شناسه خبر : 57365
چهارشنبه 13 دي 1396 , 10:45
اشتراک گذاری در :
عکس روز

ماجرای دختری که در سینما فلسطین هق هق گریه می‌کرد!

شال جیغ و رنگ مشکی لاکش، بین آن همه دختر باحجاب، هم توی ذوق می‏زند و هم کنجکاوی را بیشتر تحریک می‏کند که این، اینجا چه می‏کند؟ دوستش سعی دارد آرامش کند اما معلوم است که موفق نبوده، حالا خسته شده و دیگر حوصله ناز کشیدن ندارد. نتوانستم حریف فضولی‌‏ام شوم و جلو رفتم. خودش که هنوز درگیر هِق‏هِق است

حاشیه‏ نگاری از حال و هوای اکران های هشتمین جشنواره فیلم مردمی عمار؛

ماجرای دختری که در سینما فلسطین هق هق گریه می‌کرد! / با فیلم‌های جشنواره عمار می توان فتنه را ورق زد

شال جیغ و رنگ مشکی لاکش، بین آن همه دختر باحجاب، هم توی ذوق می‏زند و هم کنجکاوی را بیشتر تحریک می‏کند که این، اینجا چه می‏کند؟ دوستش سعی دارد آرامش کند اما معلوم است که موفق نبوده، حالا خسته شده و دیگر حوصله ناز کشیدن ندارد. نتوانستم حریف فضولی‌‏ام شوم و جلو رفتم. خودش که هنوز درگیر هِق‏هِق است

نمایش مستند «زخم‏تازه» که تمام شد، آمدیم بیرون. در سرسرای سینمافلسطین، دختری نشسته است که گریه می‏کند، همه چیزش با هم قاطی شده و روی صورتش خشک شده است. شال جیغ و رنگ مشکی لاکش، بین آن همه دختر باحجاب، هم توی ذوق می‏زند و هم کنجکاوی را بیشتر تحریک می‏کند که این، اینجا چه می‏کند؟ دوستش سعی دارد آرامش کند اما معلوم است که موفق نبوده، حالا خسته شده و دیگر حوصله ناز کشیدن ندارد. نتوانستم حریف فضولی‌‏ام شوم و جلو رفتم. خودش که هنوز درگیر هِق‏هِق است، دوستش اما بی‌‏حوصله توضیح می‏دهد که پسرهمسایه‏شان را در مستند «زخم‏تازه» دیده که اغتشاشگران داشتند کتکش می‏زدند و... دوباره شانه‌‏های دختر، شروع به تکان خوردن کرد، زخمش تازه شد انگار...

 

از دور نگاهشان می‏کنم هنوز و آرام قند را بین دو لب می‏گذارم. کاش از این آثار، بیشتر ساخته شود و کاش بیشتر نشان داده شوند و از همه کاش‏تر، به موقع بودن این ساخت و پرداخت و انتشار است.

 

دستهای قاب‏شده

اینهایی که جلوی پرده «شب‏های شفاهی» می‏ایستند برای مصاحبه، رفتارهای جالبی با دست‏هایشان نشان می‏دهند. بعضی دستهایشان را در هم گره می‏زنند، بعضی دستها را به هم می‏مالند تا جایی که می‏ترسی پوستشان کنده شود! بعضی‏ها همان اول، انگشت‏ها را قلاب می‏کنند در همدیگر و تا آخر همانطور نگهش می‏دارند، البته دست درون جیب نداشتیم – یا من ندیدم – اما پیرمردی را جلوی پرده دعوت کردند. پیرمرد از خجالت سرش پایین بود و دائم تشکر می‏کرد، حتی از من هم تشکر کرد. کلاهش را برداشت و با دودست، چلاندش، بعد هم دستهایش را با کلاه بافتنی، پشت خودش مخفی کرد.

 

فیلمبردار خواست شروع کند که جوان مصاحبه‏ کننده بلند گفت صبرکن! جلو رفت و از پیرمرد کارگر خواهش کرد دست‌هایش را جلو بیاورد، طوری که در قاب تصویر دیده‏شود. پیرمرد با گونه‏های گُل‏انداخته گفت: پسرم این دستها که دیدن ندارد... جوان دستهای پیرمرد را گرفت، بالا آورد و بوسید، بعد آنها را قلاب کرد، جایی که در قاب تصویر دیده شوند...

 

از بچه‏ های عمار

ذوق مادر، بیشتر از پسر هفت – هشت ساله‏‏اش است. مجله‏ها را ورق می‏زند و می‏دهد دست پسرش تا ببیند. گاهی هم چیزی را در صفحه‏ای نشان می‏دهد و چیزی می‏گوید. در این ده دقیقه‏ای که توی نخ این مادر و پسر هستم، یک لحظه لبخند از روی لبشان محو نشده... جوانی با محاسن مرتب دارد برای پسر، بازی‏های عمار را توضیح می‏دهد. از فرصت استفاده می‏کنم و از مادر، سبب رضایت و خوشحالی‏اش را می‏پرسم. با همان لبخند سرحال جواب می‏دهد: «خوراک تمیز و سالم می‏خواستم برای پسر نوجوانم که اینجا پیداکردم. اگر از همین اول، خوراک خوب برای بچه‌‏ها داشته‏ باشیم، فردا سر از سطل آشغال و شبکه‏‌های بیگانه درنمی‏آورند». با سر حرفش را تأیید می‏کنم که خجالت‌‏زده ادامه می‏دهد:«ببخشید کمی کلیشه‏‌ای شد. اما واقعیت همین است». تشکر می‏کنم و دور می‏شوم. بلند می‏گوید:«به آقای جلیلی سلام برسانید». لابد فکر می‏کند از بچه‏‌های عمار هستم. چه حس خوبی دارد، از بچه عمار بودن...

 

از روی پله‏ ها

پله‏ های سینما فلسطین را که برای رفتن به سالن دو و سه بالا می‏روی، می‏توانی بایستی و پایین را نگاه کنی. همه سرسرای سینما زیر پایت دیده می‏شود و با اینکه خیلی بزرگ نیست، مثل باغچه کوچکی است که گُله به گُله بار داده و هر طرفش یک رنگی و عطری دارد. خیلی خوب از فضای کوچک اینجا استفاده کرده‏اند. درست مثل یک استودیوی فیلمبرداری که هر طرفش یک عده دارند یک پلان یا سکانسی را فیلمبرداری می‏کنند با دکور و هنرمندان خودشان.

 

فقط این از بالا دیدن و نگاه کردن برای یک لحظه یا فوق فوقش، چنددقیقه خوب است چون از این بالا نه صورتها معلوم هستند، نه سن و سال‏ها و نه عکس‏العمل‏ها و رفتارهای آدم‏ها. تازه، حرف‏ها هم شنیده نمی‏شوند اصلاً و تو اگر این بالا بمانی و بخواهی تا آخر، از همین بالا به جمعیت آن پایین نگاه کنی، چیزی دستگیرت نمی‏شود که هیچ، همیشه هم در ذهنت کوچکی سرسرا را به یاد می‏آوری و همهمه‏ای محو که از آدم‏های آن پایین، به گوش تو در این بالا می‏رسد.

 

برمی‏گردم پایین و در سالن یک، چند مستند کوتاه و یک داستانی خیلی کوتاه را، ایستاده می‏بینم. چون جای نشستن نیست، و فکر می‏کنم، از بالای پله‏ها، این میتندها و این داستان را هم نمی‏توانستم ببینم و بشنوم...

به نقل از رجا نیوز

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi