شناسه خبر : 50962
دوشنبه 27 دي 1395 , 15:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات من و اسفندیار

رضا امیری فارسانی - یادباد آن روزگاران یاد باد،
دقیقـــاسه الی چهارمــــاهی است که ازعملیات محــرم وآن رشــادتهاوشهادتهاگذشته. عیــن خوش،موسیان،زید،دهلران،ومنطقه، مرزی جنوب وجنوب متمایل به غرب هرگوشه اش یادی ازبهترین هادارد. تخلیه شهدا درمعرجها حال وهوایی وصف ناشدنی داشت. تعدادی که ازسفرعشق بازمانده بودند درحال غبطه خوردن بودند،صادقانه هرچه که حاکم بودبه خداوصــل بود. والاشماکسی راسراغ نخواهیدداشت که برای مردن شتاب کند. مگرمیشودانسان برای مرگ تعجیل نماید؟هرآن کسی که دقایقی دراین مقوله تامل نموده به اصل واقعیت که همان موقعیتی کم یاب درمعامله باجانان است رسیده.

عملیات محرم که دراواخرمهر و اوایل آبان شصت ویک رقم خورد و سه مرحله متفاوت داشت، بهتــرین بندگان خداشهدشیرین شهادت رانوشیدند. درمیان این شهدا جوانی ۱۷ساله با دیدگاهی باز و علمی، درحد آیت الهی که چهل سال درحوزه فقط و فقط به خدا و علم فکرکرده وجودداشت. شهید اسفندیارمالکـــی سال دوم راهنمــایی درکنارهم درمدرسه کاشانی فارسان تحصیل میکردیم امااو تحصیلاتش با همه ماهاتفاوت داشت. اودنبال عرفانی شدن بودوماغافل ازخودهم بودیم! او فارغ ازخود شده بودومادنبال متاع بودیم. اماغــافل بودیم که هرمتاعی را بخصوص شهادت را فقط به اهل دردش می دهند.

محــرم تمام شده بود. بادستورحاج احمدکاظمی که آنروزهافرماندهی تیپ نجف اشرف راعهده داربودبرای تجدیدقوا و سرکشی به خانواده به مرخصی رفتند. اسفندیار هم آمده بود. امابرات سفرراگرفته بود!

شبــی بناداشتیم که باتفاق برویم بسیج چون پدرم شهیدشده بود وخواهران وبرادرانم کوچک بودند و زیاد بهانه میگرفتند.برهمین اساس همه برنامه ها بهم ریخته بود. یازینب میگریست یااحمد ناله میکردیافاطمه میگفت من بابایم رامیخواهم، نهایتاساعتی تاخیرداشتم وقتی بچه هاراخواباندم بکمک مادرباعجله پریدم بیرون. وقتی ته کوچه رسیدم دیدم اسفندیار این یک ساعت رادرکنارحجله ای که بنیادبرای پدرم زده بودوعکس پدررادرآن گذاشته بودندومعمولاتاچهلم میماند،ایستاده و دستهایش را روی حجله گذاشته و هق هق گریه میکرد.

اسفندیارتفاوت سنی اش باپدرم عین من وپدربود. پدرمتولد۱۳۲۷بود، اسفندیار۱۳۴۴بود و دقیقا۲۳سال اختلاف وجود داشت. وقتی دستم راروی شانه اش زدم سرش راکه بلندکردخداگواه است که چشمهایش خون بود. صورتش رابوسیدم وباهم رفتیم بسیج. اودائماازیک مسافرت، یک هجـــرت و یک لطفی که خودش میدانست چیست سخن میگفت!

دیدارمابااسفندیارهمان لحظات بود. وعکسی که سالهادرآلبوم ما مانده ولی یادوخاطراسفندیار راهرگزازذهن وچشممان دورنخواهیم کرد.

به امیدوصالی زیبا بااسفندیار،

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi