شناسه خبر : 42163
دوشنبه 12 بهمن 1394 , 15:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

"بهزاد اتابکی" روایت کرد؛

باب آشنایی ما،دستی قطع شده

گفتم "شیشه ماشین را پایین بکش تا به صورتت بادی بخورد." نگاهم کرد و گفت "ببخشید. نمی‌تونم. یک دست داشتم که آن هم شکست." یکی از دست‌هایش قبلا قطع شده بود و حالا دست دیگرش در تصادف شکسته است؛ تازه متوجه اوضاع شدم.

"بهزاد اتابکی" فرمانده توپخانه لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به بیان خاطره‌ای در رابطه با شهید "علیرضا نوری" قائم مقام فرمانده لشکر 27 محمدرسول الله(ص) پرداخت. در ادامه این خاطره را می‌خوانید:

قبل از شروع عملیات کربلای یک که منجر به آزادی مهران شد، گاهی مخفیانه برای شناسایی از اهواز به مهران می‌رفتیم. یک روز در ظهر داغ تابستان از سمت مهران به طرف دهلران می‌رفتم. در آن گرمای ۵۰ درجه، پرنده هم پر نمی‌زد. تنها ماشینی بودم که در آن جاده حرکت می‌کردم. ناگهان متوجه یک تویوتا شدم که کنار جاده چپ کرده است. دو نفر هم با سر و صورت خونی کنار ماشین نشسته بودند.

با توقفم، یکی از آنها زیربغل همراهش را گرفت و به سمت ماشین آمد و گفت: "برادر! دوستم دستش شکسته با چفیه بستم، بیمارستان دهلران برسونش." من هم کنار ماشین می‌مانم.

بدون هیچ حرفی، مجروح را سوار کردم و به راه افتادم. در مسیر نگاهی به چهره آرام و خون آلودش کردم و پرسیدم "خیلی درد داری؟" آهی کشید و ادامه داد "نگران آن راننده هستم." گفتم نگران نباش حالش خوب بود. گفتم "کدام یگان هستی؟" گفت "لشکر 27 محمدرسول الله (ص). برادرم اینجا سرباز است آمدم او را ببینم." گفتم "من از نیروهای توپخانه لشکر 25 کربلا هستم."


سال 1364- دو کوهه – لشکر 27 محمدرسول الله (ص) – بعد از شهادت حاج عباس کریمی
از سمت راست: محمد کوثری – رحیم صفوی – سردار شهید علیرضا نوری

لب‌هایش از شدت گرما خشک بود. یک کلمن چوپ پنبه‌ای کوچک پر از آب یخ، خیار و گوجه فرنگی کنارم داشتم که گاهی یکی از آنها را برمی‌داشتم تا گذر زمان در این جاده گرم و طولانی را بتوانم تحمل کنم. تا آن زمان که نامش را نمی‌دانستم، خطاب به او گفتم "برادر! یک خیار بردار بخور تا برسیم." چشمانش را بسته بود و تنها سرش را تکان می‌داد. دوباره ادامه دادم "برادر! این گوجه و خیارها را خودم خریدم، حلال است بخور."

جوابم را نمی‌داد از طرفی طولانی بودن جاده، کلافه‌ام کرده بود. به همین دلیل با سرعت رانندگی می‌کردم. چند مرتبه فقط گفت "آخ". سرعت ماشین را کم کردم تا دست اندازهای جاده کمتر اذیتش کند.

مدتی در سکوت گذشت. برای شکستن سکوت گفتم "شیشه ماشین را پایین بکش تا به صورتت بادی بخورد." نگاهم کرد و گفت "ببخشید. نمی‌توانم. یک دست داشتم که آن هم شکست."

یکی از دست‌هایش قبلا قطع شده بود و حالا دست دیگرش در تصادف شکسته است؛ تازه متوجه اوضاع شدم.

با عجله ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. درب ماشین را باز کردم و با آب خنک صورتش را شستم. یک لیوان آب خنک هم به او دادم. با گریه از او عذرخواهی می‌کردم که متوجه شرایطش نشدم. او هم می‌خندید و می‌گفت "حالا که چیزی نشده". گفتم "نیم ساعته که اصرار می‌کنم تا خیار برداری، چرا چیزی نگفتی؟" او فقط به حرف‌ها و کارهایم می‌خندید.

دوباره به راه افتادیم. در طول مسیر خیار و گوجه فرنگی می‌دادم تا میل کند. با کلی خنده و شوخی به بیمارستان دهلران رسیدیم. از آنجا هم راهی دزفول شدم.

چند روز بعد مرتضی قربانی به سمتم آمد و گفت: تو یک تصادفی را از جاده مهران به دهلران آوردی؟؟ تایید کردم و مرتضی ادامه داد: "آن فرد علیرضا نوری قائم مقام فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) بود."

آن موقع بود که به یقین رسیدم که تواضع از ویژگی‌های مردان خداست. دیگر ندیدمش تا وقتی که شهید شد.


از سمت راست نفر اول: بهزاد اتابکی - نفر دوم: یعقوب زهدی

 

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi