شناسه خبر : 37815
شنبه 04 مهر 1394 , 13:48
اشتراک گذاری در :
عکس روز

این تبریک نبود!

خیلی وقت واسه استراحت نداری ها! باید بیای کمک من! ... امشب عموتینا رو دعوت کردم

شهیدگمنام - ... وارد اتاقش شد ولباس هایش را عوض کرد. کمی خسته بود. هنوز روی تختش دراز نکشیده بود که صدای مادر از داخل آشپزخانه آمد اجازه نداد استراحت کند. او مثل همیشه با لحنی مهربان صدا می زد: شقایق جان! خیلی وقت واسه استراحت نداری ها! باید بیای کمک من! ... امشب عموتینا رو دعوت کردم واسه شیرینی قبولیت... بالاخره دخترم کنکور، معماری قبول شده! باید براش یه شام بدیم دیگه...

شقایق همین طور که با دقت به حرف های مادر گوش می داد، دستش را دراز کرد و ملافه اش را روی صورتش کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت... حس خیلی خوبی نداشت. عمو آرش مرد خوبی بود ولی با پدرش خیلی فرق داشت! و علیرغم تلاش های پدر شقایق، هیچ وقت با آنها خیلی صمیمی نمی شد! اما زن عمو برعکس روحیه عمو، خیلی خودش را به آنها نزدیک میکرد و دوستشان داشت... اختلاف فکری عموآرش و پدر همیشه موقع مهمانی ها، شقایق را نگران می کرد.

شقایق کمی در افکار خود فرو رفت و وقتی دید که خوابش نمی برد، بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چیزی به آمدن مهمان ها نمانده بود! شقایق هم ایستاد و پابه پای مادر، کارهای شام و آماده کردن میوه و چای و گردگیری سالن پذیرایی را انجام داد. پدر هم بعداز ظهر که شد از سر کار به خانه آمد. با وجود اینکه هوای آلوده ریه هایش را اذیت می کرد، اما پدر شقایق مدت ها بود به دلیل نیاز مالی و پیدا نکردن کار دیگری و برای امرار معاش در یک آژانس، رانندگی می کرد.

وقتی پدر لباس هایش را عوض می کرد، شقایق او را می دید. او کمردردی داشت که با نشستن پشت ماشین، شدیدتر هم می شد اما هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. ترکشی که از زمان جنگ در کمر پدر جا خوش کرده بود و به قول خودش با او دوست شده بود، گاهی بدقلقی می کرد ... اما شقایق می دانست که پدرش چاره ای ندارد!

پدر که نشست، شقایق سریع یک لیوان چایی برایش آورد. کنارش نشست و شروع کرد به قربان صدقه رفتن او!... پدر هم که با لبخند به چشمان شقایق نگاه می کرد، دستی به موهای شقایق کشید ، پیشانی اش را بوسید و گفت: چقدر زبون میریزی دختر! دختر گل منی دیگه!  خانوم هستی، ایشالا دانشگاه که بری خانوم ترم میشی!

و شقایق با شیطنت، صورتش را نزدیک گوش پدر کرد و آهسته گفت: بابا خیلی دوست دارم. تو بهترین بابای دنیایی! ... و بعد دوباره به صورت پدر خیره شد. خستگی از صورت نحیف و نورانی پدرش می بارید اما مهربانی هیچ وقت از روی صورتش محو نمی شد. این جمله ای بود که شقایق همیشه به پدرش می گفت و خنده را بر صورت پرمحبتش می نشاند.

... صدای مادر از داخل آشپزخانه بند ارتباط چشمی پدر و دختر را پاره کرد... چی میگید شما دو تا پدر و دختر، هی همدیگه رو تحویل میگیرید؟... بیا شقایق، دخترم! الان عموت اینا میانا!... و شقایق به پدر چشمکی زد و بلند شد و  به طرف آشپزخانه رفت.

چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ آمد. پدر برای باز کردن در رفت و بلند گفت: داداشم اینا اومدن... مادر دوید و چادرش را سر کرد و شقایق هم داخل اتاقش رفت. او هم چادرش را سر کرد و بیرون آمد. چون عمو تنها نبود و پسر عمویش هم همراهشان بود. مهران پسرعموی شقایق،  هم سن او بود و مثل او پشت کنکوری، ولی امسال قبول نشده بود.

شقایق کنار مادر دم در ایستاد. عمو و پسرعموی شقایق از پله های مجتمع بالا آمدند ، در زدند و وارد شدند. همه با هم سلام علیک و روبوسی کردند و بعد مهمان ها رفتند و سالن پذیرایی روی مبل نشستند. زن عمو با خوشحالی شقایق را بغل کرد و جعبه شیرینی را به او داد و دم گوشش گفت ایشالله عروس خودم بشی. شقایق هم درحالیکه سرخ شده بود، شیرینی را داخل آشپزخانه برد. چای ریخت ، شیرینی ها را هم داخل ظرف چید و آماده کرد. بعد مادر آمد و چایی ها را برد و شقایق هم شیرینی ها را به دنبال مادر برای مهمان ها آورد.

 عمو آرش یک شیرینی برداشت و قبل از اینکه بخورد، با لبخند معنی داری روبه شقایق کرد و گفت: ایشالا شیرینی عروسیت عموجون! ولی این شیرینی قبولی کنکور هم خوردن داره ها! خب عموجون! بگو ببینم چقدر درس خونده بودی که تو قبول شدی و مهران ما قبول نشد؟! و شیرینی را گازی زد و چای را پشت سرش!...

شقایق که می دانست عمو از قبول نشدن مهران ناراحت است و حتما" طعنه ای می زند، با لبخند جواب داد: عمو چی بگم! تلاشمو کرده بودم. آقا مهران هم ایشالا سال دیگه قبول میشه. من کار خاصی نکرده بودم. درس خوندم عمو... و سرش را پایین انداخت!

عمو آرش هم شیرینی دوم را برداشت و گازی زد و با خنده گفت: تو که میدونم درس خونی عموجون! ولی معماری هم رشته راحتی نیست! بالاخره میدونم که سهمیه داداشم هم تو موفقیتت اثر داشته! مهران مام بابایی مثل من داره که هیچ کاری نمیتونه واسش بکنه. نه سهمیه ای نه امتیازی! اونم قبول نشد. ما که شانس نداشتیم! ... شما وضعتون خوبه عموجون! دولت هواتونو داره. بالاخره داداش ما واسه این مملکت جنگیده! بایدم بهتون امتیازای ویژه بدن... و بقیه شیرینی را داخل دهانش گذاشت و با دهن پر، نگاهی به شقایق کرد و گفت: عجب مزه ای داره این شیرینی قبولی سهمیه ای!

 زن عمو که از حرف عمو آرش جا خورده بود، اخمی به او کرد و بعد رویش را برگرداند به طرف شقایق و خندید و برای اینکه جو خراب نشود، سریع گفت: وا... آقا آرش! چی داری میگی؟! ... هرکی ندونه من که میدونم شقایق جون چقدر درس خونه.

... شقایق که از قبل دلش گواهی بد می داد، با شنیدن این حرف چشم هایش را بست و آب دهانش را آهسته قورت داد. دوست نداشت دوباره عموآرش با پدرش بحث کند. پدرش آدم آرامی بود ولی او هم که از همان اول مهمانی با این حرف های عموآرش چهره اش گرفته شده بود، ساکت نماند و بعد از حرف عمو لبخندی زد و با قیافه ی مظلومی آهسته جواب داد: داداش! یعنی چی قبولی سهمیه ای؟! ... اولا" که شقایق خودش خیلی درسخونه. بعدم من که چند بار به شما گفتم من درصدم پائینه و هیچ امتیاز و سهمیه ای هم ندارم. این زرنگی خود شقایق بود که خوب درس خوند و قبول شد... و سرش را تکانی داد و ساکت شد.

شقایق که دلش از حرف های عموآرش خیلی گرفته بود، زیرچشمی نگاهی به مهران کرد که از ابتدای مهمانی ساکت نشسته بود. مهران هم مثل او از حرف های پدرش ناراحت بود ولی اخلاق عمو طوری بود که نمی توانستی جلوی حرف زدنش را بگیری و همیشه هرچه دلش می خواست  می گفت.

 زن عمو خیلی شقایق را دوست داشت و هر از چند گاهی هم درباره شقایق و مهران با مادر شقایق حرف می زد. او دلش می خواست شقایق را برای مهران نشان کند و چند بار هم پیشقدم شده بود ولی پدرشقایق درسش را بهانه کرده بود و گفته بود برای این حرف ها خیلی زود است!... زن عمو که دید آرش دارد با حرف هایش باعث ناراحتی می شود، با بازویش آرام به پلوی او زد و چشم غره ای رفت. عمو آرش هم نگاهی به او انداخت و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، به پشتی مبل تکیه کرد و درحالیکه چشمانش برق می زد، با خنده گفت: بابا من که چیزی نگفتم! بالاخره بدون هیچی ام که نمیشه! داداش ما  قهرمانه و بایدم یه امتیازایی بهش بدن...اینکه بد نیست! انکار می کنید!

... شقایق که فکر نمی کرد عموآرش روزی هم که برای تبریک قبولی کنکور می آید، دست از طعنه زدن های همیشگی اش  برندارد، چهره اش برافروخته شد و هرچه سعی کرد سکوت کند، نشد. بالاخره بغضش را که از اول مهمانی در گلویش مانده بود، فرو خورد و روبه عموآرش، با صدایی لرزان گفت: ببخشید عمو جون! قصد بی احترامی ندارم ولی حرفای شما درست نیست! ... کجا بابای من سهمیه داره؟! اون با این ریه داغونش مسافرکشی هم میکنه. اگه سهمیه و حقوق و امتیاز داشت که مجبور نبود با این ریه شیمیایی  تو این هوای آلوده تهرون که آدم سالمش نمیتونه نفس بکشه کارم بکنه.

 عموآرش که خلی ناراحت شده بود و نمی خواست حرف شقایق را بی جواب بگذارد، باز هم پوزخندی زد و گفت: این که کار میکنه واسه توقعات زن و بچه ست. همین درسایی که خوندی عموجون! خرج داره. ولی بحث امتیازه، سهمیه ست. مگه میشه جانباز باشی و هیچی بهت ندن. وگرنه مهران مام تنبل نیست ولی بالاخره یکی مثل تو عموجون! با سهمیه باباش به یه جایی میرسه و دیگه سهم به پسر ما نمیرسه!... حالا نوش جونتون ولی چرا زیرش می زنید عمو؟!

  مادر ساکت بود و سرش را بلند نمی کرد و معلوم بود چقدر ناراحت است اما هیچ نمی گوید! ...شقایق نگاهی به مهران، پسر عمویش انداخت که با خجالت او را نگاه می کرد و صورتش قرمز شده بود!  شقایق هم که دید عمو بحث را تمام نمی کند، چادرش را بالاتر کشید و ادامه داد: شما باور نمی کنید که بابای من با اون ترکش تو کمرش و ریه مریضش، درصدش خیلی پایینه و ما هم خیلی توقع نداریم. بابای من واسه یه زندگی معمولی مجبوره با این حالش کار کنه. تو این هوای کثیف، رانندگی کنه و پشت فرمون بشینه. شما که برادرشین اینو بگین، دیگه دیگران چی بگن!...

 بعد از جایش بلند شد و خواست برود که حرف دیگری به ذهنش رسید و بازهم ادامه داد: به اینم که بابای من جانبازه و شما نیستین، نمیگن شانس! بابای من با اعتقاد و اراده خودش رفت جبهه و شما خودتون نرفتین! اگه به خاطر مجروحیت و سختی هایی که میکشه، بهش سهمیه هم بدن راه دوری نمیره... هرچند ندادن!... بعد نگاهی به پدر - که با چشمانی غم زده به او نگاه می کرد - انداخت و گفت : شما که برادرش هستین اینو بگین، بقیه حتما" فکر میکنن ما بچه های جانبازا همه چی داریم و ق اونا رو خوردیم! دستتون درد نکنه... و به سرعت به سمت آشپزخانه رفت.

زن عمو که شقایق را خیلی دوست داشت، از واکنش شقایق خیلی جا خورد و آهسته درگوش عمو آرش گفت: بفرما! دلت خنک شد. دختره رو ناراحت کردی. مثلا" اومدیم مهمونی... بعد خنده مصنوعی ای کرد و با صدای بلند گفت: شقایق جون! ناراحت نشو. عموت شوخی میکنه. حالا یه چایی بردار بیار. این مهمونی واسه شماست. بیا عزیزم!

... همه ساکت نشسته بودند و هیچ نمی گفتند! جو سنگینی حاکم بود و هوای خانه برای نفس کشیدن تنگ شده بود! ... شقایق داخل آشپزخانه پشت میز ناهارخوری نشست و بغضش ترکید. سرش را روی میز گذاشت و شروع کرد به گریه کردن... بعد چون نمی خواست حرف زن عمو را زمین بیندازد، با ناراحتی، آرام از جایش بلند شد و کنار گاز ایستاد. با دستانی لرزان قوری را بلند کرد و درحالیکه باران اشکش جاری بود داخل فنجان ها و سینی! چای می ریخت.

 ... او بخاطر مظلومیت پدر گریه می کرد و از بی توجهی عمویش که نزدیک ترین کس آنها بود!... از آش نخورده و دهان سوخته اش ... به یاد روزهایی افتاد که ساعت ها درس خوانده بود تا در رشته ای که می خواست قبول شود ... اما عمو آرش به قبولی او می گفت قبولی سهمیه ای! ...مادرش نیز صدایش کرد و گفت: مادر شقایق جان! بیا...

دیگر هیچ صدایی از سالن پذیرایی شنیده نمی شد... تنها صدایی که بعد از دقایقی سکوت را شکست، صدای شکستن فنجان های چای بود که از آشپزخانه بلند شد...

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
کدام باربنیادروی دوش انجمن است این آقایان تاحالاچه کاری برای جانبازان بجزبرنامه ریزی برای تفریح خود وخانواده هاشان انجام داده اند اگرامکان دارد عملکردانجمن رااعلام کنند
احسنت . واقعا نمی دونم این احسنت را به شهید گمنام گفتم یا به شقایق خانم ... ولی واقعا احسنت ...
شقایق خانم حالا چرا استکانها را شکستی ... شکستن استکان مال وقتیه که یه چیزی تو وجودتو می شکنن ولی نمی تونی لام تا کام حرف بزنی ... تو که به این خوبی هم از خودت دفاع کردی هم از پدرت دلاورت هم از اعتقاداتت .... حرف نداریا .... کاشکی همه دخترای جانبازا و رزمنده ها به همین خوبی و راسخی از مرام پدرشون دفاع کنن ؟؟
خرج گذاشتی رو دست باباتا ؟؟
اما راست می گی این نیش کنایه خودیها از نیش عقرب و رطیل هم بدتر ... !!
یعنی ناحق گویی دیگه داره سرریز می کنه ... چرا ؟؟؟
ببین دختر خوب منم که امسال قبول شدم میگن با سهمیه بوده ؟؟؟
تو رو خدا برید ببینید کجای دفترچه ثبت نام سراسری برای امثال من سهمیه وجود دارد ؟؟
خوب که پیام نور قبول شدم ...
عجیبه همین امروز که من یه دفاع جانانه از رزمندگان اسلام کردم حرف مجلس دفاع جانانه شما هم روی سایت چاپ شده ... !!
بهرحال قبولیتو تبریک می گم ...حالا اخماتو وا کن . شیرینی ما رو هم یادت نره . امیدوارم رسالت زینبیتو در فضای دانشگاه به نحو احسن انجام بدی !

اون منفی تونم بخوره تو سرم ... پ منفی دادنتون چیه ؟
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi