چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 , 09:39
خانها برای سر محسن جایزه گذاشتند
«داوود نوروزی» از دوستان هم محلهای شهید محسن وزوایی در بیان خاطراتی از دوران کودکی، نوجوانی و همراهیاش با شهید گفت: نمی دانم اصلا لیاقت اینکه از محسن بگویم را دارم یا نه، ولی ما از کودکی با محسن بزرگ شدیم، بازی کردیم و مسافرت رفتیم تا اینکه در نقطهای مسیرمان از هم جدا شد.
محسن اعجوبهای در بین هم سن و سالانش بود
وی افزود: کوچکترین غلوی نمیکنم ولی واقعا در محل خاص بود، در بازی فوتبال خاص بود. بازیای داشتیم به نام «شوت یک ضرب» که در این بازی همیشه اول بود. در بازیهای فکری ایشان اعجوبهای برای خودش بود در خانوادهای مومن و متدین بزرگ شد. البته محله ما اکثریت مذهبی بودند. اکثر اوقات محسن روزه بود و با ما که به استخر میآمد رعایت میکرد که روزهاش باطل نشود. ما از دبستان هم که می رفتیم چون یک ماه از من بزرگتر بود پایه بالاتر از من درس میخواند با اینکه در مدرسه باهم بودیم ولی در کلاس هم نبودیم، او در درس هم جزو شاگرد اولهای مدرسه بود. محسن در همان سالها دانشگاه قبول شد و من از همه زودتر ازدواج کردم. از زمان انقلاب به مادرش میگفتند خانم جلسهای. خانوادگی عجیب بودند و عقاید خاص خود را داشتند.
خانها برای سر محسن جایزه گذاشته بودند
نوروزی ادامه داد: در همه جا و همه مراحل شاگرد اول بود و جزو دانشجوهای رده اول دانشگاه شریف محسوب میشد. در مقطعی کمی به واسطه ازدواج من از هم فاصل گرفتیم. در دانشگاه یکبار دیدم که تیپ و لباسش عوض شده پرسیدم محسن چه میکنی و کجا هستی؟ گفت از طریق جهاد دانشگاهی که در آن خیلی فعالیت داشت قرار است به خرم آباد برود. من تازه نامزد کرده بودم و به آبادان رفتم که جنگ شروع شد. گفت سر راهت به آبادان که میروی در خرم آباد پیش من بیا. گفتم چه کار میکنی؟ گفت برای پاکسازی میروم. در راه آبادان سراغش رفتم اما به تهران رفته بود. جنگ شروع شد. یک هفتهای درگیر جنگ بودم و مجبور شدم برگردم. در راه برگشت از آبادان باز در خرم آباد سراغش را گرفتم، با اینکه خاموشی محض در شهر بود از من به واسطه محسن پذیرایی خوبی کردند. در بین راه تا برویم محسن را ببینیم، گفتند اینجا برای سر محسن جایزه گذاشتهاند. تعجب کردم، پرسیدم چرا؟ گفت اینجا هرچه ضد انقلاب و فئودال و کسانی که خون و زمینهای مردم را میمکند از دست محسن عاصی هستند چرا که با آنها مبارزه میکند.
دوست قدیمی شهید وزوایی به خاطره ترور دوستش در تهران اشاره کرد و گفت: در مجموع آدم شوخ طبعی هستم بعضی اوقات شوخی میکردم و میگفتم تو چرا انقدر کله خرابی محسن؟ چه کار داری خانها چه میکنند؟ میگفت باید یک نفر جلویشان بایستد. با آن سن کمش در جامعه دور خودش مطرح بود. دیگر با شروع جنگ به راحتی محسن را نمیدیدم. یک روز با یک «جیپ آهو» به دیدنم آمد. دورتادورش سوراخ شده بود. گفتم چرا ماشینت اینطور شده؟ گفت: منافقین در خیابان حمله کردند اما خوشبختانه نجات پیدا کردیم. گفتم پس چطور الان اینجایی؟ ممکن است دوباره ترورت کنند. گفت عمر دست خداست. بعد از آن اتفاق در تهران اسلحهای به او داده بودند که همراهش باشد.
هرچقدر بیشتر درد میکشم به خدا نزدیکتر میشوم
نوروزی ادامه داد: وقتی به ما خبر دادند محسن شهید شده است، پیگیر بودیم چه اتفاقی افتاده که بعدا خبر دادند زنده است و به بیمارستان رفته. به دیدن محسن رفتیم اما نمیتوانست صحبت کند، بعدا برایم تعریف کرد که با تانک عراقی مواجه میشود. پشت سنگی قایم پناه گرفته و دستش را روی سرش میگیرد، گلوله تانکی شلیک میشود که استخوان دست و زیر فکش را میبرد، تعریف کردم که وقتی افتادم همه گفتند محسن شهید شده، بچهها آمدند پایم را کشیدند و وقتی وضعیتم را دیدند فکر کردند شهید شدهام. از پوست و گوشت رانش به فکش پیوند زده بودند برای همین اصلا نمیتوانست صحبت کند. وقتی از بیمارستان به خانه برگشت هر روز به او سر میزدم. یک بار که به دیدنش رفتم با مادرش سلام و علیک کردم و از او سراغ محسن را گرفتم، گفت خواب است، کلید اتاق طبقه بالای خانه را داد که بروم پیش محسن. داخل اتاق شدم، دیدم خوابیده است، موهایش را نوازش کردم چند لحظه بعد از خواب پرید، هنوز نمیتوانست صحبت کند، درد زیادی داشت، بعدها نوشته بود که هرچقدر بیشتر درد میکشم به خدا نزدیکتر میشوم. سینی میوهای در نزدیکیاش بود آنقدر مغرور بود که خواستم انگور در دهانش بگذارم اجازه نداد. خیلی آرام صحبت میکرد. مجبور بودم گوشم را کنار دهانش ببرم. میگفت دکتر گفته است وقتی درد داری باید مورفین بزنی ولی این کار را نمیکرد، گفتم خُب برای چه نمی زنی؟ میگفت درد برمیگردد، مورفینها افاقه نمیکند. اصلا نمیتوانست دهانش را باز و بسته کند و از گلو صحبت میکرد.
قبل از اینکه کامل خوب شود به جبهه برگشت/ بدون هیچ زخمی شهید شد
دوست شهید وزوایی تصریح کرد: مدتی بعد که حالش بهتر شد. یک روز با محسن و هفت نفر دیگر با پیکانی که داشتم بیرون رفتیم. اصرار کرد که باید خودش پشت فرمان بنشیند. چندتا پارک رفتیم، به پارک ملت رفتیم، غذاخوری رفتیم و در تمام مدت محسن رانندگی کرد. فکر میکنم یک ماه گذشت سرپا که شد گفت میخواهم دوباره به منطقه بروم، گفتم آخر با این وضعت کجا میخواهی بروی؟ گفت اصلا تکلیف بر ما است که بروم. انقدری که توانست دوران نقاهت را بگذارند و روی پا بایستد دوباره به منطقه رفت. خیلی او را نصیحت کردم که اجازه بده خوب شوی ولی گفت حداقل میتوانم کمک فکری بدهم.
وی به شنیدن خبر شهادتش شهید وزوایی اشاره کرد و گفت: یک روز شنیدیم محسن شهید شده و پیکرش را آوردند. زمانی که به بهشت زهرا آمد خودم در جعبه تابوتش را باز کردم. انقدر ناراحت بودم که با ناخنهایم خواستم جعبه میخکوب شده را باز کنم. وقتی پیکر را دیدم فقط نگاهش میکردم و متعجب بودم که به کجایش تیر خورده. عزیزی میگفت در اثر موج انفجار در بازی دراز به شهادت رسید. نمیدانم واقعا باید دربارهاش چه جملهای به کار ببرم تا جسارت و از خودگذشتگیها او را توصیف کند.
شهید محسن وزوایی فارغ التحصیل رشته شیمی از دانشگاه صنعتی شریف و از دانشجویانی بود که در جریان تسخیر لانه جاسوسی امریکا حضور داشت. وی مدتی به فرماندهی گروهان حبیب ابن مظاهر لشکر 27 محمدرسول (ص) منصوب شد و با تاسیس تیپ 10 سیدالشهدا فرمانده این تیپ شد. وی پس از حضور چندین باره در عملیاتهای مختلف منطقه بازی دراز سرانجام در 10 اردیبهشت ماه سال 61 در اثر موج شدید انفجار به شهادت رسید.