شناسه خبر : 64886
شنبه 10 فروردين 1398 , 10:34
اشتراک گذاری در :
عکس روز

غبطه می‌خورم به حال آن‌هایی که با قرآن مأنوسند!

شهید «محمدعلی مطیع» سیزدهم آذر ۱۳۴۳ در شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش اصغر، کارگر بود و مادرش راضیه نام داشت. دانشجو کارشناسی بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهارم اسفند ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به پشت سر شهید شد. مزار او در گلستان شهدای زادگاهش واقع است.

کتاب «مطیع» نیم‌نگاهی به زندگی و اوج بندگی معلم شهید «محمدعلی مطیع» است. در ادامه گزیده‌ای از این کتاب را می‌خوانید.

اذان بگو

خیلی سخت بیمار شده بود. تبش بالا بود. توان بلند شدن را هم نداشت. ظهر شده بود. مجتبی تازه از مدرسه به خانه رسیده بود. صدای اذان مسجد را که شنید، صدا زد، «مجتبی، برو  داخل حیاط اذان بگو.» می‌گفت، «اذان گفتن سلامتی می‌آورد.»

راوی: خواهر شهید

 

مامور رساندن سلام به امام رضا (ع)/ به حال آن‌هایی که با قرآن مأنوسند، غبطه می‌خورم

بنده خوب

عمه مادرم به خانه ما آمده بود. بزرگ‌تر‌ها دور هم نشسته بودند که عمه آیه‌ای از عذاب و عقاب الهی خواند. سپس روایتی در تأیید آن گفت. علی گوشه اتاق نشسته بود و حرف‌ها را گوش می‌داد. صدای گریه که بلند شد، همه به طرف صدا برگشتیم. على زار زار گریه می‌کرد. مامان به سمت علی رفت. با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم، «علی چه شده؟»

گفت، «من خیلی از کار‌ها را انجام نداده‌ام. بنده خوبی هم نبودم. پس حتما شامل حال این آیه می‌شوم.»

هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بود.

راوی: خواهر شهید

سهم بچه‌ها

مهمان‌ها که وارد شدند، با مرد‌ها دست داد و نشست. با خانم‌ها هم احوال پرسی کرد. به چهره خانم‌ها نگاه نمی‌کرد؛ اما نمی‌پسندید که پشت به آن‌ها نیز بنشیند.

میوه و چایی را آورد. حرف‌های بزرگتر‌ها که گل انداخت، دست بچه‌ها را گرفت و به داخل حیاط برد. روی تاب نشستند. برای‌شان شعر می‌خواند و تاب‌شان می‌داد. به بقیه نیز سفارش بچه‌ها را می‌کرد. می‌گفت، «بزرگ‌تر‌ها با حرف‌های ما پذیرایی می‌شوند. بچه‌ها نیز حق دارند از مهمانی رفتن لذت ببرند.»

راوی: خواهر شهید

اجازه

راننده اتوبوس با صدای بلند گفت، «نیم ساعت توقف برای شام و نماز.»

از پله‌های اتوبوس پایین رفتیم. وارد مغازه سوهانی شدیم. رفتیم طرف تابلوی دستشویی. علی هم پشت سرم می‌آمد. راهروی طولانی را رد کردم و به طرف شیر‌های آب رفتم. پشت سرم را نگاه کردم، اما علی را ندیدم. وضویم تمام شده بود که على هم آمد. پرسیدم، «کجا بودی؟ دیرکردی!» گفت، «پیش صاحب مغازه رفتم. از او پرسیدم ما از مغازه شما نه قصد خرید داریم و نه غذای رستوران‌تان را می‌گیریم. اشکالی دارد اینجا وضو بگیریم و نماز بخوانیم؟»

حواسش به چیز‌هایی بود که حتی به ذهن خیلی از هم سن و سال‌هایش خطور هم نمی‌کرد.

راوی: جواد پورحسینی

مِی

پایش را از روی رکاب برداشت و ترمز گرفت. از چرخ پیاده شد و فرمان دوچرخه را به دست من داد. در این عالم نبود. گفتم، «چه شده؟ امشب در مراسم دعا خیلی صفا کردی؟» گفت، «حاج آقا امشب شعری خواند که من را به فکر فرو برد.» پرسیدم، «کدام شعر؟ یادم نیست!» همان شعر که می‌گفت، «گل به جوش آمد و از می‌ نزدیمش/ آبی لاجرم ز آتش هرمان و هوس می‌جوشید.» پرسیدم، «حالا معنی آن چیست که تو را در فکر فرو برده؟» علی گفت، «مِی یعنی یاد خدا، ذکر خدا. من تا حالا فکر می‌کردم، همین که به حزب، انجمن، جبهه و ... می‌رویم، نشانه آن است که درست عمل کرده‌ایم، ولی این شعر می‌خواهد بگوید، شاید این جنب و جوش ما از روی هوی و هوس باشد.»

راوی: علی قاسم زاده

کلاس کار

آن روز‌ها ما اصول دیالکتیک بحث می‌کردیم، على هم می‌خواند؛ اما اول هر بحث، فضیلتی از فضائل حضرت امیر (ع) می‌خواند.

آن روز‌ها ما اقتصاد توحیدی می‌خواندیم و «اقتصادنا» شهید صدر، علی هم می‌خواند؛ اما ابتدای جلسه روایت از رزق حلال و اثرات آن می‌خواند.

آن روز‌ها ما اصول فلسفه می‌خواندیم، علی هم می‌خواند؛ اما شروع حرف‌ها می‌گفت، «یک نفر قال الصادق و قال الباقر بخواند.»

آن روز‌ها که کلاس کار ما کتاب‌های سروش بود که در دست می‌گرفتیم و بیرون می‌رفتیم، علی در جست‌وجوی جلسه‌ای بود که روحانی پیر صاحب نفسی در آن سخنرانی کند.

سلام رسید

بلندگوی ترمینال اعلام کرد، «مسافران به مقصد مشهد مقدس، سوار اتوبوس شوند.»

ناگهان على رو به مشهد ایستاد. دست به سینه گذاشت و زیر لب زمزمه کرد.

پایین اورکتش را کشیدم. گفتم، «بنشین! آبروی ما رو بردی. این کار‌ها چیست؟ همه دارند نگاه‌مان می‌کنند.» گفت، «به جان خودم قسم، این سلام رسید.»

راوی: علی قاسم زاده‌

ها گرگری

دو زانو دور هم نشسته بودند. ۱۰ - ۱۵ نفری بودند. کف دست‌هایشان را می‌آوردند بالا و با هم روی زانوهای‌شان می‌کوبیدند. على می‌خواند، «ها گرگری، هاگرگری، من که می‌رم شیشه گری، شما می‌رین چی چی گری؟»

بلافاصله نفر بعدی می‌خواند، «شما که می‌رین شیشه گری، منم می‌رم سفالگری»

این بار نوبت نفر بعدی بود که بخواند، «هاگرگری، هاگرگری! شما که می‌رین شیشه گری، اونم میره سفال‌گری، منم می‌رم ریخته گری.» بازی بود، اما شاید می‌توانست فشار‌های روحی پس از عملیات را کم کند.

سال ۱۳۶۱ بود؛ عملیات رمضان ناموفق انجام شد و مجبور شدند عقب نشینی کنند.

راوی: همرزم شهید

مأمور

پس از شهادت خوابش را دیدند. از او پرسیدند، «چه اتفاقی برایت افتاد؟» وی پاسخ داد، «گلوله که آمد، نوری من را فرا گرفت. دیدم که جسمم افتاده است، اما من بالا رفتم. همه منطقه اطرافم را می‌دیدم. هرچه بالاتر می‌رفتم، محدوده بیشتری را می‌دیدم. تا اینکه رسیدم به جایی که بقیه دوستان شهیدم بودند. از آن‌جا که بالاتر رفتم، گفتند، شما مأمور رساندن سلام امام رضا (ع) به شیعیان هستید.»

راوی: علیرضا نساج‌پور

بیت المال

پنج شش ماهی بیشتر معلمی نکرده بود که شهید شد. در رویای‌مان آمد و گفت، «چند برگه امتحانی از مدرسه داخل خانه است. بروید تحویل بدهید.»

از خواب که بیدار شدند، کتاب‌ها و وسایلش را زیر و رو کردند تا پیدای‌شان کردند. پس از شهادت نیز به فکر بیت المال بود.

راوی: خانواده شهید

اُنس

«زمانی‌که برخی از دوستانم را می‌بینم که با قرآن مأنوسند، به حال‌شان غبطه می‌خورم. نه آنکه قرآن بخوانند، بلکه با قرآن مأنوسند و دوست و رفیق‌شان قرآن است.

اگر انسان بخواهد باری ببندد، باید در کودکی و نوجوانی انجام دهد و الا سپس توأم با مشکلات می‌شود.

ممکن است دیدار ما به قیامت بیفتد. هرچه خدا بخواهد.

والسلام «برادرتان، محمدعلی مطیع»

این نامه را چند روز قبل از شهادت، برای دو برادر کوچکش نوشته بود.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi