درست 29 سال پیش در هفتم شهریورماه 1366 ابوالفضل اسدی عراقی از بچه بسیجیهای باصفای اراکی در شلمچه به شهادت رسید. ابوالفضل یکی از هزاران سرباز امام خمینی (ره) بود که در جبهههای دفاع مقدس آسمانی میشد. اما ابوالفضلها ستارگان کهکشانی به نام دفاع مقدس هستند که هرچه به عنصر وجودیشان نزدیکتر میشوی، تلألو و نورانیتشان بیشتر نمایان میشود. در سالگرد شهادت این دانشجوی بسیجی که در میان رزمندگان به دایی شهرت داشت، به گفتوگو با همرزمش محمدرضا خانمحمدی پرداختیم که همسن و سال و همشهری شهید اسدی است و خاطرات زیبایی از او دارد.
چرا به شهید اسدی «دایی» میگفتند؟
یک جور رسم یا بهتر بگویم صمیمیتی در میان رزمندگان اراکی وجود داشت که همدیگر را با القابی مثل دایی، عام (عمو)، خالهزاد (پسرخاله) و... صدا میزدند. مثلاً شهید یعقوب علیصیدی فرمانده گردان علی بن ابیطالب(ع) در میان بچهها به عام یعقوب شهرت داشت. یا خود شهید ابوالفضل اسدی که دایی صدایش میکردیم و ایشان هم من را خالهزاد صدا میزد. معادلش در یگانهای دیگر همان برادر و حاجی و آقا سیدی است که بین رزمندهها باب بود و یکدیگر را خطاب قرار میدادند.
آشنایی شما با دایی از کجا رقم خورد؟
ما همشهری و همسن و سال بودیم. هر دو متولد سال 44 در اراک. منتها قبل از حضور در جبهه آشنایی با هم نداشتیم و در لشکر علی بن ابیطالب(ع) همدیگر را ملاقات کردیم. یادم است برای اولین بار قبل از عملیات والفجر 8 دورادور ابوالفضل را دیده بودم. هنوز رفاقت خاصی با هم نداشتیم تا اینکه به آمادهسازی عملیات کربلای4 رسیدیم. هر دو بسیجی گردان امام حسین(ع) بودیم که شهید کاوه نبیری از اعضای کادر فرماندهی لشکر به چادر ما آمد و خبر داد که قرار است یک گردان ویژه تشکیل شود. گردانی که کمی بعد نامش گردان ویژه کوثر شد. با ورود به این گردان من و ابوالفضل در یک دسته قرار گرفتیم و در آموزشهای سختی که برای گردان کوثر در نظر گرفته شده بود، شرکت کردیم. هر روز که میگذشت رفاقتمان بیشتر شد.
شهید اسدی مسئولیتی هم در گردان داشتند؟
ابوالفضل از بچههای قدیمی و پای کار جبههها بود. بسیجی بود اما به نظرم از سال 61 به جبهه آمده و در خیلی از عملیاتها شرکت کرده بود. بنابراین یک رزمنده کارکشته به شمار میرفت. آن طور که بنده خبر دارم در عملیات والفجر8 در گردان امام حسین(ع) مسئول دسته بود. در کربلای یک در گردان قمربنیهاشم(ع) مسئول دسته و همزمان معاون گروهان بود. اما موقع حضورمان در گردان امام حسین(ع) مثل بنده یک بسیجی بود. وقتی که شهید نبیری موضوع تشکیل گردان ویژه کوثر را مطرح کرد، ابوالفضل مسئول نیروهایی شد که قرار بود به گردان کوثر بپیوندیم. مسئولیت رسمی نبود اما نشان میداد که شهید اسدی را خیلی از فرماندهان میشناختند و روی تجربیاتش حساب میکردند.
با بعضی از رزمندههای اراکی که صحبت میکردیم، از جاذبه شهید اسدی میگفتند، چه حسی در وجود ایشان بود که رزمندهها را به خودش جلب میکرد؟
خدابیامرز جذابیت ذاتی داشت. هم چهره معصوم و نورانیاش و هم خونگرمی که در طبعش وجود داشت آدم را جذب میکرد. در جبهه رزمندهها با هم صمیمی و بیشیله پیله بودند، اما خونگرمی و صمیمیت ابوالفضل یک چیز دیگر بود. لبخندی بر لب داشت که در خیلی از عکسهایش میتوانید آن را ببینید. وقتی با شما صحبت میکرد، سریع گرم میگرفت و طوری رفتار میکرد که شیفته اخلاقش میشدید. خلاصه با او احساس غریبی نمیکردید. از هر قشری هم دوست و رفیق داشت. همین خصوصیات اخلاقی باعث میشود که بعد از گذشت 29 سال از شهادتش، هنوز گفتن از شهید ابوالفضل اسدی عراقی برایمان شیرین و دلچسب باشد.
اگر میشود ما و خوانندگان را مهمان نکته از منش شهید کنید. چیزی به خاطر دارید؟
بعد از تشکیل گردان ویژه کوثر، آموزشهای سختی برای نیروهای گردان در نظر گرفته شده بود. این گردان باید در کربلای4 از یک منطقه باتلاقی در نهرخین وارد عمل میشد و 700 متر در شرایط سخت باتلاق پیش میرفتیم. به همین خاطر ما که نیروهای کوثر بودیم باید از توان جسمی بالایی برخوردار میشدیم. بنابراین آموزشهای سختی را پشت سرگذاشتیم. از شنا در سد دز گرفته تا آموزش در منطقه جراحی که منطقه باتلاقی در هور بود تا آموزش در دارخوین (منطقه پشت انرژی اتمی) من و ابوالفضل در تمام این آموزشها در کنار هم بودیم و موقعی که در سد دز حضور داشتیم، عصرها به برای پیادهروی پشت چادرهای مان میرفتیم تا اینکه به درختی میرسیدیم و آن جا زیر سایهاش استراحت میکردیم. یک جورهایی این پیادهروی آخر کاری هم آمادهسازی جسممان بود و تفریحمان و خسته نباشید. سایه آن درخت هم پاتوقمان شده بود. معمولاً بعد از کمی استراحت زیر سایه درخت، وقتی به مقر برمیگشتیم من و ابوالفضل که همسن و سال و هم قد و قواره بودیم نوبتی همدیگر را کول میگرفتیم. من آن زمان تنها به فکر این بودم که آموزشها را تمام کنم و به اصل عملیات برسیم. اما ابوالفضل نگاه متعالیتری داشت. در یکی از همین مسیرها به من گفت: خالهزاد! درست است که هنوز وارد عملیات نشدیم، اما بیا نیتمان را خدایی کنیم و آموزشها را به نیت قرب الهی پشت سر بگذاریم. فرق نگاه اسدی با من هم در نیت خالصش بود، امثال او همه کارهایشان را خدایی میکردند و با نیت والاتری حتی کارهای روزمره را انجام میدادند. حرف آن روز ابوالفضل همیشه در ذهنم ماندگار شده است.
در عملیات کربلای4 با شهید اسدی با هم بودید؟
بله آنجا با هم بودیم. اتفاقاً در روند عملیات ابوالفضل دستش گلوله خورد و به ناچا به عقب منتقلش کردند. وقتی به من که رسید گفت به دشمن امان نده. غیرتی بود و چون خودش مجروحیت داشت و نمیتوانست در منطقه بماند، این طور داشت ما را به مقابله با دشمن تهییج میکرد. جالب است وقتی که کربلای5 دو هفته بعد آغاز شد، ابوالفضل با وجود مجروحیت خودش را باز به منطقه رساند و از اولین مرحله کربلای5 در آن شرکت کرد. آن زمان خیلی از رزمندهها عرق عجیبی به مسائل جبهه داشتند. یک علی امینی نامی داشتیم که در کربلای4 گلوله به سینهاش خورده بود. بدون اینکه کاملاً خوب شده باشد، خودش را به کربلای5 رساند و در روند عملیات سینهاش دوباره خونریزی کرد. امثال اسدیها و امینیها بودند که جبههها را با دست خالی در برابر دشمن مسلح شده بعثی حفظ میکردند.
در هفتم شهریور ماه 66 که ابوالفضل اسدی به شهادت رسید، عملیات خاصی که نبود؟
نه آن موقع ما در دریاچه ماهی خط پدافندی داشتیم که ابوالفضل به شهادت رسید. بعد از کربلای5 مدتی هر دو به اراک برگشتیم. من که در آخرین مرحله عملیات مجروح شده بودم و خواهی نخواهی مدتی از جبههها دور شدم. همین طور بود تا تابستان 66 که دوباره اعزام گرفتیم. آن زمان ابوالفضل فارغالتحصیل دانشگاه تربیت معلم قم بود و به دلیل مشغله تحصیلیاش تابستان راحتتر میتوانست به منطقه بیاید. به هرحال 31 تیرماه 66 به جبهه اعزام شدیم. مردادماه در خط پدافندی کانال ماهی حضور یافتیم و شهریورماه هم که ابوالفضل در همین خط پدافندی به شهادت رسید.
موقع شهادتشان شما هم در منطقه بودید؟ از وقایع آن روز بگویید.
زمان شهادتش در یک دسته یا گروهان نبودیم اما هر دو در یک منطقه بودیم. من قسمت تدارکات بودم و ابوالفضل معاون آقای صالحی در یکی از گروهانهای گردان علی بن ابیطالب(ع) بود. موقعیت ما در خط پدافندی طوری بود که یک بخشی از سنگرهای کمین خودی در 30 متری خط دشمن قرار داشت. ابوالفضل روز هفتم شهریور ماه 66 به سنگر کمین میرود و حین سرکشی به موقعیت خط، با اصابت گلوله دشمن به سرش به شدت مجروح میشود. تقریباً صبح ساعت 6 که این اتفاق میافتد، یکی از بچههای قم او را تا بیمارستان گلستان اهواز میرساند. اما شدت جراحات ابوالفضل به حدی بود که در بیمارستان به شهادت میرسد. به نظرم ساعت 10 صبح بود که خبر شهادتش را به ما دادند.
واکنش شما یا سایر همرزمانتان به شهادت دایی چه بود؟
ابوالفضل موقع شهادت 22 سال داشت. اما با توجه به تجربیات حضورش در جبههها و همین طور حضور بسیجیهای نوجوان در جنگ، به نوعی بزرگ ما محسوب میشد. نصیحتهایی به ما یا بچههای کم سن و سالتر میکرد که به دلمان مینشست. خیلی ما را به درس خواندن توصیه میکرد. معمولاً تابستانها که بسیجیهای دانشآموز یا دانشجو به منطقه میآمدند، ابوالفضل آنها را به درس خواندن تشویق و راهنمایی میکرد. کلاً سیره و منشش طوری بود که حرفهایش به دل مینشست. شهادت او برای ما گران تمام شد. حتی سالهای بعد از آن هر وقت برای ابوالفضل یادواره برگزار میکنند، شاهد هستیم که چطور همرزمان در این مراسمش شرکت میکنند. تقریباً دو سال پیش بود که در یکی از سالگردهای ابوالفضل یک آقایی از من پرسید او را میشناسم یا نه. گفتم متأسفانه به جا نمیآورم. معرفی کرد و فهمیدم که سال 66 ایشان 15 یا 16 سال داشته و بنده و شهید اسدی را در منطقه دیده است. حرفها و منش ابوالفضل این بنده خدا را چنان مجذوب کرده بود که سالها پس از شهادتش همچنان در یادواره او شرکت میکرد.
لحظه شهادت ابوالفضل اسدی از زبان یکی از شاهدان واقعه
چهارم محرم بود و هفتم شهریور سال 1366. وقتی ابوالفضل برای نماز صبح از سنگر خارج شد، ناگهان صدای رگبار گلوله، خط شلمچه را به هم ریخت. سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم و به طرف کنال دویدیم. ابوالفضل را دیدم که با سر و روی خونی داخل کانال افتاده است. چفیه را از دور گردنش باز کردم و محکم به سرش بستم. وقتی ماجرا را از او پرسیدم با لحنی آرام و بریده گفت چند تا عراقی را دیدم که در میدان مین کار میکردند و تنهایی با آنها درگیر شدم. لحظاتی بعد ابوالفضل را با آمبولانس به طرف بیمارستان صحرایی امیرالمؤمنین(ع) منتقل میکردیم، در حالی که اشک و غم صورت بچهها را فراگرفته بود، دایی ابوالفضل روی برانکارد آمبولانس آرام گرفت...
فرازی از وصیتنامه شهید: ای معبود من که وجودم از تو، برای تو و انشاءالله در راه تو وقف شده. دستم را بگیر و از حجابها بیرونآور تا عظمت تو را درک کنم و به چیزی جز تو نیندیشم، ای مجذوب! من مرا به حال خود وا مگذار و به فوز شهادت نایل کن. مرا دوست اولیائت و ائمه معصومین قرار بده. مرا مخلص از هر چه غیر خودت است قرار بده، ای حقیقت مطلق مرا با خودت آشنا کن که در خانه دل غیر تو حکومت نکند و به من راهنما باش. ای مردی که در تنهایی نخلستان خدا را میخواندی و کسی را نمییافتی که حقایق را بفهمد درد دل بر چاه میگفتی، تویی که اصحابت بر تو وفادار نماندند و رسم جفا پیشه کردند و خون بر جگر تو کردند و در میدان رزم تو را تنها گذاشتند. تو شاهد باش که اهل لبیک و بیعت با امام بودیم و بر پیمان خود با تو استوار ماندیم. / روزنامه جوان