شناسه خبر : 40557
چهارشنبه 02 دي 1394 , 14:57
اشتراک گذاری در :
عکس روز

جهاد ادامه دارد

این دوره نیز مصطفی هایی زاده می شوند که در راه امام و انقلاب بشتابند و تا پای جان از ارزش های اسلام دفاع کنند،امروزه نیز زمانه هنوز مصطفی های دیگری به انقلاب هدیه می دهد.

می خواهم امروز از مصطفی ها بنویسم، از آن ها که گل وجودشان به بهشت برین پیوست، آنها که در دلشان گویی سودای دیدار پروردگار، مشترک بود.از مصطفیِ دفاع مقدس که هوای جبهه، عطر مهربانیش را هنوز بعد از سالها به یاد دارد و مصطفیِ هسته ای که بزرگواری و خدمتش به مردم ،تهران را برای ملاقات با خدا، برایش جبهه کرد. می خواهم امروز از کسانی بگویم که هنوز هم، الگو و اسوه باقی ماندند و می مانند.چه شباهتی، عشق خدا به مصطفی ها دارایی آنها بود و شهادت زندگی آنها....

 دیروز درد دل همسر مصطفیِ دفاع مقدس دلم را  لرزاند که چگونه خدا را  به گرفتنِ مصطفی در قبال رحمت به مردمش قسم داد ، و امروز صبر و بردباری مصطفیِ هسته ای که چگونه با غمی بزرگ به تربیت مصطفی دیگر عهد بسته....و مصطفی دیگری که کودکانش را با شجاعت به دست روزگار سپرد و برای دفاع از حرم راهی شد... خدایا چگونه دل آنها بند می شود به دلت، که حتی فکر به اندوهشان عرق سرد بر پیشانی ما می نشاند...

مرد رویا ها...

وقتی جنگ شروع شد، فکر جبهه لحظه ای تنهایش نمی گذاشت. نه توی مجلس بند می شد و نه وزارت خانه.

رفت پیش امام، تا شاید سخنان آرامش بخش او چیزی را در ذهنش روشن کند.

وقتی به خانه برگشت، نگران به او چشم دوختم، گویا نگرانی را از چشمانم خواند که گفت: چیزی نیست فقط باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، و اینکه دشمن نتواند پیش بیاید.

 سپس همه را خبر و دور هم جمع کرد. صدایش در گوشم زنگ می زند هنوز؛ آماده شوید همین روزها راه می افتیم.

 پرسیدم: پس امام...؟

سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: دعامان کردند.

شب آخر حال مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب چگونه گذشت. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و قمقمه آب سرد را برای راه به دستش دادم. مصطفی وسایلش را گرفت و به من گفت «تو خیلی دختر خوبی هستی» صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم «نکند امروز مصطفی خاموش شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود، نور نمی‌دهد»

به سوی قربانگاه"

در سحرگاه سی ‏ویکم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دسته‏ای از دوستان صمیمی او می‏گریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم می‏نگریستند. از در و دیوار، ‌از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می‏وزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه‏ای بزرگ و زلزله‏ای وحشتناک بودند. شهید چمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند اما در لحظة حرکت وی، یکی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حرکت به جبهه است»

با همة رزمندگان خداحافظی و دیده ‏بوسی کرد، به همة سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک‏ترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده می‏شد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانی‏های دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند

.

یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه‏ای جانکاه بودند که خمپاره‏ها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپاره‏های صدامیان، یکی از نمونه‏های کامل انسانی که مایة‌ مباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسان‏های علی‏گونه و یکی از یاران باوفای امام‏خمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست.

همسر به یقین رسید!

آنروز به سردخانه رفتم و اما دستانم یخ زده بود و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم قلبم لرزید و گفتم «اللهم تقبل مناهذاالقربان.» آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی های روز و شبانه که همیشه همراهم بودند که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی …نکند، نکند...

جسم بی جانش را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی که در آنجا تنها نبود، جسم های سرد زیادی آنروز بودند که خود را پیشکش درگاه حق کرده بودند، قسمش دادم که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. بعد از آن احساس کردم خدا به لطف و مهربانی به خاطر مرد صالحی که روزی در این سرزمین به خلوص قدم زد، خطرات زیادی از سرمان گذراند.

وقتی مصطفی را دیدم که با آرامشی وصف ناپذیر در سردخانه خوابیده، حس کردم که شاید خیالش راحت شده، شاید هم استراحت می کرد. مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. حقیقتا مصطفی در رنج بود و درد می کشید. آن روزهای آخر، مساله بنی‌صدر ذهنش را مشغول ساخته بود طوری که شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. من نیز فشاری که قلبش را سنگین کرده بود حس می کردم. با خود فکر می کردم مصطفی دیگر نمی‌‌تواند دوری خدا را تحمل کند. آن‌قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش دشوار بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن آسودگی به خواب عمیقی فرو رفته، آرامش به قلبم راه پیدا کرد. بعد از لحظه ای دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم.

نمی دانم کسی می داند، وقتی تمام زندگی ات را روی دست مردمان می بینی که عقب و جلو می رود یعنی چه؟!

کسی حتی نمی داند که تو همسر آن بزرگ مردی، می برند روی دوششان دنیا را...

نمی دانم کسی می داند، بعد از رفتن تکیه گاهت پیش خدا، تا ده روز کنار مزارش بخوابی و کسی نداند که تکیه گاهت بیشتر از همین یک متر مربع که در آن آرام گرفته است هیچ خاکی ندارد که در آن روز را شب کنی یعنی چه؟!

 و چه زیباست سخن رهبر  و آقایم"

توقعی که ما داریم این است که فرآورده های دانشگاه جمهوری اسلامی، نه به نحو استثنا بلکه به نحو قاعده، چمران ها باشند.

مرد الهی...

ساعت ۸:۳۰ صبح روز 21 دی 1390 بود که دست روی شانه پسرش گذاشت و قول داد که به زودی بازگردد و از خانه خارج شد، با ماشین در خیابان گل نبی تهران در حال حرکت بود که ناگهان یک موتورسیکلت سوار با توفقی اندک از کنارش گذشت، آن لحظه مصطفیِ  هسته ای ما ندانست که لحظاتی دیگر در بهشت چشم می گشاید. صدای انفجار بمبی مغناطیسی، میدان کتابی را آشفته ساخت.

تصور من این بود که مصطفی احمدی روشن حالا پدر و مادر، همسر و علیرضایش را، و شاید حتی همه ما را تنها گذاشته و جاودانه شده است.

این تصور را اما همسر شهید قبول ندارد. او از حضور دائمی مصطفی در جای جای زندگی اش می‌گوید و تاکید دارد که «احساس می کنم آقا مصطفی هرجای زندگی بخواهد خودش به ما کمک می کند و تصمیم می گیرد»

قطعا شنیده اید که به آقا مصطفی لقب علم الهدی نسل سوم داده اند و خیلی ها که در واقع از فضای جنگ و شهادت دور بودند، برای شان مشخص شد که در دهه نود هم می توان شهید شد. البته با ویژگی های زمانی خودش یعنی دیگر فضای جبهه و جنگ سخت نیست اما می شود در مکانی کار و پیشرفت داشته باشید که تمام ابرقدرت ها دنبال شما باشند و برای ترور شما هزینه کنند.

این برای خود من درسی بود که باب شهادت باز است به شرطی که زمانه خود را درک کنیم و بصیرت درستی داشته باشیم. آن چیزی که باعث شده تا بارها روی دوش رهبر فرزانه مان سنگینی کند نداشتن بصیرت است، ولی امثال شهدای هسته ای این بصیرت را داشتند و راه را درست انتخاب کردند. آقا مصطفی فضای کاری گسترده ای داشت زمانی که وارد سایت نطنز شد به قول دوستانش هیچ آدم عاقلی وارد این کار نمی شد چون نه حقوق زیادی داشت و هم اینکه دور از شهر و با سختی های موجود بود ولی آقا مصطفی این راه را انتخاب کرد که نشان دهنده بصیرت ایشان است.

 وحال پس از رفتنِ مصطفی همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود ، بی تاب می شود ؟ گله ای، حرفی، اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود. پرسیدند:حالا شما چه میکنید؟ به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت: مصطفایی دیگر تربیت خواهم کرد.

مرد دوران ها...

مصطفیِ عزیز و فداکار مدافع حرم ، متولد 1365 دانشجوی ترم آخر رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز بود.

مصطفی صدرزاده  فرمانده‌ی ایرانی «گردان عمار» (از لشکر فاطمیون) در دفاع از حرم بانوی مقاومت حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) خلعت شهادت نوشید.

مصطفی با نام جهادی «سید ابراهیم ساعاتی» از بسیجیان شهریارمنطقه‌ی «کهنز» بود که علی رغم مخالفت ها و ممانعت های فراوان، با زحمت و سختی بسیار به یگان های مدافع حرم در «سوریه» ملحق شد.او به مدت دو سال و نیم در درگیری‌های علیه تروریست‌های تکفیری به دفاع از حرم حضرت زینب(س) پرداخت و طی این مدت هشت بار مجروح شد.اما مدتی قبل و درست در شب عاشورای حسینی به سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله لبیک گفت و دنیای فانی مارا وداع گفت. او یکی از شهدای عملیات محرم که همچنان در حلب جریان دارد بود.فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد. مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه‌ها داشت، او به مشهد رفت، ریش‌هایش را کوتاه ‌کرد و به مسئول اعزام گفت که یک افغانی ست. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود.

از او دختری هفت ساله به نام فاطمه و پسری شش ماهه به نام محمدعلی به یادگار ماند که این دو فرزند مدتی ست با پیکر پدر شهیدشان وداع کردند.

این دوره نیز مصطفی هایی زاده می شوند که در راه امام و انقلاب بشتابند و تا پای جان از ارزش های اسلام دفاع کنند،امروزه نیز زمانه هنوز مصطفی های دیگری به انقلاب هدیه می دهد...

 

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi