شناسه خبر : 37733
سه شنبه 31 شهريور 1394 , 11:26
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفتگو با یک مادر شهید:

هر که مقرب تر است...

شرح زندگی بعضی آدم ها تلنگری است برای دل آدمی ...آنان که از سوخته شدن پروا ندارند !

فاش نیوز -  شرح زندگی بعضی آدم ها تلنگری است برای دل آدمی ...آنان که از سوخته شدن پروا ندارند !

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد  

و باز این منم با شرح روزگارعارفانه ی انسان های راضی و مرضی ،  که جمله جمله اعتقاداتشان  تو را می کشاند به  وادی عشق ... همان جایی که هر چه مقربتر باشی جام بلا بیشترت می دهند ...

به همت رزمنده ای بنام آقای خمیسی از گردان جعفرطیار ، توانستم یکی دیگر از این عاشقان سوخته جان را زیارت کنم . او مادر شهیدی است که تنها پسرش ، در لبیک گویی به فرمان امام ( ره ) گوی سبقت را از دیگران ربود و بعد هم رسم عاشقی را تمام و کمال بجا آورد!

وقتی مادر شهید حکایت عاشقانه ی ایام خود را تعریف می کرد ، من نور سبز صداقت را ، هم در چشمان او دیدم و هم در وجود  بهرام شهیدش که چهره زیبای او زینت بخش طاقچه شده بود !

روح تسلیم به رضای الهی در کلام مادر موج می زد . در این روزگاری که ما طاقت کوچکترین ناملایمات را نداریم ، او با وجود مبتلا شدن به بیماری های سخت و صعب الاعلاج ، همچنان عاشقانه در باب عشق الهی سخن می گفت ...

تعریف او از رویاهای صادقانه اش تاکیدی داشت بر معجزه هایی که در زندگی او رخ داده بود . برای آشنایی بیشتر شما با این مادر باید اول نام او را بر لوح دلتان ثبت می کردم  ، لذا از او پرسیدم :

*مادر خودت را معرفی می کنی؟

من صدیقه اسدالله زاده شیرازی مادر سرباز یکم بهرام جزایری متولد اسفند 42 هستم . ا3 ساله بودم که ازدواج کردم و با پسرم بهرام 15 سال اختلاف سنی داریم . اسم شوهرم مهدی  بود . بغیر از بهرام ، سه دختر دارم .  

***با توجه به اینکه شهید بهرام تک پسر بود چه اخلاقی داشت؟

پسرم خیلی خوب و آرام بود . وقتی بزرگتر شد خودش کارهایش را انجام می داد حتی لباسها و ظرف غذایش را هم می شست . وقتی به شهادت رسید ، تمام دوستان و معلمان دبیرستانش برای تشییع او آمده بودند . همه می گفتند بهرام واقعا" یک فرشته بود . ما تازه بعد تعریفهای دیگران فهمیدیم بهرام با دیگران چه رفتاری داشته است . پسرم یک موتور داشت که آن را گوشه حیاط پارک کرده بودیم  . دبیرهایش از من می خواستند اجازه بدهم به آن موتور بوسه بزنند. با توضیحات آنها فهمیدم بهرام با موتورش آن معلمهایی را که وسیله نقلیه نداشتند تا در خانه شان می رسانده است و حتی آن روزها که شیر خشک گیر نمی آمد برای تهیه مایحتاج معلمهایی که فرزند کوچک داشتند ، کمک می کرده است .

*چطور شد که به جبهه رفت؟

دیپلم که گرفت ، یکبار هم دانشگاه شرکت کرد ولی یک دفعه اعلام کرد که می خواهد به سربازی برود. هر چه به او گفتم  پدرت تک پسر است ، تو هم تک پسری ... از این فکر منصرف شو ، قبول نکرد. خودش تصمیم گرفته بود و هیچ کس هم نمی توانست او را منصرف کند. مدام می گفت کشور به ما احتیاج دارد. فردا چطور تو روی خانواده شهدا نگاه کنم .

* به کدام منطقه اعزام شد؟

او را به ارومیه اعزام کردند. کارش دفتری بود . بیشتر تلفن می کرد. ولی گاهی هم که نامه می نوشت از شرایط سختش در آنجا می گفت که چطور از سرما نمی توانند روی زمین دراز بکشند و مجبور هستند به صورت نشسته بخوابند .

*نحوه شهادتش به چه صورت بوده است؟

یک روز به او و دو تا از سربازهای دیگر ماموریت می دهند که به طرف جنگلهای آلواتان بروند. در حین برگشت ماشین دنبال آنها نمی آید . صبح خودشان  به سر ایستگاه می روند که کومله ها و اشرار به آنها حمله می کنند . بین آنها درگیری صورت می گیرد . آن دو سرباز دیگر به شهادت می رسند اما پسر من  اسیر می شود  که بعد او را به طور فجیعی به شهادت می رسانند و بعد شش کیلومتر با ماشین  جنازه اش را روی زمین کشیده بودند . وقتی جنازه اش را آوردند هر چه کردم برای آخرین بار او را ببینم ، اطرافیان نگذاشتند . پدرش هم که دید بعد از آن مرتب حالش بد می شد و عاقبت هم از فراق بهرام  فوت کرد .

* از آخرین دیدارش خاطره ای بیاد دارید؟

دفعه آخر که آمد زودتر از موعد رفت . وقت رفتن به من گفت : دنبالم تا ترمینال نیا ...دوستم قرار است بیاید . دوستش که آمد ، از ما خداحافظی کرد و رفت . اما چند دقیقه بعد دوباره از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد و مرتب دستم را می بوسید . اینکارش را چند بار تکرار کرد . نگران شدم گفتم : بهرام مادر چته ؟

گفت : مادر اگر برگشتم ده تا انگشت تو را طلا می گیرم و اگر برنگشتم حلالم کن و بعد رفت . شش روز نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند . سه ماه دیگر سربازیش تمام می شد .

*حس کرده بودی بهرام شهید میشه؟

دو ماه قبل شهادت بهرام ، مادرم را در خواب دیدم . مادرم اول جنگ برای کمک به مجروحین به طرف بیمارستان می رود ولی نرسیده به بیمارستان  در اثر تصادف فوت کرد . در آن شب خواب دیدم یک شهیدی را به سمت خانه ما می آورند در حالی که مادرم  یک پرچم به دست گرفته و منتظر آمدن آن شهید است . این خواب مرا به فکر فرو برد ! چه ارتباطی بین مادرم و این شهید وجود داشت؟  اما دلم را به خدا سپردم .

*بعد از شهید چه چیزی موجب تسلی دل شما شد؟

من تا مدتها منزوی بودم و پدر بهرام  برای اینکه راحت گریه کند به پارک نزدیک خانه مان می رفت . نمی توانستم به او دلداری بدهم . او اندوهش را در دل می ریخت و به همین دلیل همیشه یک پایش بیمارستان و یه پایش خانه بود . و آخر هم در سال 86 فوت کرد . گریه ی مرد خیلی بد است .

یک بار که او در بیمارستان بستری بود و منو دخترکوچکترم بالای سر او بودیم ، آقا دزده تمام وسایل ما را برد . وقتی به خانه آمدیم خانه را غارتزده دیدیم . در آن مدتی که شوهرم در بیمارستان بستری بود ، با کمک بستگان چند تکه وسایل مورد نیاز را خریدم  و به جای وسایل گذاشتم . بعد از مدتی که شوهرم به خانه آمد از تغییر وسایل شوکه شد و مدام می پرسید حالا چه وقت تعویض وسایل بود ! از بس خودش را با این سوالات مشغول کرده بود ، ناچار شدم به او حقیقت را بگویم . به محض شنیدن ماوقع در جا سکته کرد و من مجبور شدم همان شب او را به بیمارستان برگردانم و باز هم چند روزی بستری شد .

با این حال من خیلی تلاش می کردم به شرایط عادی برگردم . تا اینکه یک شب خواب دیدم بین من و یک روحانی جلیل القدری باتلاقی فاصله انداخته است . آن مرد روحانی از من می خواست که نترسم و به طرفش بروم . من به توصیه او از باتلاق رد شدم و به آن مرد رسیدم . از من پرسید چه آرزویی داری ؟ گفتم دلم می خواهد قرآن یاد بگیرم  . با همین حالات از خواب بیدار شدم . به روح شهید همان صبح دوستم دنبال من آمد و گفت یک جلسه قرانی برپا هست بیا با هم برویم . در عرض سه ماه قرآن را یاد گرفتم و قرآن شد تمام زندگی من ...

*از اینکه تک پسرتان را به جبهه بردند و آخر به شهادت رسید چه حسی دارید؟

بعضی ها یاوه گویی می کنند که بگویند عده ای مغز امثال بهرام را شستشو کردند اما من می گویم همه این حرفها دروغ است . هیچکس آنها را مجبور نکرد . بهرام خودش دوست داشت که به جبهه برود والا خودم بارها از او خواستم منصرف شود . می گفتم پدرت به تو احتیاج دارد اما او تکرار می کرد از خانواده شهدا خجالت می کشد . پسر خواهرم علی گندوزی نیز سال 61 در عملیات طریق القدس به شهادت رسید در حالی که سر در بدن نداشت  و یکی از برادرانم نیز جانباز شیمیایی است که فقط با اسپری می تواند نفس بکشد . این ها زنده هستند و این ما هستیم که مرده ایم . شهدا باعث افتخار خانواده و مملکت شدند ..... تمام شد و رفت !

*از خدمات دهی بنیاد شهید راضی هستید ؟

پارسال به مناسبت تکریم شهدا ، سر مزار تمام شهدا گل گذاشتند اما شهدای سرباز و معمولی را فراموش کردند که من ناراحت شدم و به مسئولان گفتم . دو سه سال بود که بخاطر جراحی سرم جایی نمی رفتم . چون تعادل نداشتم . اما امسال که حالم بهتر بود مرا در مراسم افطاری خانواده شهدا دعوت نکردند . البته خودم درکشان می کنم و می دانم گرفتاری هایشان هم زیاد است والا مدیرانی چون حاج آقا ضراتی ، حاج آقا موسوی و آقای عیدی زاده مرتب به من سر می زدند .  

* در صورت ممکن علت جراحی سرتان را بگویید؟

من دو بار به عارضه ی صعب الاعلاج مبتلا شدم . اولین بار در سال 88 یک برآمدگی کوچکی در زیر دستم حس کردم . التهاب غدد لنفاوی ام در معاینات محرز شد . کم کم  فهمیدم دچار سرطان سینه شده ام .

هنوز از معالجات این بیماری سرپا نشده بودم که در سال 92 یک سنگینی خاصی در پاهایم حس کردم . بعد از انجام عکسها و آزمایشات متعدد فهمیدم یک تومور در مغزم جا خوش کرده است .  باز هم جراحی دیگری در پیش رو داشتم که شانس موفقیت 50/50 بود . اما من به جراحی رضایت دادم . الان قسمتی از سرم پروتز است . البته تومور بدخیم نبود . بعد از عمل  ، حافظه ام را از دست دادم و قدرت تحرک نداشتم . همه زحمت من رو دوش دختر کوچکم بود . من باز هم تحت تاثیر توجه اهلبیت با دیدن یک خوابی شفا پیدا کردم و همان روزش توانستم سر جایم بنشینم . اما حافظه ام را همچنان از دست داده بودم به طوری کلمات نماز را نمی توانستم ادا کنم . سردرد شدید داشتم ولی دکتر قدغن کرده بود مسکن بخورم . یک شب با خدا تغیر کردم که چرا وضع من این طور شده است ؟

 شب همسرم را به خواب دیدم . او گفت از نجف اشرف برای دیدن تو آمده ام  و برایت ختم الله اکبر گرفتم که زود خوب شوی .

صبح که بیدار شدم  ، خوابم را به یاد داشتم .  پرس و جو کردم تا ختم الله اکبر را یاد بگیرم . در مدت کمی که این ذکر را می گفتم کم کم حافظه ام برگشت والان حال مزاجی ام خوب است . اما دست چپم بخاطر عمل سینه به شدت ورم می کند که باید دائما آن را ماساژ بدهم .

*از خدمات دهی بنیاد در خصوص درمانتان راضی هستید؟

عمل سرم 20 میلیون هزینه برداشت که 5 میلیونش را بیمه ایران داد . داروهایم را خودم می خرم بعد مقداری از این هزینه را به من پرداخت می کنند . برای جراحی سرم مجبور شدم مبلغی از دوستم قرض کنم بعد کم کم پرداخت کردم .

*از جامعه چه انتظاری دارید؟

انتظار دارم خانواده شهدا را فراموش نکنند . شهدا را فراموش نکنند . از وضع پوشش و بعضی مسائل دیگر ناراحت هستم که امیدوارم مسئولین رسیدگی کنند . البته دوستان و برخی مسئولین به ما لطف دارند و به منزل ما می آیند. من که خودم نمی توانم پذیرایی کنم . آنها وقتی می آیند ، از خودشان پذیرایی می کنند . انتظار دارم مسئولین جدید هم ما را فراموش نکنند.

* از اینکه ما را به حضور پذیرفتید تشکر می کنم و امیدوارم  خدا به شما سلامتی عطا کند.

 من هم از شما تشکر می کنم.

درحالی که تاثیر کلام مادر شهید ، افق دید مرا  نسبت به ماهیت ابتلائات دردناک این جهانی متحول کرده بود ، به همراه آن رزمنده بزرگوار از محضر او مرخص شدیم.

گفت وگو از جعفری

کد خبرنگار: 18
اینستاگرام
من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق
الحمدلله رب العالمین ..، الحمدلله حمدا کثیرا طیبا مبارکا
الحمدلله الذی لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا لله
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi