شناسه خبر : 50655
پنجشنبه 04 آذر 1395 , 09:01
اشتراک گذاری در :
عکس روز

وصال دوست در کنار دوست

فاش نیوز - محمد جواد بیات ، مسئول بسیج و انجمن اسلامی دبیرستان علویان همدان بود . من برای ادامه تحصیل و گذراندن دوران دبیرستان از روستا به همدان آمدم . همان زمان بود که با برادر بیات آشنا شدم .

با شروع جنگ درس و مدرسه و خانه ام جبهه شد . سالی چند بار به جبهه می رفتم . بلاخره اواخر بهمن ماه سال 62 در عملیات والفجر 5 ، در منطقه چنگوله مهران مجروح شدم . مرا به بیمارستان شهید مصطفی چمران شیراز انتقال دادند . تا شش ماه بعلت شکستگی و زخم عمیق پا و دست به صورت درازکش بودم . روحیه ام خیلی خوب بود . اما به هر حال دیار غربت آثار خاص و دلتنگی خودش را روی روح و روان انسان می گذارد .

یک روز صبح چشمانم به جمال آقا جواد و بچه های دبیرستان  روشن شد و غربت شش ماهه ام را بکلی فراموش کردم . او حتی پدر و مادر و خواهرم را از روستا برای دیدن من آورده بود . از آن روز به بعد تا چندین ماه کار آقا جواد به همراه شهید محمد نیکبخت  رسیدگی به من شد و پس از انتقال به همدان و بعد به روستای زادگاهم باز هم آنها از من مراقبت می کردند .

سال 63 را پشت سر گذاشتم و با دو عصا راهی مدرسه  شدم . جنگ ادامه داشت و هر چند وقت یکبار داغ عروج خونین دوستان باوفایم را می شنیدم . احساس یک جا مانده را داشتم . حقیقتا تحمل فراق محمد ، هادی ، مسلم ، و رضا و جواد خیلی سخت بود . به همین دلیل دیگر طاقت ماندن در خانه را نداشتم . پس در سال 64 علی رغم اینکه هنوز آثار جراحت بر روی پایم بود ، لنگان لنگان و با عصا به طرف جبهه راه افتادم . در تمام سالهای 65 ، 66 و 67 با همان پای مجروح در عملیاتهای بزرگ فاو ، اروند ، کربلای 4 و 5 و 8 و حتی در عملیات مرصاد حضور داشتم .  جنگ تمام شد . مشغول زندگی و کار شدم . خدا به من دو تا پسر و یک دختر داد . بچه ها بزرگ شدند و به مرور زمان فهمیدم چقدر بچه هایم با من رفیق هستند .

 با باز شدن راه کربلا هر طوری بود خودم را به سرزمین عشاق می رساندم . امسال هم برای هفتمین بار به نیت امام هفتم (ع) برای اربعین راهی زیارت شدم . محمد صادق ، پسرم خودش را در نجف به من رساند و رفیق سفرم شد . رفاقتش وصف شدنی نیست و من نیز عاشقش هستم .

ما صبح زود خود را به خیل راهپیمایانی رساندیم که به سوی نجف و رسیدن به حرم دوست در حرکت بودند . قبل از فرارسیدن نماز ظهر، در طول مسیر در یکی از موکب های بین راه توقف کردیم . محمدصادق برای گرفتن وضو از پیش من رفت . در همان حال مرا خواب ربود و دیدگانم روی هم افتاد . ناگهان با صدایی چشمانم را گشودم .

ابتدا فکر کردم خواب می بینم . اما خواب نبود . همه چیز واقعیت داشت . محمد جواد با آن چهره مهربانش یکبار دیگر بالای سر من نشسته بود . نشاط خاصی تمام وجودم را فرا گرفت . دیدن او در این سرزمین مقدس بی حکمت نبود . به سرعت از جا بلند شدم و دست در گردن هم انداختیم و با هیجان زیاد با هم مصافحه کردیم . به شدت دل تنگ همرزمان شهیدم بودم و محمد جواد محرم خوبی برای درد دل کردن بود .  پس من هی یاد شهدا را زنده کردم و آقا جواد گریه کرد . حالات خوشی بین من و آقا جواد ایجاد شده بود .ما ساعاتی چند خاطراتِ شهدایی را با هم مرور کردیم که سی سال پیش از کربلای خونین ایران همچون پرنده ای سبکبال خود را به کاروان حسین (ع) در کربلای نینوا رسانده بودند . در تمام آن لحظات معنوی مان ، محمد صادق با هیجان ما را نگاه می کرد و از من و رفیق دیرینه ام عکس می گرفت . کم کم در ادامه سفر مابقی بچه محل های خود را دیدم و در کنار هم به یاد همه شهدا یک زیارت دلچسبی کردیم . در حالی که یقین دارم دوستانم نشسته بر خوان الهی و جوار امام حسین (ع) نظاره گر ما بودند .

خاطرات  رزمنده و جانباز همدانی ؛ جمشید طالبی از پیاده روی اربعین سال 1395

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi