شناسه خبر : 31599
چهارشنبه 15 بهمن 1393 , 13:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

من سال هاست که به اینجا می آیم!

به بخش مددکاری آسایشگاه که می رسم در بیرون در، زنی رامی بینم که ساکت و مچاله شده نشسته است. بیشتر که دقت می کنم می بینم سیمای جوانی دارد اما..

فاش نیوز - به بخش مددکاری آسایشگاه که می رسم در بیرون در، زنی رامی بینم که ساکت و مچاله شده نشسته است. بیشتر که دقت می کنم می بینم سیمای جوانی دارد اما تار موهای سپیدی که از زیر روسری و چادرش پیداست گواه درد و رنج بسیاری است که در دل دارد. می پرسم مددکاری اینجاست؟ با دیدن من  کمی خودش را جمع و جور می کند. روسری اش را روی چادرش مرتب تر می کند و آهسته نجوا می کند: بله.  و بعد از لحظاتی دوباره بیشتر سرش را در لاک تنهایی اش فرو می برد.
آنقدر که حس می کنم رغبتی برای صحبت ندارد. نمی دانم چرا اما کنارش می نشینم. کنجکاوی ام بد جوری تحریک شده اما به خودم اجازه نمی دهم تا خودش نخواهد سکوتش را بشکنم. زمان بسرعت می گذرد. سکوت کشداری میانمان حایل شده است.  بطری آبی را که با خود دارم بازمی کنم و تعارفش می کنم و او فقط با گفتن "نه" سکوتش را می شکند. تنهایی و سکوت زن به من نیز سرایت می کند، مقداری  آب که می نوشم حالم کمی جا می آید. سلام  برحسین را که می گویم به آهستگی  و با طمآنیته می پرسد: شما برای اولین بار است که اینجا می آیید؟ به علامت رد سر تکان می دهم. شما چطور؟ آهی از عمق وجودش می کشد که تمام وجودم را می لرزاند. حس می کنم غصه دار است و دلی طوفانی دارد.  برای تسکینش دستم را که روی دستش می گذارم و به چشمانش نگاه می کنم. گویا حس بهتری به او دست می دهد.

به چشمانم خیره می شود و می گوید: اما من سال هاست که به اینجا می آیم! همسرم جانباز اعصاب و روان است. قبل از جنگ همه چیز خوب بود. همسرم  در کارخانه...... کار می کرد. خدا دو دخترسالم به ما داده بود.  زندگی کارگری داشتیم اما زندگیمان شیرین بود. به قول معروف یک لب  داشتیم و هزار خنده. زن سکوت می کند. گویی خاطرات آن دوران را برای خود تازه می کند........ اما جنگ که شروع شد  همسرم گفت باید به جبهه برود. رفت، اما با  جسمی زخمی و روانی  زخمی تر برگشت. دیگه آن آدم سابق نبود. دکترها می گفتند گازهای شیمیایی روی اعصابش تاثیر گذاشته. عصبی و ناآرام شده بود.اوایل داروها را که می خورد آرام می شد و فقط می خوابید اما مدتی بعد بدنش نسبت به دارو مقاوم شده بود و دیگر اثر نداشت. کم کم بداخلاقی و پرخاشگری هایش بیشتر شد. به بهانه های مختلف من و بچه ها را می زد. می دانستم که دست خودش نیست.  من به دل نمی گرفتم.

اما بچه ها چی؟ بچه ها از پدرشان گریزان شده بودند.  یادم هست یک شب زمانی که بچه ها هنوز کوچکتر بودند با بچه ها خواب بودیم. احساس کردم بوی گاز توی اطاق پیچیده. به ناگاه چشم باز کردم و دیدم همسرم شیر گاز را بازکرده و فریاد می زند: عراقی ها شیمیایی زده اند! فرار کنید، فرارکنید! ....نمی دانید با چه حالی بچه ها را به دندان کشیدم و از اطاق بیرون بردم. برگشتم و شیر گاز را بستم. بچه ها وحشت کرده بودند و جیغ می کشیدند. هرطوری بود آرامشان کردم و گفتم چیزی نشده. تا صبح با بچه هایم گریه می کردیم. صبح که قضیه را برای خودش تعریف کردم گفت: من اصلا یادم نمی آید.  زن می گفت و گوله های اشک صورت و چادرش را خیس می کرد.
می گفت: دلم می سوزد. گاهی که حالش بدتر می شود دکترها آنقدر مورفین به بدنش می زنند که می ترسم معتاد شود. به خاطر وضعیت مان کسی به خانه مان نمی آید حتی نزدیکان.  یعنی خودم و بچه هایم اصلا دیگر حوصله کسی را نداریم. همه افسرده شده ایم. گاهی که حالش خیلی بد می شود چند روزی در آسایشگاه بستری اش می کنند. با همه این احوال وقتی متوجه می شود که می خواهم بروم بی قرار می شود. نمی دانید چه زجری می کشم وقتی  التماس می کند که من را از اینجا ببر. یکبار آنقدر مثل بچه ها پشت سرم گریه کرد که دوباره با خودم برگرداندمش. دلم خیلی برایش می سوزد... سال هاست که با این درد و رنج روزگار می گذرانیم حالا دخترهایم بزرگتر شده اند. خواستگارانی هم دارند اما وقتی خانواده هایشان موضوع همسرم را می فهمند پاپس می کشند.....
زن هنوز جمله را به آخر نرسانده که بغضش می ترکد  و سیل اشک هایی است که سرازیر می شود. می گذارم تا یک دل سیر گریه کند. در میان هق هق گریه هایش می شنوم که می گوید: دیگر خسته شده ام. کم آورده ام!
 کمترین کاری که ازدستم برمی آید این است که دلداریش بدهم. حرف هایم تنها حکم مسکنی را دارد که برای لحظات کوتاهی آرامش می کند. در میان صحبت هایمان در اطاق مددکاری باز می شود و یکی از مددجویان بیرون می آید. حال نوبت اوست که به مشاوره برود. با بغض در گلو به سختی از او خداحافظی می کنم. اما پاهایم قدرت بازگشت ندارند. دوباره روی صندلی می نشینم و با خود خلوت می کنم که غفلت تا کی؟ اینان جانشان را برای ما فدا کردند پس حقشان بر ما این است که فراموششان نکنیم.

گزارش از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
باسلام به ارواح طیبه شهدا وآرزوی شفای همه جانبازان .
سرکار خانم محمدی سلام دست شما درد نکنه ... این متن ومطالب زیبا رو برای آقایان و آقازاده ها شون بگو گه سر گرم سور چرانی هستند . این یک نمونه از صدها هزار نمونه جانبازان است .این یک نمونه از شرافت وناموس پرستی فرزندان این تربت پاک ایران است . اگر دست یکی از آقازاده ها سوزن بره از صدا وسیما گرفته تا روزنامه ها و سایت های متعلق به خودشونو شبکه های اون ور آبی و چه وچه اونقدر بزرگش میکنن که مردم فکر می کنن تیر مستقیم دوشکا خورده . ... اینم از حدیث بی نوایی ماست .
از خانم صنوبر محمدی بی نهایت تشکر و قدردانی می نماییم و از گزارش کامل وبی نقص شما از جانبازان اعصاب و روان که جسمی سالم و روح و روان بیماری دارند مشهوداست که از دوستداران شهدا و جانبازان هستید .بنابرااین استدعا دارم یک نسخه از این گرارش را به رییس کمسیون پزشکی بنیاد ارسال نمایید چون در کمسیونها فقط وفقط به ظاهر جانبازان نگاه میکنند و درصد میدهند و عقلشان در چشمشان است .
درود ب همسران جانباز و دلاور و لهنت بر آدم های که به فکر پست و مقام هستند
بدترین نوع جانبازی ، جانبازی اعصاب و روان است ..............
سلام بسیارگزارش خوب عالی بود ماباید قدردان آنان که درراه کشور وانقلاب جان خود راداده اند قدردان باشیم ومسئولین باید برای آنان امکانات فراهم کنند تا راهت به زندگی خود برسند والسلام
خدایا،پروردگارا مارابه حرمت اشک چنین همسرانی ،شرمنده شهدایمان ممیران ومرگمان را شهادت در راهت قرار بده.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi