08 ارديبهشت 1403 / ۱۸ شوال ۱۴۴۵
شناسه خبر : 48801
شنبه 06 شهريور 1395 , 08:53
شنبه 06 شهريور 1395 , 08:53
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
فاصله ما تا جهنم تروریستها!
میلاد رضایی
اوضاع این رژیم حسابی بیخ پیدا کرده است
جعفر بلوری
عقبنشینیها تا کجا ادامه دارد؟
عبدالرحیم انصاری
رسانهی نوظهورِ پهپاد-موشک
سید مهدی حسینی
سفر ترکیه ما
سارا آذری
ولی فقیه عروةالوثقی و رمز پیروزی
امانالله دهقان فرد
صد رحمت به توپ میرزا آقاسی!
حسین شریعتمداری
۴۰ دستاورد عملیات تاریخی «وعده صادق»
ابراهیم کارخانهای
ادبیات ایثار و شهادت
گزارش و گفت و گو
شهید هادی راهنمای دوستانش در فتنه ۸۸
خانم رسولی می گوید: در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم. شوهرم در گروه شهید اندرزگو و من امدادگر بیمارستان گیالن غرب بودم. ابراهیم هــادی را اولین بار در آنجا دیدم. یکبار که پیکر چند شــهید را به بیمارســتان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شــما خانمها جلو نیائید! پیکر شهدا متالشی شده و باید آنها را شناسائی کنم. بعدها چند بار نوای ملکوتی ایشــان را شــنیدم. صدای بسیار زیبائی داشت.
وقتی مشغول دعا میشد، حال و هوای همه تغییر میکرد. من دیده بودم که بسیجیها عاشق ابراهیم بودند و همیشه در اطراف او پر از نیروهای رزمنده بود. تا اینکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتیم از خیابان 17 شهریور عبور میکردیم که یکباره تصویر آقاابراهیم را روی دیوار دیدم! من نمیدانســتم که ایشــان شهید و مفقود شده! از آن زمان، هر شــب جمعه به نیت ایشــان و دیگر شــهدا دو رکعت نماز میخوانم. تا اینکه در سال 1388 و در ایام ماجرای فتنه، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا، روی یک تپه سر سبز ایستاده! پشت سر او هم درختانی زیبا قرار داشت.
بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ایشان که آنها را هم میشناختم، در پائین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند! آنها میخواســتند به جائی بروند، اما هرچه دســت و پا میزدند بیشتر در باتلاق فرو میرفتنــد! ابراهیم رو به آنها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند: اَین تَذهبون (به کجا میروید؟!) اما آنها اعتنائی نکردند! روز بعد خیلی به این ماجرا فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت؟! پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت: مادر، یک هدیه برایت گرفته ام! بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهید ابراهیم هادی چاپ شده ... به محض اینکه عکس جلد کتاب را دیدم رنگ از صورتم پرید!
پسرم ترسید و گفت: مادر چی شد؟ من فکر میکردم خوشحال میشی؟! جلو آمدم و گفتم: ببینم این کتاب رو... من دقیقًا همین صحنه روی جلد را دیشب دیده بودم! ابراهیم را درست در همین حالت دیدم! بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهمیدم خواب من رویای صادقه بوده، از طریق همسرم به یکی از بسیجیان آن سالها زنگ زدیم. از او پرسیدیم که از آن دو نفر که من در خواب دیده بودم خبری داری؟ خالصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت، از حامیان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گیــری دارند! هرچند خواب دیدن حجت شــرعی نیســت، اما وظیفه دانستم که با آنها تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم. خدا را شــکر، همین رویا اثربخش بود. ابراهیم، بار دیگر، هادی دوستانش شد و ...
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 233
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
منبع: تسنیم
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
معرفی کتاب