شناسه خبر : 47912
چهارشنبه 06 مرداد 1395 , 09:07
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهید محمداسدی درباغی

بزرگمردِ شهیدِ عملیات مرصاد

برادر که ساک یادگاری های محمد را باز می کند،دل مادر پر می کشد.انگارعطر وجود محمد در خانه می پیچد.مادر نگاه می کند

زندگینامه و وصیتنامه: شهید محمد اسدی درباغی

متولد: 15 شهریورسال1351 تهران

تاریخ شهادت: 6 مرداد سال 1367

نام عملیات: مرصاد

پسر انقلاب:

برادر که ساک یادگاری های محمد را باز می کند،دل مادر پر می کشد.انگارعطر وجود محمد در خانه می پیچد.مادر نگاه می کند و بی صدا اشک می ریزد.با آن پیراهن و ساعت و انگشتر و حتی آن نامه ها ،یک دنیا خاطره برای مادر زنده می شود.و من و تو چه می دانیم در نبود محمد،این خاطرات چه می کند با دل مادر...چفیه محمد که به دست مادر می رسد،می بوسد و می بوید و چشمهایش زیر آن، یک دل سیر می بارند.پدر انگار باز هم مثل همیشه باید میانداری کند و دلداری دهد که می گوید:"شهدا رفتند و به وظیفه خود عمل کردند.حالا نوبت آنهاست که مانده اند.امروز وظیفه همه این است که راه شهدا را ادامه دهند و نگذارند خون شهدا پایمال شود." در جمع صمیمی خانواده شهید "محمد اسدی درباغی"،با صحبت های حاجیه خانم"زیبا قادری"،مادر شهید، میهمان باغ خاطرات نوجوانی شدیم که نهال نوپای زندگیش با انقلاب به ثمر نشست و با دفاع مقدس جاودانه شد.  

"روایت اول" یک خانواده انقلابی ": حاج آقا مثل هر روز قبل از بیرون رفتن از خانه با تأکید گفت:خیابونا خیلی شلوغه.از خونه بیرون نیایید ها.در رو قفل کن و مراقب بچه ها باش...اما مگر من حریف محمد و برادرش،حسن،بودم؟این 2پسر 6 و 4 ساله،تا صدای تکبیر تظاهرات کنندگان را می شنیدند،می دویدند بیرون و «الله اکبر» و «مرگ بر شاه» می گفتند.یک شب که این دو مثل همیشه رفتند تا سطل زباله را خالی کنند،دیر کردند. وقتی سراغشان رفتم،خشکم زد؛دیدمشان که آرام آرام به طرف تانک گاردی های رژیم که برای حکومت نظامی،سر کوچه مان مستقر شده بود،می رفتند.تا به خودم بیایم،محمد پاره آجری که در دست داشت را به طرف تانک پرتاب کرد!قبل از اینکه محافظ تانک به آنها برسد،دوان دوان داخل خانه شدند اما نارنجکی که آن افسر به طرفشان پرتاب کرده بود،به دیوار خانه خورد و..." مادر با لبخندی در ادامه می گوید:"آن روزها در قم ساکن بودیم.همین که حاج آقا بعد از آنهمه سفارش بیرون می رفت،محمد می گفت:مامان حاضر شو بریم.می گفتم:مگه نشنیدی پدرت چی گفت؟ و او با جدیت می گفت:نگرانی آقاجون به جای خود اما ما باید بریم...و این،کار هر روز ما بود؛من دست 4 بچه قد و نیم قد را می گرفتم و می رفتیم میان سیل جمعیت تظاهرکنندگان اطراف حرم حضرت معصومه(س). یک روز در بحبوحه مبارزات انقلاب،عمه بچه ها آمد و گفت:موافقی بریم شهرستان و سری به اقوام بزنیم؟ اصرارهای حاج آقا که ضمیمه پیشنهاد خواهرش شد،فهمیدم این نقشه خود او برای دور کردن ما از آن فضاست.بغضم ترکید و اشک ریزان گفتم:حالا که زمزمه برگشت امام خمینی همه جا پیچیده،می خواهید منو از اینجا دور کنید؟من می خوام وقتی امام میان،باشم و برم استقبال...با این وعده که تا آن موقع برمی گردیم،مرا راضی کردند و به این ترتیب،من و بچه ها به نقطه ای دور از تحرکات انقلاب تبعید شدیم...!"

"روایت دوم" نجات از زندان ":

نامه داده بودند به مدرسه اش بروم.وقتی گله کردند که محمد درس نمی خواند،تعجب کردم.وقتی به دفتر احضارش کردند و همراه او معلمش هم آمد،با دیدن خانم معلم،تا آخر ماجرا راخواندم.هر چه آن معلم بی حجاب از محمد دلیل درس نخواندنش را می پرسید،او سرش را بلند نمی کرد و جوابی نمی داد. عاقبت به حرف آمدم و گفتم:خانم! شما اگه روسری سر کنید و مراقب لباس پوشیدنتون باشید،این بچه تا این حد معذب نمیشه و از درس عقب نمی مونه...معلم با عصبانیت گفت:یک بچه 8 ساله رو چه به این حرفا؟مدیر که آدم موجهی بود،از آن طرف اشاره کرد آرام باشم و احتیاط کنم اما من با صدای بلند گفتم:مگه ترسی دارم؟ما شاه رو بیرون کردیم،اینا که جای خود دارن.اینا هم اگه نمی تونن خودشون رو اصلاح کنن،باید برن... پرونده محمد را که گرفتم و در یک مدرسه با معلمان مرد ثبت نامش کردم، گفت:راحت شدم مامان.اونجا برام مثل زندان بود..."حس افتخار به پسر بچه ای که فرزند انقلاب بود را می شود در نگاه مادر خواند.و کلام مادر،مهر تأییدی است بر این حس:" همیشه بزرگتر از سنش رفتار می کرد.در انتخاب دوست، خیلی حساس بود و مهمترین معیار برایش این بود که فرد مورد نظر،اهل نماز و به ویژه نماز جماعت باشد.به همین خاطر،اکثر دوستانش از بچه مسجدی ها بودند.از غیبت، متنفر بود.در مجلسی که غیبت می شد،نمی ماند و اگر نمی توانست آنجا را ترک کند،گوشهایش را می گرفت! همیشه بعد از نماز صبح،با حال خاصی زیارت عاشورا می خواند و اشک می ریخت.در تمام این حالات ،فقط نگاهش می کردم و سعی می کردم از او یاد بگیرم."مادر مکثی می کند و در ادامه می گوید:" انقلاب،نوپا بود که جنگ شروع شد و این بار هم همان جوانان پرشور انقلابی به میدان رفتند.محمد گرچه کم سن وسال بود و امکان جنگیدن نداشت اما با این وجود،میدان را خالی نمی کرد.تک خوان گروه سرود مدرسه بود و هر سال،همه تعطیلات عید را به مناطق جنگی می رفتند و با اجرای سرود برای رزمنده ها،به آنها روحیه می دادند.اما بالاخره طاقتش از آنهمه انتظار طاق شد و تصمیمش را برای جبهه رفتن گرفت." "روایت سوم" رستگاری در مرصاد ":

دو زانو در مقابلم نشست و گفت:این رضایتنامه رو امضا می کنی؟ و وقتی نگاه پرسشگرم را دید، ادامه داد:رفتم برای ثبت نام.متصدی تا شناسنامه ام رو دید گفت:دستکاریش کردی؟نتونستم دروغ بگم.او هم گفت:حالا که اینهمه عاشق جبهه ای،اسمت رو می نویسم اما فقط رضایت پدر و مادر،مجوز اعزامته... گفتم:پسرم الان درس و مشقت واجب تره.تازه پشت جبهه هم که خدمت کنی...حرفم را قطع کرد و گفت: مامان الان جبهه به وجود ما نیاز داره.البته در واقع،ما به جبهه نیازمندیم.ما باید بریم جبهه و خودمون رو بسازیم...وقتی پای برگه رضایتنامه را امضا کردم،گفت:مامان اگه شهید شدم،واسه ت مهمه که پیکرم رو بیارن...؟!با این حرف انگار خنجری به قلبم فرو کرد.گفتم:مگه همه باید شهید بشن؟شما ها باید بمونید و به اسلام خدمت کنید.اما دوباره سؤالش را تکرار کرد و به ناچار جواب دادم:معلومه که مهمه.دلم نمی خواد یک عمر چشم انتظار بمونم.و او خیلی جدی گفت:پس من از خدا می خوام اگه لیاقت شهادت رو نصیبم کرد،پیکرم رو برات برگردونه..." بغض دیگر رفیق نفس های مادر شده،پس با آن مدارا می کند و می گوید:" سال آخر جنگ لباس رزم پوشید و 7 ماه در جبهه بود.قطعنامه که امضا شد، مرخصی بود.خبر را که شنید،انگار غم دنیا روی سرش آوار شد.کز کرده بود گوشه اتاق و اشک می ریخت.برای امثال محمد،جنگ،فرصتی برای خودسازی و شهادت، و پنجره ای رو به بهشت بود و حالا این پنجره بسته شده بود.اما فردای آن روز انگار همه چیز عوض شده باشد،دیدم دارد ساکش را می بندد.گفتم:جنگ که تموم شده...گفت:الان نیاز جبهه به ما بیشتره.هر لحظه ای که اینجا بمونم،چیزی جز معصیت به نامم نوشته نمیشه...و رفت.چند روز بیشتر نگذشته بود که عملیات مرصاد شکل گرفت و محمد و خیلی از همرزمانش به آرزویشان رسیدند و نشان دادند برای ملاقات خدا در بهشت،کوچکترین فرصت ها را غنیمت می شمارند."انگار خاطره ای در ذهن مادر جرقه زده باشد،می گوید:"هیچ وقت اجازه نمی داد کارهای شخصی اش را فرد دیگری انجام دهد اما بار آخر اصرار کردم بگذارد لباس های جبهه اش را من بشویم.لباس ها را که از ساک بیرون آوردم،دیدم روی لباس خاکی اش نوشته «یا زیارت یا شهادت» و لباس سبز پاسداری اش مزین شده به «السلام علیک یا اباعبدالله(ع)».مبهوت لباس ها بودم که لباس پاسداری اش را نشان داد و گفت:این را جدای از بقیه لباس ها بشویید آخه این همون لباسیه که می خوام موقع دیدار محبوبم بپوشم... وقتی پیکرش را آوردند،همان لباس سبز رنگ پاسداری تنش بود و با همان لباس هم در بهشت زهرا(س) آرام گرفت..."

منبع؛ همشهری محله شهرداری منطقه 15

نویسنده: مریم شریفی

 

وصیتنامه شهید محمداسدی درباغی

«ای ملت مسلمان در راه تبلیغ دین اسلام بکوشید

چرا که خود می‌دانید که تنها دین اسلام است که موجب سعادت انسان‌ها می‌شود.»

 

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران حضرت امام خمینی روحی فداه و با درود بر روان پاک شهدای صدر اسلام از کربلا تا به کربلاهای ایران و با عرض سلام خدمت پدر و مادر و دوستان و آشنایان

امیدوارم که همیشه تحت توجهات حضرت مهدی (عج) و نائب او بوده و باشید. ای ملت مسلمان در راه تبلیغ دین اسلام بکوشید چرا که خود می‌دانید که تنها دین اسلام است که موجب سعادت انسان‌ها می‌شود.

ای پویندگان راه اسلام! هرگز امام را تنها نگذارید؛ رهبری که وجودش انسجام‌بخش و فوزی عظیم برای امت اسلامی و مستضعفین جهان می‌باشد.

ای مردم مسلمان! از شما می‌خواهم که فریب منافقین و روشنفکران غرب‌زده و شرق‌زده را نخورید و حامی روحانیون مبارز و همیشه در صحنه باشید و در آخر «امام را دعا کنید».

ای پدر و مادرم!

اگر نتوانستم برای شما فرزند شایسته‌ای باشم باید مرا ببخشید. راهی را که من انتخاب کردم از روی شناختی بود که خداوند به من عطا کرد و به من این توفیق را عنایت فرمود که من در راه خودش قدم بگذارم و همچنین در این راه افتخار شهادت را نصیب من کرد و این باعث شد که هم من و هم شما در نزد خداوند و رسول او و ائمه اطهار و بی بی فاطمه زهرا (س) سربلند باشیم.

در پایان من از شما پدر و مادر عزیز و از برادرانم و همچنین از تمام دوستان و آشنایان حلالیت می‌طلبم.

همچنین من آنطور که حساب کردم نمازهاییکه اشتباه خوانده‌ام و یا حتی احتمال دارد نخوانده باشم، امکان دارد در حدود یک ماه یا بیشتر باشد.

از شما پدر عزیزم خواهشمندم یا خودتان یا شخص دیگری برایم بخواند و همچنین از نظر روزه نیز فقط امسال سه روز از روزه‌هایم را گرفته‌ام، روزه‌هایم را که نگرفته‌ام بگیرید.

در آخر از شما می‌خواهم برایم در درگاه حق دعا کنید.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

والسلام

محمد اسدی درباغی

۱۴/۰۲/۱۳۶۷

 

کد خبرنگار: 21
اینستاگرام
...



آقای خامنه ای با همه دست داد و به من رسید. آن زمان قضیه انفجار ششم

تیر هم برایش اتفاق افتاده بود با دست چپ دست داد گفت :

حال دختر کدخدا چطوره؟

من اصلا یادم نبود ولی یاد آفای خامنه ای مانده بود. خیلی هوش فوق العاده ای

می خواهد که بعد از چهار سال این قضیه کوچک توی ذهن یک نفر مانده باشد.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi