شناسه خبر : 33353
یکشنبه 16 فروردين 1394 , 11:23
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اسوه‌های صبر و پایداری و اقتدار یک ملت

به گزارش «ایثار»، 13 جمادی‌الثانی سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) مصادف با 14 اسفند 94 در تقویم رسمی کشورمان به نام روز تکریم مادران و همسران شهدا نام‌گذاری شده است.

مقام معظم رهبری در مورد مادران شهدا این اسوه‌های صبر و استقامت می‌فرمایند: «من مادران شهدایی را زیارت کردم که بجد و با صدق واقعی می‌گفتند اگر ما ده تا فرزند هم داشتیم، حاضر بودیم در راه خدا بدهیم؛ دروغ نمی‌گفتند. من مادران و پدرانی را ملاقات کردم که احساس عزت و افتخار می‌کردند، به خاطر اینکه فرزندانشان در راه خدا شهید شدند. البته حق هم با آن‌هاست، عزت و افتخار است؛ همان‌طوری که عمه‌ی ما زینب کبری‌ (سلام الله علیها) فرمود: «ما رأیت الّا جمیلا»؛ جز زیبائی ندیدم. حادثه‌ی کربلا چیز کوچکی است؟ این چشم خدابین، از این حادثه، از این خون‌های ریخته شده، از این مصیبت سنگین، یک حقیقت زیبا مشاهده می‌کند؛ «ما رأیت الّا جمیلا». من خانواده‌های بسیاری را دیدم که همین احساس زینب کبری‌ در آن‌ها هم بود؛ آن‌ها هم می‌گفتند: «ما رأینا الّا جمیلا». این‌هاست که به یک ملت اقتدار می‌دهد؛ این‌هاست که اعتماد به نفس را در یک ملت به وجود می‌آورد؛ این‌هاست که تهدیدهای قدرت‌های مادی دنیا، عربده‌های مستانه‌ی دولت‌های متجاوز و مستکبر دنیا دل آن‌ها را نمی‌لرزاند.»

«بنده خانواده‌هایی را ازنزدیک دیده‌ام - یعنی به خانه آن‌ها رفته‌ام و با پدران و مادران صحبت کرده‌ام. روایت نیست؛ خودم از نزدیک دیده‌ام. - خانواده‌ای که دو پسر داشتند، هر دو شهید شدند. خانواده‌ای که سه پسر داشتند و هر سه شهید شدند. این مگر شوخی است!؟ این مصیبت، مگر قابل تحمّل است!؟ این پدر و مادر باید از غصّه دیوانه شوند. آن وقت، مادر، که عواطف جوشان‌تری هم دارد، با کمال قدرت می‌گوید: «مااینها را در راه اسلام دادیم و حرفی نداریم.» عجب!

پس تأثیر اسلام این است! تأثیر ایمان به خدا این است! این را دشمن فهمید. پدر و مادری به جوان خود می‌گویند «تو هنوز شانزده سالت است، هفده سالت است؛ برو درست را بخوان؛ برو بازیت رابکن؛ لذّتت را ببر. برادرت رفت و شهید شد.»؛ جوان می‌گوید: «نه! من سهم خودم را باید برای اسلام ادا کنم.» این، عبارتی است که ما در وصیت‌نامه‌های شهدا دیده‌ایم و از پدران و مادران شهدا و خانواده‌ها شنیده‌ایم. اثر اسلام، این است.»

پایگاه اطلاع‌رسانی «ایثار» به همین مناسبت و در آستانه روز تکریم مادران و همسران شهدا با تعدادی از این اسوه‌های صبر و استقامت به گفتگو پرداخته است.

مادر شهید موسوی با اشاره به اینکه فرزندش جان خود را در راه خدا، اسلام و انقلاب اسلامی فدا کرده است گفت: او به آرزویش رسید و من هم از اینکه فرزندم به الگویی برای سایر جوانان کشورش تبدیل شده است بسیار خوشحال هستم.

وی گفت: او همواره به پدر و مادر خود احترام می‌گذاشت و می‌گفت: اگر به آرزویم که شهادت در راه خدا است برسم دعای مادرم در حق من مستجاب شده است.

وی در ادامه افزود: او همواره به من توصیه می‌کرد تا پس از شهادتش صبر و شکیبایی را در پیش بگیرم و خداوند را به خاطر پذیرفتن او به عنوان شهید سپاسگزار باشم.

مادر شهید رحیم عصمتی گفت: فرزند من ارادت خاصی به ائمه اطهار به‌ویژه امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) داشت و همواره به مادران هم‌رزمان شهیدش توصیه می‌کرد تا پس از شهادت فرزندانشان راه حضرت ام‌البنین (س) را پیش گرفته و با استقامت و صبر به این راه ادامه دهند؛ فرزند من همیشه می‌گفت: مادران باید همانند مادر حضرت ابوالفضل (ع) فرزندان خود را برای دفاع از ناموس، دین و وطن خود به میدان جنگ علیه دشمنان روانه کنند.

وی ادامه داد: مسئولان باید ادامه‌دهنده راه شهدا باشند و نگذارند خون آن‌ها پایمال شود؛ برگزاری مراسم‌هایی برای تکریم خانواده‌های شهدا نیز نشان می‌دهد ملت ما قدردان خانواده‌های شهدا و ازخودگذشتگی آن‌ها هستند.

همسر شهید جاویدالاثر محمدعلی اصغری نیز در حالی که تصویری از همسر خود در دست داشت در پاسخ به چگونگی برگزاری مراسم تکریم مادران و همسران شهدا گفت: برگزاری مراسم‌های بزرگداشت برای خانواده‌های شهدا در مقابل فداکاری و گذشت آن‌ها بسیار ناچیز است ولی باز هم این دلگرمی را به خانواده‌ها می‌دهد که شهدا و ایثارگران و ازخودگذشتگی و ایثار خانواده‌های آن‌ها فراموش‌نشدنی است.

وی گفت: مسئولان باید همواره خود را وامدار شهدا بدانند و همچنان که رهبر معظم انقلاب نیز تأکید داشته‌اند تکریم و بزرگداشت خانواده‌های شهدا همواره باید در دستور کار مسئولان نظام قرار بگیرد.

همسر شهید یعقوبی با اشاره به اینکه همسرش آرزوی شهادت داشت و همواره به وی توصیه می‌کرد تا پس از شهادتش صبر و شکیبایی حضرت ام‌البنین و زینب کبری (س) را در پیش بگیرد گفت: دشمنان اسلام و انقلاب همواره به خاک این کشور چشم داشته‌اند ولی ایستادگی خانواده‌های شهدا در کنار ملت انقلابی ایران آرزوهای آنان را باطل خواهد کرد.

وی گفت: شهدا در راه ارزش‌های والای اسلامی رفتند و امروز این ما هستیم که باید راه آن‌ها را ادامه دهیم، ما باید پیرو ولایت‌فقیه باشیم و با تبعیت از دستورات رهبر معظم انقلاب به دشمنان ثابت کنیم که راه امام و شهدا را ادامه خواهیم داد.

در پایان این گزارش به همین مناسبت ضمن ادای احترام به ایثار و فداکاری زنان شهیدپرور ایران اسلامی برخی از خاطرات مادران شهدا را یادآوری می‌نماییم.

* مادر شهید رحیم جهاندار پس از شهادت فرزندش گفت: سه فرزند دیگر دارم و پیوسته به فرزندانم می‌گویم که شما باید راه برادرتان را بروید، وگرنه شیرم را حلالتان نمی‌کنم.

* شهید موسی نفیسی به مادرش گفت: مادر، امشب همانند شبی است که امام حسین (ع) یارانش را جمع ‌و چراغ‌ها را خاموش کرد و گفت: هر کس می‌خواهد برود، آزاد است. آیا تو به من اجازه یاری کردن فرزندش امام خمینی را می‌دهی؟

مادر می‌گوید: فرزند عزیزم، برو خدا به همراهت؛ اما مادر آن شب وقتی که همه خوابیده بودند، ناگاه برمی‌خیزد و آرام و بی‌صدا به کنار موسی می‌رود و به سیمای نورانی و قامت رعنای او چشم می‌دوزد؛ قامتی که چند روز بعد در جبهه به خون می‌غلتد.

* مادر شهید سید محسن زرنگ‌زاده به او گفت: فرزندم، از روزی که برادرت اسیر شده، تنها تسلای خاطرم دیدن قامت رعنای تو بود. با هر نگاهت به یاد برادرت سیدمصطفی می‌افتادم، اما امروز برای یاری دین خدا تو را هم به خدا می‌سپارم.

* مادر شهید حبیب‌الله نیکوکلام می‌گفت: یک روز پشت تلفن به من گفت: مادر، شیرت بر من حلال باد. شیر حلال تو من را به این راه کشاند. من از بچگی به اسلام و قرآن علاقه داشتم و اکنون هم که به شانزده سالگی رسیده‌ام، خودم به راهی که علاقه دارم، می‌روم، تو هم راضی باش. گفتم: راضی هستم. برو. خدا پشت و پناهت.

*مادر سرداران شهید مجید و مهدی زین‌الدین در مراسم تشییع پیکر آن‌ها گفت: همیشه آرزو می‌کردم که‌ ای کاش به اندازه رگ‌های بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می‌دادم و با خون‌های آن‌ها درخت اسلام را آبیاری می‌کردم.

* مادر شهیدان نعمت‌الله و محمدرضا کلولی در بیمارستان افشار دزفول، پس از شنیدن خبر شهادت نعمت‌الله می‌گوید: خدایا شکر. چند لحظه بعد که می‌گویند، محمدرضا هم شهید شده است، با‌‌ همان لهجه دزفولی می‌گوید: خدا داد، خدا هم برد.

* مادر شهید مسعود رومی‌پور در عملیات بیت‌المقدس به سوگ همسرش نشست؛ اما وقتی اشک‌های فرزندش مسعود را برای رفتن به جبهه دید، او را راهی جبهه کرد و او چند ماه بعد در عملیات «بیت‌المقدس ۷» و در نزدیکی محل شهادت پدر، به شهادت رسید.

* مادر شهید محمدرضا جواد بکان که سوگوار همسرش از موشکباران دشمن به دزفول بود، در سالگرد شهادت همسرش با شنیدن خبر شهادت فرزند بسیجی‌اش محمدرضا، خدا را شکر کرد.

*محمدرضا که در عملیات رمضان شهید شد، احمد به مادر تبریک گفت و از او خواست دعا کند که او هم شهید شود. وقتی در عملیات «والفجر ۸» ‌ شهادت نصیب احمد شد و در کنار برادرش در شهیدآباد آرمید، باز هم به مانند کوه ایستاد و به فرزندانش افتخار کرد. چند ماه بعد بود که صدای انفجارهای مهیبی،‌ دزفول را لرزانید و فرزندش مجید که ماه‌ها در جبهه‌ها بود، به همراه همسرش، مظلومانه آماج موشک دشمن قرار گرفته و به شهادت رسیدند. اینک سال‌هاست ‌این مادر مؤمن و فداکار، هر شب جمعه، بر مزار عزیزانش شهیدان نونچی، زیارت عاشورا را زمزمه می‌کند.

*مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر در حمله موشکی دشمن بعثی به دزفول، به سوگ شهادت چندین نفر از خانواده‌اش نشست، بدون آن‌که بداند ‌خداوند برای او آزمایش‌های دیگری در نظر دارد. آن امتحان، چند روز پس از عملیات «والفجر ۸» بود که اتفاق افتاد. آن روز که شهید عبدالرضا بصیری‌فر به سنگر برادرش منصور آمد و از او خواست ‌به شهر و نزد خانواده بروند و به مادر سری بزنند. به هر اصراری که بود، او را راضی کرد اما اتوبوسی که آن‌ها باید با آن به شهر برمی‌گشتند، حرکت کرده بود و آن‌ها با یک دستگاه جیپ به سرعت خود را به اتوبوس رساندند، ولی هنوز به درستی ننشسته بودند که ناگهان اتوبوس مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفت و آن دو برادر به همراه چندین تن از رزمندگان گردان بلال از لشکر ۷ ولی عصر (عج) به دیدار خدا شتافتند و مادر را به سوگی دیگر نشاندند.

* نه دلشان می‌آمد من را تنها بگذارند، نه دلشان می‌آمد جبهه نروند. این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می‌کردند. شوهرم به پسرم می‌گفت: «از این به بعد، تو مرد خونه ای. باید بمونی از مادرت مراقبت کنی.»

پسرم می‌گفت: «نه آقاجون. من که چهارده سالم بیش تر نیست. کاری ازم بر نمی آد. شما بمونید پیش مادر بهتره» - آگه بچه ای، پس میری جبهه چه کار؟ بچه بازی که نیست.

- لااقل آب که می تونم به رزمنده‌ها بدم.

دیدم هیچ کدام کوتاه نمی‌آیند، گفتم «برید هر دو تاییتون برید».

* بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسرها را می‌کرد، هم کار دخترها را وقتی خانه بود، نمی‌گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم. ظرف می‌شست، غذا می‌پخت. اگر نان نداشتیم، خودش خمیر می‌کرد، تنور روشن می‌کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه، همه می‌پرسیدند «چطور دلت آمد بفرستیش؟» فقط به شان می‌گفتم «آدم چیزی رو که خیلی دوست داره، باید در راه دوست بده.»

* به رانندهٔ آمبولانس سپرده بود «آگه شهید شدم، حتماً باید جنازه م رو به مادرم برسونی. یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه. دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه».

* پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیشتر از همه ناراحتی می‌کند. بعدها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می‌کرده. تا نرفته بود جبهه، صبح‌ها قبل از مدرسه مغازه‌اش را آب و جارو می‌کرد. این آخری‌ها دیده بودم موتورش نیست. سراغ موتور را ازش گرفتم، گفت داده به پیرمرد. به من سپرده بود به کسی نگویم.

* همه چیز را آماده کرده بودند؛ کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق‌ها پردهٔ نو دوخته بودند؛ حتی میوه‌ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جر منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.

* اخبار جنگ را که تلویزیون می‌دیدم، ازخودم خجالت می‌کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن‌ها هم از خدا خواسته، هر چهار تا با هم رفتند.

* بعد از چند وقت آمده بود خانه. مثل پروانه دورش می‌گشتم. شام که خوردیم، خودم رختخوابش را انداختم. خیلی خسته بود. صبح که آمدم بیدارش کنم، دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است، خودش هم خوابیده. بیدار که شد، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم. بچه‌ها اون جا روی زمین می خوابن.»

* برام نامه می‌دادند؛ سواد نداشتم بخوانم. دلم می‌خواست خودم بخوانم، خودم جواب بنویسم، به شان زنگ بزنم؛ اما همیشه باید صبر می‌کردم. تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره‌ها را یاد گرفته بودم. یک روز بچه‌ها یک برگه دادند دستم، گفتم «شماره پادگان محسنه. می تونی به ش زنگ بزنی».

خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم. زود شماره را گرفتم. تانگاه کردم، دلم هری ریخت. گفتم «این که شماره بیمارستانه.» گفتند: «نه مادر. شما که سواد نداری. این شماره‌ی پادگانه.»

 گفتم: «راستش رو بگید. خودم می دونم بچه‌ام طوریش شده. هم (ب) رو بلدم، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»

* کم حرف می‌زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته، مادر جان؟» گفت: «هزار سال.» خندیدم. گفت «شوخی نمی‌کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته.» صداش می‌لرزید.

* صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح‌ها نان خشک داده‌اند با یک تکه پنیر. به پرستارها گفتم «این چیه؟ این که ازگلوشان پایین نمی‌ره».

گفتند «ما تقصیر نداریم. همین رو به ما داده‌اند.» گشتم آبدار خانه را پیدا کردم. در را باز کردم، دیدم دارند صبحانه می‌خورند. نان داغ توی سفره‌شان بود. دادم بلندشد. گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید، مجروح‌ها نون خشک؟»

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi