شناسه خبر : 42381
دوشنبه 19 بهمن 1394 , 09:45
اشتراک گذاری در :
عکس روز

بخش نخست/ گفت‌وگوی تفصیلی با "محمدباقر راستگو"؛

جلسات انقلابی آیت الله خامنه‌ای

"محمدباقر راستگو" از مبارزین پیش از انقلاب اسلامی روایت جالبی از نقش شخصیت‌هایی همچون آیت الله خامنه‌ای، شهید مطهری و شهید مفتح و هیات‌های مذهبی در پیروزی انقلاب اسلامی دارد.

 ورق زدن تاریخ انقلاب و خواندن خاطرات مبارزان انقلابی سوای از شناخت رژیم پهلوی و شرایط آن زمان ما را با اهداف انقلاب اسلامی آشنا می‌کند. اهدافی که از دیروز تا به امروز تغییر نکرده‌اند اما برخی در قالب همان خاطره سعی در تحریف اهداف انقلاب و راه و خط امام خمینی(ره) دارند. خطری که رهبر معظم انقلاب در سالروز رحلت امام در سال جاری به آن اشاره داشتند. وظیفه ماست تا با واکاوی خاطرات و ثبت آن‌ها مانع تحریف تاریخ انقلاب شویم. در ادامه گفت‌وگوی ما با "محمدباقر راستگو" از مبارزین پیش از انقلاب اسلامی را می‌خوانید:

دفاع پرس: از چه زمانی وارد فعالیت‌های سیاسی و مذهبی شدید؟

راستگو: تقریبا 10 سالم بود که وارد جلسات مذهبی شدم و آنجا شروع به فعالیت‌های دینی و فرهنگی کردم. ورود من به این هیات‌ها به دلیل داشتن خانواده مذهبی بود. نقطه عطف فعالیت‌های مذهبی من نیز مربوط به دوره دبیرستان است؛ زمانی که با فخرالدین حجازی آشنا شدم. آشنایی من با او موجب تحول و تغییر در مسیر زندگیم شد و از آن پس وارد فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی شدم و در قالب همان هیات به فعالیت‌هایم ادامه دادم چرا که معتقدم هیات‌ها پایگاه‌های مردمی هستند. از این رو بسیاری از فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی در قالب هیات‌های مذهبی شکل گرفت که این فعالیت‌ها مختص مذهبیون بود.

ما هیاتی به نام جوانان متوسلین به خمسه طیبه داشتیم که مدیریت جلسات آن بر عهده خودم بود. ما از طریق آن هیات به عرصه فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی ورود پیدا کردیم. آغاز به کار این هیات مربوط به سال‌های 48 و 49 است. آن موقع ما در منطقه میدان خراسان ساکن بودیم.

ما هیات جوانان متوسلین به خمسه طیبه را از حالت معمولی خارج کردیم. من در همان زمان شروع به آموزش قرائت قرآن، مفاهیم، ترجمه و تفسیر کردم اما شرایط به طوری بود که ما در آن دوران یک کتاب آموزشی بیشتر نداشتیم. کتاب را ورق به ورق و توسط یکی از دوستان که در چاپخانه بود، تکثیر می‌کردیم. آن کتاب آموزش هم مال مهدی جعفری بود. بعدها فهمیدیم مهدی جعفری اسم مستعار و همان مهندس بازرگان است. آن کتاب در آن مقطع بهترین کتاب برای آموزش مفاهیم و ترجمه قرآن بود.

هم دوره‌ای‌های من معتقدند که 80 درصد ترجمه و مفاهیم عربی را از همان جلسات آموزش دیدیم. من خودم جلسه تفسیر را برگزار می‌کردم. یک نسخه را دست نویس می‌کردیم بعد می‌دادیم بچه‌ها تا با دست کپی برداری کنند. با همین محدودیت‌ها کار را ادامه می‌دادیم تا اینکه با جلال گنجه‌ای آشنا شدم. او بیان خوبی داشت و فرد تیزهوشی بود. با حضور او جلسات ما رشد کرد. شاید می‌توانم بگوییم جمعیت 40-50 نفره ما به 400-500 نفر رسید به صورتی که فضا برای تشکیل کلاس‌ها کم می‌آوردیم و سعی می‌کردیم جایی را پیدا کنیم تا ظرفیت حضور همه را داشته باشد.

من در جلسات فخرالدین حجازی زیاد شرکت می‌کردم. شاید هیچ کس به اندازه من شرکت نکرد. جوان بودم و سر تا پا احساس. و ایشان هم با شور و هیجان که داشت نسل جوان را مدیریت می‌کرد. خیلی از نسل‌های جوان جذب او و متحول شدند. در این مقطع زمانی، حسینیه ارشاد نیز اوج گرفت. در آنجا هم آقای حجازی، دکتر شریعتی، شهید مطهری و شهید باهنر سخنرانی می‌کردند. در برخی مقاطع هم آیت الله خامنه‌ای سخنرانی می‌کردند. من از همان مقطع با ایشان آشنا شدم. من آن وقت یک هیاتی بودم که هیات‌مان محل تجمع انقلابیون بود. هیات ما انصارالحسین نام داشت.

افرادی همچون عزت شاهی، جواد منصوری و شهید کجویی در جلسات آن هیات حضور پیدا می‌کردند. محل برگزاری جلسات هیات در خیابان ایران بود. آشنایی بیشتر من با آیت الله خامنه‌ای در آنجا شکل گرفت و ایشان را برای جلسات خمسه طیبه دعوت کردیم. ایشان به مدت ده شب برای سخنرانی در منزل پدر من در میدان خراسان تشریف آوردند. به یاد دارم بحث سخنرانیش در مورد "فرد زنده و جامعه زنده" و "فرد مرده و جامعه مرده" و ویژگی‌های جامعه زنده بود.

ناگفته نماند در آن دوران آقای حجازی یک مقدار به من میدان می‌داد تا قبل از سخنان ایشان مقاله بخوانم ولی رفته رفته و به لطف الهی، در وادی سخنرانی افتادم.

با هیاتی به نام انصارالمهدی نیز در ارتباط بودیم که در نهایت با هم ائتلاف هیاتی شکل دادیم. ده شب نیز آیت الله خامنه‌ای در همان جلسه مشترک دعوت شدند و سخنرانی کردند.

وقتی آیت الله خامنه‌ای، مشهد بودند من مقید بودم که حتما به دیدار ایشان بروم. خیلی مواقع مواضع خودم را با ایشان در میان می‌گذاشتم تا ببینم تکلیف و وظیفه‌ام چیست؟ این تقید را از همان زمان نسبت به آقا داشتم. خیلی مواقع تابستان خارج از شهر به دنبال آقا می‌رفتیم. ایشان معمولا برای استراحت و تفریح به اطراف شاندیز می‌رفتند. این ارتباطم را با مقام معظم رهبری حفظ کردم و هنوز وقتی خدمت ایشان می‌رسم کاملا بنده را به طور کامل می‌شناسد و آن اتفاقات را به طور کامل به خاطر دارند.

پس از آن به بعد دامنه فعالیت‌های آیت الله خامنه‌ای در تهران گسترش پیدا کرد، به خصوص زمانی که شهید مفتح امام جماعت مسجد جاوید شد. شهید مفتح آنجا فعالیت‌های خوبی را طرح ریزی و اجرا کرد. کلاس‌های زبان، عربی، نهج البلاغه، جامعه شناسی، تفسیر و ... برگزار شد و این مسجد به یک پایگاه و کانون فعالیت‌های انقلابی تبدیل شد. آقا هم آنجا برای سخنرانی تشریف می‌آوردند. ساواک متوجه فعالیت‌های انقلابی مسجد شد، فعالیت‌ها را تعطیل و مانع سخنرانی‌های آیت الله خامنه‌ای شد.

در آن ایام در جلسات حسینیه ارشاد که دکتر شریعتی سخنرانی می‌کرد نیز شرکت می‌کردیم. آن وقت هنوز اختلافات شهید مطهری و دکتر شریعتی بروز پیدا نکرده و پشت پرده بود. من خودم بعدها متوجه این اختلافات فکری شدم. مرحوم صبح دل در حسینیه ارشاد یک گروه سرود تشکیل داد و من جزو گروه سرود شدم. در بسیاری از مراسم‌ها قبل از سخنرانی‌ها این سرود را اجرا می‌کردیم. تا اینکه پای ساواک به اینجا هم باز شد و فعالیت‌های این حسینیه تعطیل شد. بسیاری از آثاری که در آن دوران به چاپ رسیده بود و مطالعه می‌کردم را هنوز دارم. در آن ایام سعی داشتم خودم را با همفکران شهید مطهری هماهنگ کنم چرا که اعتقاد خاصی به روحانیت داشتم.

دفاع پرس: آقای جلال گنجه‌ای مگر در آن زمان انحراف فکری نداشتند که بعد از سران منافین شدند؟

راستگو: جلال گنجه‌ای آن وقت مورد تایید بود. ایشان برای سخنرانی در مسجد جاوید دعوت شد. ساواک که به آنجا آمد، بچه‌ها فراریش دادند. ده شب نیز در مسجد جلیلی بود که آیت الله مهدوی کنی امام جماعت آن بودند، سخنرانی کرد. برای سخنرانی در مسجد لرزاده که مرحوم علی زنجانی آنجا بودند، نیز دعوت شد. گنجه‌ای آن وقت مورد تایید روحانیون بود. ایشان چون از قم به تهران می‌آمد و جایی را نداشت که استراحت کند، شب‌های جمعه به منزل پدر من می‌آمد و استراحت می‌کرد.

از ابتدا هم زمزمه‌هایی بود که ایشان ضعف‌هایی در مبانی اعتقادیش دارد ولی تصورمان این بود که علیه ایشان جوسازی می‌کنند. تا اینکه قرار شد من با ایشان، یکی از کتاب‌های مربوط به عاشورا (که برای یکی از چهره‌های سازمان مجاهدین خلق بود) بررسی کنیم. کتاب را یکی از روحانیون شاگرد آیت الله خامنه‌ای داده بود. شاگرد آقا به من گفت این کتاب را به همراه یکدیگر و با آقای گنجه‌ای در منزل پدری شما مطالعه و بررسی می‌کنیم. یکی دو جلسه که گذشت، گنجه‌ای با پافشاری گفت کتاب را برای بررسی به منزل ما بیاورید. گفتیم منزل شما در رصد ساواک است و به صلاح نیست اما بالاخره با اصرارهای وی به آنجا رفتیم.

این جریان مربوط به سال 52-51 و مقطعی است که کادر اولیه سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده‌اند. تا اینکه ساواک به منزل ایشان ریخت، کتاب را گرفت و ما را نیز دستگیر کردند. در شکنجه‌هایی که می‌شدیم، گنجه‌ای نتوانست مقاومت کند و بعدا فهمیدیم که شخصی با اسم مستعار جلالی ما را لو داده است. من در همان جریان برای اولین بار به زندان افتادم، آن وقت تقریبا 25 ساله بودم. ابتدا ما را به زندان قزل قلعه بردند. بنایشان این بود که ما تازه واردها را وارد زندان عمومی نکنند. لذا ابتدا در زندان‌های انفرادی قرار می‌دادند، تخلیه اطلاعاتی و بازجویی می‌کردند و پس از چند ماه به زندان عمومی می‌فرستادند. اما به دلیل این که زندان‌های انفرادی پر بود من مستقیما وارد زندان عمومی قزل قلعه شدم. مرحوم آیت الله ربانی شیرازی، مرحوم ساوجی، جواد منصوری و دیگر دوستان نیز در آن زندان بودند. آقای ربانی شیرازی در آن شب توصیه‌ای به من کرد و گفت: شانس آوردی که شب اول تو را به اینجا آورده‌اند، پس احتیاط کن و تو را با هر کس که روبرو کردند، از ارتباط با او منکر شو. این توصیه خیلی به من کمک کرد.

آیت الله خزعلی نیز در همان زندان بود اما انفرادی بود. ایشان از نظر جسمی بسیار ضعیف و نحیف بود. اعتصاب غذا کرده بود و او را به زمین خوابانده، روی سینه‌اش نشسته بودند، با دو دست فکش را باز کرده تا شیر بر دهانش بریزند تا اعتصابش شکسته شود.

یکی دو شب بعد که بازجویی اولیه انجام دادند من را به سلول انفرادی بردند. مدتی بعد من را با آقای جلالی روبرو کردند. بازجو گفت ایشان را می‌شناسی گفتم نه. هر قدر فریاد زدند گفتم نمی‌شناسم. در این گیر و دار که من مقاومت می‌کردم و می‌گفتم که نمی‌شناسم. ناگهان او برگشت و من را با اسم صدا کرد و گفت مقاومت نکن. ما همه چیز را گفتیم. در آنجا خیلی شکنجه شدم.

چند ماهی در زندان قزل قلعه بودم و سپس من را به زندان اوین منتقل کردند اما چیز خاصی نتوانسته بودند به عنوان مدرک از من به دست بیاورند. ضمن این که من با همه آشنا بودم و اگر من را لو می‌دادند، اعدام می‌شدم. در مدت سه ماهی که در زندان بودم اصلا ملاقاتی نداشتم. تازه عقد کرده بودم و بعد از سه ماه همسرم برایم غذا و وسایل شخصی فرستاد. امکان ملاقات حضوری هم نداشتیم.

زندان اوین که بردند. شرایط سخت‌تر شد. یکی از کسانی که مرا در حال شکنجه دادن با او مواجه کردن جواد منصوری بود. چشمان من را بستند و به زیرزمین بردند. به سختی پله‌ها را طی می‌کردم. صحنه‌های وحشتناکی بود. هر لحظه احتمال می‌دادم که من را بکشند. چشمم را که باز کردم منصوری را دیدم که بر تخت بسته شده بود و با کابل او را می‌زدند. دوباره همان سوال همیشگی را از من پرسیدند و گفتند: این را می‌شناسی؟ گفتم نه. تا جایی که می‌توانستم مقاومت کردم. توصیه ربانی شیرازی خیلی برای من مفید بود و اینجا هم از آن توصیه استفاده کردم.

با آقای منصوری در بیرون از زندان جلسات زیادی داشتیم. او در مدیریت کلاس‌ها نقش داشت. بچه‌ها را جمع می‌کرد و خطبه‌های انقلابی گلچین شده را با روح حماسی برای آنان تدریس می‌کرد. او تحلیل‌های سیاسی و بین‌المللی خود را می‌نوشت و در آن کلاس‌ها برای افراد می‌خواند. برای مدتی آن جلسات در یکی از مساجد اطراف بازار برگزار می‌شد که تقریبا جای ناشناخته‌ای بود. طلبه‌ای به آن جلسات می‌آمد، وقتی دستگیر شد متاسفانه زیر شکنجه هر کس را که به ذهنش می‌رسید را لو داد از جمله آقای منصوری. وقتی منصوری دستگیر شد، کلاس‌ها را نیز تعطیل کردند.  

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi