پایگاه بود؛ ما دم در بودیم و ماشین هایی که می آمدند داخل یا خارج میشدند را بازرسی و چک می کردیم.
**: پس خیلی کار نظامی سخت در کوه و دشت نبود؟
حسینی: نه، ما فقط در پایگاه، تامین امنیت پایگاه را داشتیم، مثلا نگهبانی می کردیم. در قندهار بودیم.
**: خود آمریکا هم در قندهار یک پایگاه دارد؛ درست است؟
حسینی: بله، آن موقع مقر آمریکاییها نزدیک فرودگاه بود.
**: ولی این پادگانی که شما مراقبت می کردید، پادگان خود افغانستان بود؟
حسینی: این پایگاه اول برای امریکا بود. یک طرف پایگاه آمریکاییها بود و یک طرف پایگاه ما؛ بعد از چند سال کشور ترکیه یک پایگاه مستقل دیگری برای آمریکا ساخت، که خودِ افغانستانیها آنجا باشند؛ بعد هم آمریکاییها از آنجا رفتند و پایگاه را خالی کردند.
**: دیگر برای خواب و خورد و خوراک آنجا بودید، دیگر به مزار شریف و پیش برادرت رفت و آمد نداشتی؟
حسینی: نه دیگر، بعضی مواقع هشت ماه، بعضی مواقع بعد از یک سال پیش مادرم می رفتم. چون ما هر شش ماه، یک ماه می توانستیم مرخصی برویم.
**: بعد برادرتان در آنجا چه می دوخت؟ متخصص دوخت چه چیزی بود؟
حسینی: مانتو میدوخت؛ مثلا مانتو مدرسه ای؛ سریدوزی می کرد. پارچه می آورد و تولیدی داشت.
**: کارش هم خوب بود؟
حسینی: اولها خوب بود اما آخرها نه!
**: هنوز هم ایشان در همین کار مشغول است؟
حسینی: بله.
**: خب شما آمدی ایران و یک مدت کشاورزی کردی و دیدی سخت است، بعدش چه تصمیمی گرفتی؟
حسینی: بعد قضیه سوریه پیش آمد و به آنجا رفتم. من در افغانستان که بودم با خانوادهام در تماس بودم. می گفتند که بچه ها می روند سوریه و به اسم مدافع حرم جنگ می کنند. در جریان این اتفاق و جنگ در سوریه بودم. چون مازیار کریمی هم به سوریه رفته بود، من خبر داشتم، از بچه ها یا داداشم می پرسیدم و می گفت فلانی رفته، فلانی رفته، اینقدر کشته می دهند، شهید می دهند. احساسی به این ماجرا نداشتم.
یک شب رفتم خانه رفیقم که در همان مزار شریف بود. از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. دیدم فیلم های مدافعان حرم را می گذارند و مداحانی مثل نریمانی و مطیعی روی این تصاویر، می خوانند. بنده خدا رفیقم با خواندن آنها گریه می کرد. گفتم چرا اینطوری میکنی؟ گفت ببین اینها چطوری می روند و برای بی بی زینب شهید می شوند... ولی من همچنان احساسی نداشتم. بعد که آمدم ایران، چند وقت ماندم؛ همان موقع یکی از رفیقهایم به اسم حسن خاوری شهید شد.
**: از کی با هم رفیق بودید؟ از زمان قدیم؟
حسینی: از مدرسه با هم بودیم، از زمانی که در پیشوا بودم. بعد رفتیم به مراسم تشییع جنازهاش.
**: این مال چه زمانی است؟ وقتی ایران آمده بودی؟
حسینی: بله، رفتم تشییع جنازهاش، یک مقدار اشک ریختم ولی باز هم آن موقع احساس خاصی نداشتم. بعد یک فیلم از این بچه های خودمان در گوشی ها دیدم که میگفت مثلا آن موقع امام حسین کسی را نداشت و چند هزار نفر او را دوره کرده بودند، بعد ما پیش خودمان می گوییم که کاش آن موقع بودیم و امام حسین را یاری می کردیم؛ خب الان حرم بی بی زینب را دارند خراب می کنند بعد ما بنشینیم و نگاه کنیم؟! بعد برویم آن دنیا جواب اینها را چه بدهیم؟ با چه رویی در روی این بزرگان نگاه کنیم؟
دیدم آنها راست می گویند؛ ما مدام می گوییم کاش موقع عاشورا بودیم و امام حسین را یاری می کردیم؛ الان موقعش است، الان خدای نکرده اگر حرم را خراب کنند، چه اتفاقی می افتد؟! در آخرت شرمنده آنها نمی شویم؟ همین باعث شد که تصمیم گرفتم بروم سوریه و من هم یک عضو کوچکی از فاطمیون بشوم. خیلی خانوادهام مخالف بودند اما هر طور بود رفتم ثبتنام کردم. همان فردایش یک بنده خدا زنگ زد و گفت اعزام می شوی سوریه. اما خانوادهام هنوز مخالف بودند.
**: موقع ثبتنام رضایت خانواده را نمی خواستند؟
حسینی: چرا، من گفتم همه راضی هستند!
**: ضمن اینکه شما یک مزیت هم داشتی؛ نظامی اردوی ملی بودی و کار نظامی را بلد بودی.
حسینی: بله. ما پیشوا بودیم و من به خانواده ام گفتم من می روم سرِ کار در تهران. آمدم و ثبت نام کردم؛ فردایش وسایلم را جمع کردم و آمدم مرقد امام. از همین جا اعزام شدیم به پایگاه آیت الله صدوقی یزد. تقریبا یک ماه آنجا تعلیم دیدیم، بعد هم از آنجا اعزام شدیم به منطقه سوریه.
**: آنجا چیز اضافهتری یاد گرفتی؟
حسینی: آنجا بله، در بخش توپخانه بودیم. ادوات و توپخانه را یاد گرفتیم. همانجا اسممان را نوشتند و رفتیم. تقریبا از همان موقع تا الان هم در بخش توپخانه هستم.
**: دقیقا چه سالی رفتید؟
حسینی: سال ۹۵ بود.
**: گروه چند بودید؟
حسینی: گروه ۶۶ بودم.
**: چه ماهی رفتید؟
حسینی: برج شش بود؛ ماه رمضان بود.
**: آقا روحالله پس در این ۵ سال چرا شهید نشدی؟
حسینی: لیاقت نداشتم!
**: خودت می خواستی؟
حسینی: خودم می خواستم ولی نشد دیگر.
**: جانباز هم شدی؟
حسینی: بله، از لحاظ گوش آسیب دیدم چون در توپخانه صدای زیادی بود و گوشمان آسیب می دید.
**: کلا در این چند سال در توپخانه بودی؟ الان هم توپخانه فعال است؟ یعنی نیرو برای توپخانه آنجا هست؟
حسینی: بله.
*میثم رشیدی مهرآبادی