شناسه خبر : 52186
یکشنبه 08 اسفند 1395 , 11:03
اشتراک گذاری در :
عکس روز

غواصی که پُل شد

فصل پائیز فرا رسید ومن به اتفاق دیگر دوستانم راهی جبهه شدم ودر گردان 155 حضرت علی اصغر (ع) از لشگر انصارالحسین سازماندهی و بعنوان نیروی امدادگر مشغول آموزش  وآمادگی قبل از عملیات شدم . اردوگاه شهید مدنی دزفول آنقدر از نیرو پر شده بود که آدم خیال می کرد در شهر دارد زندگی می کند .چادر های گردان ما بصورت یک مستطیل بزرگ دورتادور یک محوطه را احاطه کرده بودند ودر وسط این مستطیل یک چادر بزرگ اجتماعی بعنوان نماز خانه گردان، کنار چادر فرماندهی  قرار داشت چند روزی بود که یک جوان با لباس خاکی شیک وپوتین های واکس زده با موتر تریل در اطراف چادر فرماندهی پرسه می زد وبعد از خواندن نماز ظهر وعصر می رفت.

رفته رفته حضور این جوان رعنا بیشتر شد ومی دیدم که داخل محوطه گردان با فرماندهان قدم می زنند ومشغول صحبت هستند. من بسیجی بودم وآنها پاسدار .فقط داشتم از دیدن این جوان تازه وارد، لذت می بردم ودوست داشتم ای کاش با اوآشنا بودم وهمچنین با موتورش گشتی در داخل اردوگاه می زدم. اوپس از اینکه صحبتش تمام می شد. به یک دیگر از چادرها می رفت وبا یک بسیجی که شباهتی به خودش داشت دیده بوسی می کرد بعد از دقایقی موتورش را سوار می شد و غار غار از دیدگان ما غایب می شد گرچه در اکثر اوقات در وقت نماز می ماند ودر نماز جماعت گردان ودعا  می دیدم که شرکت می کند و یک گوشه چادر می نشست و مثل باران اشک می ریزد .

تا اینکه بعد از چند روز فرمانده گردان ما ، حاج ستار ابراهیمی در مراسم صبحگاه اعلام کرد که یک گروهان ویژه به گردان ما اضافه شده ومسئول گروهان ویژه را که معاون خودش بنام علیرضا دهقان را معرفی کرد ودر حین معرفی مسئول دسته ها به یکباره گفت :« ضمن خیر مقدم به برادر پاسدار هادی نظری که از واحد پرسنلی لشگر وقسمت ارزیابی به جمع ما ملحق شده ، او را بعنوان مسئول دسته یک ، گروهان ویژه معرفی کرد» برق چشمانم را گرفت.که خدایا خوابم یا بیدار . چندروزی گذشت ومن هم رفتم وشدم نیروی امدادگر دسته هادی نظری.ولی دوباره آن موتورتریل با یک رزمنده ای دیگر که لباس خاکی کره ای داشت چند روزی داشت در داخل گردان موقع نماز مغرب وعشاء می آمدودر مراسم نماز وسخنرانی معاون گردان ما که علیرضا دهقان بود شرکت می کرد . دهقان یک خطیب توانا بود که موقع سخنرانی اش همه به گوش بودند حتی آنها که در داخل چادرها ویا صدای بلند گوی گردان را می شنیدند سکوت می کردند. وبعدا دیدم که این موتور سوار با بدرقه هادی وابراهیم می رود خدا اینها سه نفر چقدر شیبیه هم هستند تا اینکه بعد از چند روز از بچه های روستای دره مرادبیک که در گردان بودند شنیدم که اینها هر سه برادر هستند.محسن ،هادی وابراهیم. محسن معاون واحد پرسنلی لشگر بود.

با تشکیل گروهان ویژه ما را از اردوگاه شهید مدنی جدا کردند وجهت آموزش آبی وخاکی وغواصی عازم سد گتوند کردند، شب وروز در کنار هادی نظری آنچه دوست داشتم را تجربه کردم تا جای که دیگر مثل یک برادر بزرگ به ما می رسید وباآن چهره بشاش وخندانش همه مجذوب او شده بودیم وچه شب های بلندی که تا نیمه شب بیدار بودیم او برایمان داخل چادر از روستایشان با زبان خوش روستای تعریف می کرد واز دره مرادبیک همدان می گفت که در گردان ما پراز بسیجی آنجا بودندواز مبارزات مردمی که قبل از انقلاب داشتند واز آب وهوای بهاری روستا وخلاصه از نان روستا تا میوه های رنگارنگ گیلاس وآلبالو. وقتی چند ساعتی به خواب می رفتیم نزدیک صبح که بیدار می شدم چادر خلوت شده بود همه رفته بودند درچادر نمازخانه، زمانی که وارد این چادر می شدم مثل نماز جماعت همه مشغول راز ونیاز ودعا وندبه وگریه بودند در این حال ، حال وهوای هادی بارانی تر بود.

اوائل دی ماه رفتیم آبادان واز آنجا به خرمشهر رفتیم ودر خانه ها نیمه مخروبه سکنی گزیدیم وشب قبل از عملیات بچه داخل دوتا قابلمه بزرگ حنا خیس کردندو شب جنا بندان راه انداختن ، در این شب وروزها غوغای بود از نوشتن وصیت نامه تا صیغه برادری خواندن وقول شفاعت گرفتن وعکس یادگاری تا اینکه صبح یک روز دیدم آن جوانی که از هادی وابراهیم بزرگتر بود در ترک یک موتور تریل وارد محوطه گردان شد وهادی رفت به استقبالش وابراهیم را صدا زدند .بعد از گفتگوی با بچه های دره مرابیک وخدا حافظی بازانها .سه نفری رفتند یک گوشه ای باهم خلوت کردند دقایقی گذشت من فقط از دور می دیدم که این دادش بزرگتر، محسن حرف می زند وهادی وابراهیم هم سرشان پایین است واز چشمانشان اشک می بارد .

روضه که نمی خواند شاید غزل خداحافظی با گرفتن شفاعت بود ویا شفارش برادر کوچکتر به هادی بود و... ولی لحظه ای بعد من هم که تماشا گر این صحنه بودم ،متوجه دور واطرافم نبودم اشکم جاری شدبود. محسن بلند شد واین دو برادر را بغل گرفت وغرق بوسه کرد می خندید با چشم گریان ودل هر بیننده را کباب می کرد. هادی که محبوب دل بچه بود وهمیشه از سرورویش شادی می ریخت  نتوانست جلوی اشک چشمش را بگیرد من یک آن ذهنم به خدا حافظی شب عاشورا وروز عاشورا درسرزمین کربلا رفت. کربلای که حالا تا ساعات دیگر به عشق آن می خواهیم به خط دشمن بزنیم .از دور یک ذره ای از آن عشق وعاشقی را که برادر از برادر جلو می زد به نبرد با یزیدیان وکفار در ذهنم تداعی کردم و در آن حال وهوا که انگار یک روضه خوان برایم روضه حضرت علی اصغر(ع) را بخواند به یادآن شش ماهه اباعبدالله اشک هایم جاری شد گر چه من سیدم وخیلی علاقمند به روضه مادرمان حضرت زهرا، ولی آنروز روضه ما علی اصغری شده بود ونمی دانم کی وچگونه این دیدار، سه برادر به اتمام رسید ومحسن سوار ترک موتور شد وبا بدرقه بچه های گردان وهمشهریهایش که دیگر توان عقب نگاه کردن خودش ودیدن، هادی وابراهیم را نداشت دور شد وما به داخل گردان برگشتیم .   

بعد از ظهرنیروهای دیده بانی از گردان توپخانه وادوات وبلد چی های اطلاعات عملیات با تخریب چی ها به گردان معرفی شدند وغوغایی از نیرو شد. بچه را به لباس مخصوص غواصی مجهز کردندوبا پخش جیره جنگی ومهمات وگرفتن آخرین آمار، آماده نماز مغرب وعشا شدیم نماز را به امامت آیت ا...موسوی همدانی امام جمعه همدان که خودش را به مقر گردان رسانده بود اقامه کردیم وبعد از نماز حاج آقا سخنرانی کرد وبا دعا چشمان بچه ها بارانی شد از همه بیشتر ذهنم به هادی فرمانده دسته مان بود که همیشه عقب تر از او می نشستم ونگاهش می کردم . با فرمان آقای پرسیان در محوطه ساختمان به خط شدیم وپس از توضیحات لازم از ما خواستند که با سکوت مطلق حرکت کنیم . با ستون یک حرکت آغاز شد ودر چهره بچه از عشق وایثار وشهادت موج می زد تا به کانالی در نزدیکی اروند رسیدیم با گل داخل کانال همه بچه ها سرو صورت خود را گل مالی کردند که اگر دشمن منور زد برق صورت ولباس وبچه خود هدفی برای شناسایی نشودگرچه برق ونورانیت چهر بچه را با هیچ چیز نمی شد پنهان کرد .

از کنار اروند وسنگرهای  لب اروندوارد یک آبراه شدیم که  علی آقا چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات لشگر لب آبراه ایستاده بود با عطر بچه ها را بدرقه می کرد ودر آن لحظات که همه در معرض شهادت وخطر بودندحتی خود وی،ولی علی آقا درخواست شفاعت از بچه ها می کرد. با بسم الله الرحمن الرحیم گفتن وارد آب سرد اروند شدیم غواص های اطلاعات وعملیات وتخریب سرستون مابا فرماندهان  بودند وبا گرفتن طنابی که گره خورده بود دستمان را گرفتیم که جریان آب از ستون در حال حرکت خارج مان نکندو شروع به فین زدن کردیم سرهایمان بیرون آب بود در این حالت شب آب اروند بالا آمده بود ودر یک سکوت مطلق ومرموزی که هر لحظه ای چند تیر از طرف دشمن بدون هدف شلیک می شدبات طی حرکت رسیدیم وسط اروند . که ناگهان صدای غرش هواپیماهایی که فقط در روز دیده بودم در بالای اروند ظاهر شدند. سکوت شب اروند را شکستند وشروع کردن به ریختن منور ودقایقی بعد اروند مثل روز روشن مهتابی شد وتیربارهای دشمن هم شروع به درو کردنبچه ها در روی آب شدند وصدای ناله وفریاد وبچه به گوش می رسید ولحظه ای  بعد در آب اروند خاموش می شدن. لحظه به لحظه جلوتر رفتیم وآب هم در حال پایین آمدن یعنی بود .

دشمن هم با تمام توان داشت آتش می ریخت وهر طوری بود  خودمان را به نزدیکی  ساحل دشمن رساندیم . سخت ترین مکان عملیات یعنی نوک ام الرصاص بودیم که با بهم خوردن وتلاقی آب سه رودخانه بزرگ و وحشی آب هم دوران بچه ها را می چرخاند وستون درحال حرکت از هم می پاشید. فرمانده گروهان ما علیرضا دهقان ومعاون وی آقای پرسیان خیلی زود با تیر مسقیم دشمن شهید شدندوماند فرمانده دسته هادی نظری که  می شناختیم  . نیروهای عراقی را می دیدیم که از این سنگر به آن سنگر درحال موقعیت  زدن بچه ها جابجا می شدند وبا گلوله های توپ ضد هوایی 23 دولول وچهارلول غواص ها را می زدند بعلت حجم آتش و خوردن ترکش های ریز وموج انفجار آنها که زنده بودن کپ کرده بودند واز طرفی هم بلد چی های اطلاعات چون با بچه های تخریب نوک ستون بودند زودتر از همه شهید شده بودن وما نه راه کار را می شناختیم ونه می دانستیم که سیم خادارها و تله های انفجاری را خنثی کنیم .همه چیز بهم خورده بود هرکس با توان خودش براساس آنچه از قبل در چنته خود آموخته بود با آن در حال حرکت به سوی ساحل دشمن بود آنقد ر روی اروند  از آتش ودود قایق ها بهم ریخته بود که به عقب که نگاه می کردیم دود تمام اروند راگرفته بود.

در این لحظات سخت ونفس گیر که بدن بچه با هوای سرد هم مشکل ساز شده بود با فریاد هادی نظری فرمانده دسته ام به خود آمدم که  بچه را به جان آمام قسم می داد که من می روم ومی خوابم روی سیم خاردار ها که اطراف آن با تله انفجاری وخورشیدی نوک تیز عین  سرنیزه در داخل آب فرو رفته بودند که از رویش رد شویم .یک آن هادی خوابید روی سیم های خاردار ودر حالی که بدنش از ترکش وانفجار  گلوله دشمن در امان نبود.او کسی بود که در سخت ترین شکل ممکن کار بزرگی کرد   وبچه می دانستند که قسم به جان امام آخرین مرحله هست که می خوردیم وطولی نکشید که یکی یکی با دلی پر خون پا گذاشتیم روی بدن هادی واز موانع رد شدیم ، گرچه رد می شدیم ولی حتی آنموقع مثل پرنده پرواز می کردیم که به هادی آسیب نرسدو هادی پلی شد برای عبور دسته اش . وساعت نه ونیم صبح بود که با کمبود نیرو مهمات مواجه بودیم می دیدم که بدن هادی را دشمن از پشت خاکریز دارد درو می کند دشمن هم فکر می کرد که زنده است .

او لیاقت خلعت شهادت را داشت چون پایش نلغزیدو با حالتی که آرامش وصفا داشت به معبودش رسید . موج آب بدن هادی را تکان می داده ودشمن هم بدن بی جان او را هر چند یکبار با تیر می زد وصدای خنده شان به گوش می رسید و لحظاتی بعد با بالا آمدن آب واینکه مد کامل شد بدن هادی هم در کنار ابراهیم ودیگر بچه های که وسط آب بودند برای همیشه از دیده ما پنهان شدند  وبا نزدیک شدن روز به نیمه، لباس اسارت را بر تنم من کردند وبا سیلی ولگد فرماندهان عالیرتبه عراقی سالهامیهمان آنها بعنوان مفقود بودم  گرچه هر موقع شکست می خوردند از جبهه های جنگ ما بیشتر شکنجه می کردند ولی از یک ایثارگری بچه ها که دیده بودند دلشان خون بود و به عربی به می گفتند شما درموقع عملیات «جسر الشط یا جسر والنهر»نیروهای خودتان می شوید واین کار هادی وامثال هادی آنقدر آنها را سوزانده بود که در موقع اسارت هم از یادشان نمی رفت . بعد از آزادی از اسارت تازه فهمیدم که جزء شهدا بوده ام وبرایم هم قبری در باغ بهشت همدان تدارک دیده بودند .

رفتم باغ بهشت همدان ویک دل سیر روس قبرخالی خودم گریه کردم وسپس سری به مزار دیگر دوستانم زدم ویکراست رفتم سر مزار بی جسد هادی نشستم ودقایقی درد دل کردم ، باخبر شدم که به از عدم الفتح عملیات کربلای 4. محسن برادر بزرگتر هادی وابراهیم بدون پیکر برادرانش به روستای دره مرادبیک آمد وبرای آنها مراسم ختم گرفته، سالهاگذشت ویک روز خبر دادند  پیکر که نه، یک مشت استخوان  برای هر شهیدی آورده اند ورفتم معراج شهدای سپاه وروی تابوت ها را که خواندم اسم دوتای آنها بنام هادی .ابراهیم نظری بود. زانو زدم وسرم را گذاشتم روی تابوتی که با پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی مزین شده بودتا جان در بدنم بود اشک ریختم وخصوصی با آنها درد دل کردم که من راهم ببرند.وقتی بلند شدم محسن دادش بزرگتر را دیدم که مثل ابر بهاری آرام اشک هایش جاری است واو را بغل کردم وبه هادی بر پیشانی و صورتش بوسه زدم.    

راوی: سید جعفر دعوتی

نگارنده: جمشید طالبی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi