سه شنبه 17 مرداد 1396 , 10:07
قناصه
رامز میافتد روی زمین. ما، میخکوب میشویم. زِین که محافظمان است فریاد میزند؛ قناص... و هرسه خیز میرویم و منتظر میمانیم. من، سعید و زین. نه حصاری نه پناهی نه حتی بوتهای که پشتش پناه بگیریم.
فقط یک گلوله شلیک شد و هنوز انگار انعکاس صدایش را میشنویم.
زِین تنها ساختمانی را که اطرافمان است نشان میدهد؛ آنجاست.
وسرش را پشت دستش مخفی میکند.
صورتم را می چسبانم به زمین. خاک، با دم و بازدم میپیچد در دهانم. عرق از گوشهایم چکه میکند و فکر میکنم آن تک تیرانداز لعنتی از پشت دوربین قناصهاش حالا دارد قطرههای عرقم را میشمارد. منتظرم که صدای گلولهای بشنوم و دنیا تمام شود. دوربینم را میچرخانم طرف رامز. خونش هنوز میجوشد و فرو میرود در خاک. بیست و چند سال داشت و یک دنیا آرزو.
میرفتیم تا از خانوادههایی که از محاصره درآمدهاند گزارش تهیه کنیم. از دیشب که خبر رسیده، سعید بند کرده که برویم. بیچاره رامز گفت آنجا هنوز خطرناک است. بگذار چند روزی بگذرد و منطقه امن شود. سعید هم ایستاد که؛ میخواهم تا ترس توی صورتشان است و هنوز خشکی لبهایشان از بین نرفته تصویرشان را بگیرم.
صدای نفسهای سعید را میشنوم. نوبت کداممان است. دوربینش پیشانی که را میکاود.
من ،سعید یا زین. هر دو طرف جلیقهی سرمهای سعید با رنگ سفید، بزرگ نوشته شده press. کور مادرزاد هم میبیند. خبرنگار را که نمیکشند. آمده است خبرش را بگیرد و برود. نه تفنگ دارد نه جلیقه انتحاری.
کاش من هم می پوشیدم آن جلیقه ضد گلوله لعنتی را.
زین لباس نظامی پوشیده و اسلحه دارد. گمانم نفر بعدی اوست. بیاختیار دوربینم میچرخد طرف زین. تصویر بینظیری میشود اگر از تیر خوردنش فیلم بگیرم.
صدای گلوله بعدی میپیچد در گوشم. چشم هایم را میبندم. باز هیچ صدایی نمیآید به جز انعکاس صدای گلوله. سرم را بلند میکنم خون جاری شده است روی زمین. سعید تکانی میخورد. آرام. پِرِسِ روی لباسش سرخ شده است.
علیرضا آل یمین