شناسه خبر : 36139
سه شنبه 30 تير 1394 , 09:57
اشتراک گذاری در :
عکس روز

باور کنید محشر بود!!

مردم بی دفاع نمی دانستند موضوع از چه قرار است، هراسان فرار می کردند. اما استنشاق سیانور همه را از پای درآورده بود. در خیابانها تا چشم کار می کرد جسد بود و جسد بود !

جعفری - فاش نیوزی که باشی یه واقعیت های دردناک و قابل تاملی را بهتر و عمیق تر درک می کنی ...! روزگار غربت و مظلومیت فضای ایثار و شهادت ...! دغدغه های مقام معظم رهبری را که نگران فراموشی یاد لاله هاست ... ! تلاش و همت حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس را که با وجود همه نامهربانی ها و کم لطفی ها سعی وافر دارند تا آنجا که امکان دارد عظمت ایثار فرزندان امام ره را بیان کنند ... ایثار شهدایی را که امروز بیرون از مرزهای جمهوری اسلامی ایران به شهادت می رسند و نامشان در دفتر شهدای مدافع حرم ثبت می شود ...

و فاش نیوزی که باشی خدا کمک می کند آنقدر اعتبار پیدا کنی که تو محفل تیپ خوبان راهت بدهند حتی اگر در فضای مجازی دور هم جمع بشوند... ! و فقط یک فاش نیوزی است که می داند باید از کوچکترین فرصتها برای ثبت لحظه لحظه های مظلومانه برادران همشهری اش دردوران جنگ تحمیلی نهایت استفاده را ببرد...پس نتیجه این شد که باز هم به فکر تهیه گزارشی از جنس متفاوت برای شما فاش نیوزی ها برآیم . رزمندگان گردان کربلا در فضای مجازی گروهی تشکیل داده بودند که من هم عضویی از آنها هستم . آنچه مشاهده می کنید گفتگو و لحظه های خاطره گویی یکی از رزمندگان گردان است با آقای جهانی مقدم مدیرگروه ....کامنتها را کنار هم گذاشتم تا گزارشی تهیه شود خاص در خور سایت فاش نیوز که در دل مخاطبانش خاص است ...
 

** سلام . برادر شهابی تشریف دارید ؟

بله آقا در خدمت هستم .

**اگه موافق باشید از معرفی خودتون شروع کنید ؟

با سلام و درود خدا بر امام راحل و سلام به روح شهیدان از صدر اسلام تا به امروز و سلام بر فرزندان دهه سوم و چهارم انقلاب که رهرو فرزندان امام از دهه چهل هستند . بنده محمد ناصر شهابی ، متولد 1335 و شاغل در شرکت نفت هستم .



** حضور در جنگ از چه زمانی برای شما شروع شد ؟

من 4 ماه قبل از جنگ تحمیلی از طرف سپاه امیدیه به مرز شلمچه و مومنیه که مرزهای مشترک بین ایران و عراق بود اعزام شدم تا سقوط خرمشهر آنجا بودم .

**کدامیک از یگانها را تجربه کردید؟

تیپ امام حسن ع ، گردانهای انشراح ، سپاه امیدیه و تیپ ضد زره و گردان مامور به خدمت لشکر هفت ولی عصر .. در اکثر مناطق جنوب و غرب کشور حضور داشتم .

**تخصص جبهه ای شما چه بود ؟

در اوایل جنگ بصورت امدادگر و هم رزمنده همراهی می کردم تا زمان مجروحیتم . بعدا بعنوان فرماندهی بهداری و فرمانده خنثی سازی سلاح های شیمیایی ، که همزمان کار درمانی به مجروحان عملیاتی و سلاح های شیمیایی را به عهده داشتم .

** در کدوم مناطق و عملیات شرکت داشتید ؟

از سقوط خرمشهر که بخدا قسم فقط 27 نفر بودیم که از شلمچه تا گمرک خرمشهر حدود ده روز ارتش عراق را تا در دروازه خرمشهر زمین گیر کرده بودیم ، حضور داشتم تا عملیات حصر آبادان ، بیت المقدس ، محرم ، رمضان ، کربلای 2 و 10 ، والفجر ، مرصاد تا سقوط فاو همه را بودم .

** شیرین ترین عملیات و بهترین منطقه برای شما کجا بود ؟

عملیات فتح حلبچه

**بهترین و نزدیکترین دوستان در جنگ برای شما کی بود ؟

خدا می داند با همه همه همه رزمندگانی که توی جنگ با هم بودیم دوست ، برادر و رفیق بودم اما خاطرات زیادی با شهید دقایقی ، اله دادی ، نساج دارم و دوستان دیگرم آقای علی شیخ رباط ، رضا طاهری و اکثریت همرزمانم از شهرستان امیدیه بودند .

**بهترین خبر جنگ برای شما کدوم خبر بود ؟

فتح خرمشهر و فتح فاو و حصر فاو به خاطر احساس غرور ملی و اسلامی که در من به وجود آورد . چون ما اوایل جنگ چیزی نداشتیم .

**بدترین خبر جنگ؟

رحلت امام و سقوط فاو

** سخت ترین ایام جنگ ؟

سقوط خرمشهر و محاصره شهر که باعث آواره شدن مردم بی گناه شد . همین طور فتح حلبچه و بمباران شیمیایی ناجوانمردانه عراق در حق مردم بی پناه و مظلوم آن شهر

**تاثر بارترین خبر شهادت ؟

شهید دقایقی و شهید مهران و شهید اله دادی و همه دوستانی که کنارم بودند که تا به امروز خاطراتشان آرام بخش زندگی ام  هستند .

** بیشترین اشکی که ریختید ؟

به جرات می توانم بگویم که توی حلبچه حداقل دو ماه مرتبا اشک می ریختم .

** علت گریه هایتان برای حلبچه را توضیح بدهید ؟

اگر مریم ماه عسل فرزند گم شده حلبچه ای را پیدا کردی سلام مرا به او برسانید .

**خواستم درباره سردترین ، سخت ترین ایام شما در جنگ بپرسم دیدم همه اینها در ماموریت حلبچه شما به ظهور می رسد . ماموریت حلبچه از کجا شروع شد ؟

عملیات کربلای 10 آزادسازی شهر حلبچه از استان سلیمانیه عراق آغاز شد . پس از سه چهار روز از فتح حلبچه گذشته بود که خبر آزاد سازی شهر با آن مارش بسیار زیبا به اطلاع مردم کشوررسید . عراق تا آن موقع مواضع رزمندگان را در خط دوم و عقبه ما را در آن منطقه بمباران می کرد واز بمباران شهر خبری نبود . مردم شهر در حدود 70000نفر بودند . با توجه به اینکه شهر آزاد شده بود زندگی خودشان را می کردند و رزمندگان هم از شهر بیرون بودند . پس از سقوط شهر عراق شهر را بی رحمانه بمباران کرد . اما هواپیماهایی بودند که بمبارانشان صدای انفجار در پی نداشت . ما کاملا این هواپیماها را از نزدیک مشاهده می کردیم . با سرعت کم و بالای سر شهر حلبچه بمبهای شیمیایی از نوع سیانور بر سر مردم بی پناه می ریختند . مردم هراسان با پای پیاده به طرف کوهها پناه می بردند . ما چون آشکار ساز بمباران را داشتیم سریع به رزمندگان اعلام کردیم که رزمندگان برای جلوگیری از گاز گرفتگی ضد آنرا استفاده کنند .



مردم بی دفاع نمی دانستند موضوع از چه قرار است ، هراسان فرار می کردند . اما استنشاق سیانور همه را از پای درآورده بود . در خیابانها تا چشم کار می کرد جسد بود و جسد بود ! حتی گاو و سگ و گربه و مرغ و هر جانداری بود همه و همه خشکشون زده بود .

من چون لباس محافظ به تن داشتم و تمام دوره های خنثی سازی را رفته بودم ، برای کمک به مردم شهر رفتم . در وهله اول واقعا شوکه شده بودم . زیرا شهید دیده بودم ولی نه به این صورت !

** تمام مردم شهر از بین رفته بودند ؟

از توی کوچه ها که رد می شدم صدای گریه بچه های کوچک را می شنیدم که توی طبقات بالای ساختمانها زنده مانده بودند . زیرا گاز سیانور و شیمیایی از هوا سنگین تر است و سریع کاهش ارتفاع می دهد . لذا نوزادان و افرادی که توی ارتفاع بودند کمتر آسیب دیده بودند . به طرف بچه ها رفتم . ازنوزاد پنج روزه که پدر و مادرشان در حیاط شهید شده بودند شروع به جمع آوری کردم تا بچه های یکساله .. توانستم حدود صد تا بچه را از سطح شهر جمع کنم .  آنها را درعقب لندکروز گذاشتم و از محل آلوده به سمت ارتفاعات حرکت کردم .

خب من اینها را جمع کردم اما بچه نوزاد و یکساله غذا می خواد ، لباس می خواد ، کثیف می کند .. باید چکار کنم ؟ یک محشر واقعی جلوی چشمام بود .

یک بچه که گریه می کرد تمام بچه ها گریه می کردند . جا نبود بچه ها روی هم افتاده بودند . عقب وانت پر ، جلوی صندلی پر ، جلوی پام چند بچه روی هم ، جفت کلاج به فاصله گاز خودرو و صندلی بچه گذاشته بودم ... میگم محشر باور کنید محشر بود !

چند ساعت اول فکرم کار نمی کرد . دو تا سرباز وظیفه داشتم آنها هم وحشت کرده بودند نمی دانستیم چکار کنیم . بعد چند ساعت که به خودم آمدم بی محابا گریه کردم . صدای هق هق گریه ام آنقدر بلند بود که بچه ها آرام شدند .

این گریه به خودم آرامش می داد و صدای گریه ام بچه ها را آرام می کرد . به صورتم که نگاه می کردند ساکت می شدن یک رابطه ای بین اشک من و اشک این طفلان معصوم بوجود آمده بود .

بفکر افتادم با شکلات های جنگی بعد هفت هشت ساعت گرسنگی از خودم و این بچه ها پذیرایی کنم . حالا ببینید این بچه های کوچک از پنج روزه تا یکساله آن شکلاتهای سفت را آنچنان مک می زدند که گویی سینه مادرشونه !!!

شب اول با شکلات تا صبح تمام شد . پتو که نبود یک چتری داشتم روی همه اونها کشیدم . از بس خسته بودم روی زمین کنار چرخ ماشین خوابیدم . با صدای گریه بچه ها بیدار شدم . خدا نه چراغی ! نه نوری ! بچه ها کثیف کرده بودند ! یک حکایت درد آوری بود ..

**زیر پایی داشتید ؟

بچه ها کف دو وانت خوابیده بودند . البته یک آمبولانس هم کنار ما هم بود که بچه ها را تقسیم کرده بودم . شما تصور کنید حدود صد بچه چطور کف ماشین کنار هم بخوابند !!!

صبح که شد هواپیماهای عراقی مرتب اطرافمونو به فاصله یکساعت دو ساعت بمباران می کردند . صدا در کوه می پیچید بچه ها گریه می کردند . بچه ها غذای مناسبی نداشتند . من همیشه هر جا می رفتم با خودم خرما و ارده و شیره داشتم . لذا فکر کردم با خرما بچه ها را سیر کنم . با دستهای آلوده به ادرار و مدفوع بچه ها خرما تو دهن آنها می گذاشتم !

بچه ها چند ثانیه آن را مک می زدند بعد همان را تو دهان دیگری می گذاشتم . متاسفانه دو تا از بچه ها فوت کردند .

** ماشینی از کنار شما عبور نمی کرد ؟

ماشین های نظامی عبور می کردند . جلوی ماشینها را می گرفتم . اما آنها نمی توانستند به من کمک کنند .

روز سوم کمی به خودم آمدم . رفتم داخل شهر ، از طبقات بالا خونه ها پتو و لباس بچه جمع کردم . لباس بزرگسال جمع کردم که بهتربچه ها را از سرما محافظت کند .

فکرمو متمرکز کردم ، دیدم یک قابلمه ظرف غذا توی اثاثیه بهداری داریم که برای نیروهای بهداری از قرارگاه غذا می گرفتم . قابلمه را پر آب کردم با شکر و قندی که همراهم بود مخلوط کردم . بعد با کمک آن دو سرباز به بچه ها آب شکر دادم .

تا روز سوم به هر کجا پناه می بردم که کسی کمک کنه از بس هواپیماها جاده را بمباران می کردند کسی نمی ایستاد .

روز چهارم دیدم بچه ها بی حال بی حال شدن ...آنها را از توی آمبولانس روی زمین گذاشتم و برای پیدا کردن غذا به شهر رفتم . جسد روی جسد افتاده بود . با ماشین نمی توانستم توی خیابانها حرکت کنم .پیاده به سمت مغازه ها رفتم . وارد مغازه ای شدم . صاحبش کف مغازه افتاده بود و بدنش بو کرده بود . گریه امانم نمی داد . وحشت کرده بودم . سکوت ..سکوت .. سکوت!

وارد مغازه دیگری شدم که دیدم چند تا خانم با تعدادی بچه روی هم افتاده اند . توی مغازه از این شیرهای قوطی دیدم . پس باید داروخانه ای در اطراف باشد . در هر حال یک شیشه و تعدادی شیر پیدا کردم . البته تمام وسایل آلوده به سیانور شده بود . سریع به سمت ماشین رفتم و برگشتم توی شیار کوه ...

قوطی شیر و شیشه را با مواد ضدآلودگی ، کامل رفع آلودگی کردم . بعدش توی همان قابلمه شیر درست کردم . چون شیشه شیر دو تا بود به صورت چرخشی به بچه ها شیر می دادم . این طفل معصوم ها به طور وحشتناک شیشه را مک می زدند !

روز پنجم ششم تصمیم گرفتم بچه ها را به سمت پاوه ببرم . جاده بسته شده بود و عراق مرتبا بمباران می کرد . به هر کی می گفتم دلشون می سوخت اما کاری از دستش بر نمی آمد .

تا اینکه یک روز جلوی ماشین یکی از مسئولین کردشهر را که از مسیر می گذشت ، گرفتم و ماجرا را گفتم . حدود روز یازدهم بود . او کمک کرد تا بچه ها را به شهر انتقال بدهم . بچه ها را پشت ماشینها گذاشتم . روی آنها را چتری کشیدم و بعد چهار ساعت در آن هوای سرد و توی آن کوه و دره به شهرستان پاوه رسیدیم .

**بچه ها را تحویل کجا دادید ؟

تحویل فرمانداری دادم . وقتی بچه ها را تحویل می دادم حاضر نبودن ازمن جدا شوند و با گریه بی وقفه چنگ زده بودن تو پیرهنم و دلشون نمی خواست از من جدا بشن !

**عکس العمل افرادی که شما رو با اون وضعیت می دیدن چه بود ؟

هر کی اونجا ما رو می دید اشک می ریخت و اشک می ریخت ..

باور کنید من حدود دو سه ماه ناخودآگاه مرتب گریه می کردم . بچه های خودم که یادم می آمد تحمل نداشتم .

**بسیار بسیار عالی نقل کردید . خدا به شما توفیق این خدمت رو عطا کرد و در این زمان هم توفیق گسترش فرهنگ ایثار را در بین جوانهای کشور به شما ارزانی داشته است که جای شکرگذاری دارد .

در جواب مدیر گروه، برادر شهابی نوشت : بزرگوار فکر می کنم مریم خانومی که امسال در برنامه ماه عسل نشان داد یکی از این بچه ها باشد .

من دست بوس همه رزمندگان اسلام هستم . اگر آمریکا را به زانو درآوردیم به پاس همت این رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است .

لازم به ذکر است بعد از پایان خاطره گویی برادر شهابی ، هر کدام از اعضای گروه تشکرات قلبی خود را نسبت به فداکاری و اهتمام بی نظیر ایشان در حفظ کودکان حلبچه ای ابراز نمودند و برای او آرزوی موفقیت نمودند ...و من نیز از برادر شهابی پرسیدم آیا بچه ها به عوارض شیمیایی دچار شده بودند ؟ که پاسخ سوال بنده خوشبختانه منفی بود ...  

سلامتی رزمندگان اسلام علی الخصوص رزمندگان گردان کربلا صلوات ...

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
درود بر برادر ایثارگر، حاج آقا شهابی
ارزش کار شما آنقدر با ارزش است که زبان برای تقدیر از شما ناتوان است. فقط باید گفت از اینکه در فضایی تنفس می کنیم که شما هم هستیم به خود می باشد بالیم
ضمن احترام و سپاس از این برادر ارجمند جناب شهابی عزیز .قابل توجه کساتی که حقوق رزمندگان را به راحتی آب خوردن زیر پا میگذارید.رزمندکان را دروغگو نی نامید اینجانب این حرمتی به رزمندگان را شاهد بودم متاسفانه دیواری کوتاه تر از رزمندگان نیست .وقتی که متولی اصلی رزمندگان ما فراموش کردند از دیگران چه انتظاری.این مطالب ارزشمندی که حاج آقای شهابی میفرمایند .کسی را منقلب میکند که در آن حال و هوا بوده .و میفهمد که چه برسر این بزرگ مرد آمده .واقعا باید تاسف خورد که چه عواملی باعث شدند که بچه های جنگ به فراموشی سپرده شوند .چرا مسئولین و متولیان امور جنگ همرزمان خود را فراموش کردند و امام ره دغدغه همین روز ها را داشتند که سفارش اکید داشتند رزمندگان را فراموش نکنید .جناب حاج آقای شهیدی .اجازه ندهید کمسیون پزشکی قانونی را خود وضع کردندرا نا دیده بگیرند و حق قانونی جانباز را پایمال کنند .به خدا.حاضر نیستند حتی قیافه جانباز را ببینند .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi