معلم شهید نادعلی هوشیار

__________________________________

معلم شهید حمیدرضا محمودی منفرد

 

معلم شهید حمیدرضا محمودی منفرد در سال ۱۳۴۵ در شهرستان زاهدان دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۶۵در عملیات کربلای ۵ به فیض شهادت نائل آمد.

نام پدر:غلامحسین

محل تولد:زاهدان

تاریخ تولد:۱۳۴۵/۵/۱

تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۲

محل شهادت:خرمشهر

عملیات:کربلای ۵

تحصیلات:فوق دیپلم

__________________________

شهدای آذرشهر

معلم شهید حسین دباغی
 
 
تاریخ تولد : 1338

تاریخ شهادت : 1361/2/10

محل شهادت : کرخه نور


وصیتنامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

 و پس از درود بر رهبر و ولی فقیه امام خمینی و سلام بر روح شهیدان اسلام از ابتدای تاریخ تا ظهور امام مهدی (عج) بعد از جنگ تحمیلی عراق امریکا علیه ایران اینجانب حسین دباغی دهخوارقانی پیوسته آرزوی اعزام به جبهه و ملحق شدن به صف رزمندگان اسلام را داشتم که به ندای « هل من ناصر ینصرنی » حسین (ع) در عاشورای 60 و ندای مردی از بقای  او خمینی روح الله کبیر گفته اند، ولی چون تا به حال بنده در جهاد سازندگی و یا جهاد دانشگاهی بوده ام  این فوز عظیم  نصیب من شده است اما  اکنون که فرصتی یافته ام و با توجه به فصل کاری منطقه وقتی مناسب پیش آمده است که خداوند لیاقت پیوستن به خیل عظیم مجاهدان فی سبیل الله را به من عطا فرماید تا همگام با برادران ارتش حزب ا... و یاران روح ا... و جبهه جنگ و یا همسنگر برادران جهاد سازندگی جبهه ها آنچه از بذل جان و مال باشد دریغ نکند، باشد تا رضای خدا توشه  آخرت شود.

به امید پیروزی حزب ا... در جبهه های داخلی و خارجی برابر قدرت  های منافقین و آرزوی سلامتی و طول  عمر  امام عزیز . والسلام
 
----------------------------------------------
شهید محمد نامدار مرادی

یکــم دی ماه 1315 بود کــه در سنندج به دنیا آمد و بــا اسم پیامبر اسلام ـ محمد ـ نامدار شد. از همان اوان کودکی، آثار هوش و ذکاوت در او آشکار بود و با همین استعدادهای خدادادی و توجهات خانواده، توانست با کتاب آسمانی قرآن انس بگیرد و در فراگیری آن، بین هم ‌سن و سالان خود سرآمد شود. وی در عنفوان جوانی، پدرش را از دست داد و مادر به تنهایی، سرپرستی‌اش را برعهده گرفت. در خرداد ماه 1337، از دانشسرای مقدماتی فازغ‌التحصیل شد و در کسوت آموزگاری، به روستای «کانی سانان» مریوان رفت. یک سال از آغاز معلمی‌اش را در این روستا سپری کرد و پس از آن، تا سال 1341، در دبستان «نوبنیاد» و دبیرستان فرخی مریوان خدمت نمود. در این مقطع با این که مدرک تحصیلی‌اش، دیپلم متوسطه بود، ولی به دلیل تسلطی که بر ادبیات فارسی داشت، برای دانش‌آموزان دبیرستانی تدریس می‌کرد. در سال 1342 ازدواج نمود و حاصل این پیوند، چهار دختر و یک پسر بود. وی تا سال 1347، در شهرستان مریوان خدمت نمود و سه سال آخر خدمتش را در آن شهرستان، به عنوان راهنمای تعلیماتی سپری کرد. در این سال به زادگاهش برگشت و تا سال 1349 در سنندج به امر تدریس اشتغال داشت.

 در کنکور سال 1349، با رتبة ممتاز در دانشگاه تربیت معلم تهران انتخاب شد و در رشتة زبان و ادبیات فارسی تحصیلاتش را ادامه داد. در این دوره همزمان با تحصیل، در مدارس ناحیه 9 آموزش و پرورش تهران تدریس می‌کرد و علی‌رغم مشکلاتی که داشت، مقطع کارشناسی را با رتبة بسیار خوب پشت سر گذاشت. در دانشگاه با افکار انقلابی و اهداف حضرت امام (ره) آشنا شد و فعالیتهایش را علیه رژیم پهلوی آغاز کرد. وی در این مسیر، بارها با تهدیدات نیروهای امنیتی و عوامل رژیم ستمشاهی مواجه بود، لیکن با شناختی که از اندیشه‌های بنیانگذار جمهوری اسلامی داشت، هرگز عقب‌نشینی نکرد. در سال 1354 برای ادامه خدمت به سنندج بازگشت و در آغاز این دوره، وی را به عنوان رئیس آموزش و پرورش شهرستان کامیاران، پیشنهاد کردند که ساواک پهلوی، به علت افکار و عقاید انقلابی‌اش، با این پیشنهاد مخالفت نمود. شهید نامدار مرادی تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان دبیر در مدارس و دانشسرای مقدماتی سنندج مشغول فعالیت بود. با استقرار نظام اسلامی، به سمت رئیس آموزش و پرورش کامیاران منصوب شد و اولین تجربة خدمتگزاری‌اش را در دوران انقلاب اسلامی آغاز کرد. با شروع غائله کردستان و اوج‌گیری شرارتهای ضدانقلاب، او نیز خط مبارزة خود را علیه گروهکها و انحراف فکری آنان ادامه داد. این معارضه علیه حضور مزدوران بیگانه سبب شد کــه او از مسئولیت خود در کـامیاران استعفاء بدهد و به سننــدج ـ کانون قدرت‌نمایی و اقدامات تروریستی گروهک ها ـ برگردد.

 شهید نامدار مرادی در این مرحله، مبارزة خود را با ضدانقلاب تشدید کرد و به همین سبب چندین بار توسط گروهک های مسلح دستگیر شد و تحت شکنجه‌های آنان قرار گرفت. وی هربار پس از دستگیری، با وساطت مردم آزاد می‌شد، ولی دست از مقابله با آنان نمی‌کشید. ضدانقلاب که او را مانع خود می‌دید، درصدد برآمد که به هر طریق ممکن وی را از سر راه خود بردارد و با همین افکار تروریستی، منزل مسکونی‌اش را با خمپاره‌های اهدایی استکبار، گلوله‌باران کرد که در اثر آن، یکی از فرزندان شهید نامدار مرادی، زخمی شد. او به ناچار برای در امان نگه داشتن خانواده، در نقطه‌ای دیگر از شهر سنندج، منزل اختیار کرد. در سال 1359، به سمت فرماندار شهرستان بانه انتخاب شد، ولی به علت حضور ضدانقلاب و نامساعد بودن زمینة کاری، تصدی این مسئولیت ممکن نشد و شهید نامدار مرادی همچنان به تدریس خود ادامه داد. وی با این وجود، ستیز علیه عوامل ضدانقلاب و افشاء چهرة واقعی آنان را سرلوحه فعالیتهای اجتماعی ـ سیاسی خود قرار داده بود و علی‌رغم تهدیدها و برخوردهای سوء ضدانقلاب، سنگر مبارزه را ترک نمی‌کرد. سرانجام در سحرگاه روز چهارم اسفند ماه سال 1360، عوامل وابسته به قدرتهای استکباری، با شعار دروغین حمایت از خلق کرد و آزادی کردستان، این فرزند راستین و صادق و متدین و امین مردم را، در مقابل دبیرستان محل کارش به شهادت رساندند و سندی دیگر بر جنایتهای خود افزودند. امروز این دبیرستان که مقتل شهید نامدار مرادی بود، به نام وی مفتخر است و دانش‌آموزان مقطع راهنمایی تحصیلی در آن مشغول تحصیلند.

--------------------------------------------------------

شهید محمد جوادی به تاریخ 1/6/1334 در شهرستان فردوس متولد و در تاریخ 13/2/1361 در منطقه ام الرصاص به فیض شهادت نایل شد.
زندگی نامه معلم شهید محمد جوادی

معلم شهید محمد جوادی فرزند عباسعلی روز اول شهریور ماه سال 1334 در خانواده ای روحانی و مذهبی ساکن شهرستان فردوس، چشم به جهان گشود. دوران کودکی را تحت سرپرستی والدینی پاک و متدین که تربیت اسلامی را سرلوحه مسائل پرورشی خویش قرار داده بودند، قرار گرفت.

شهید محمد جوادی،پس از گذشت شش سال از عمرپر برکتش وارد دبستان همت فردوس و با شوق فراوان مشغول به تحصیل شد. دوران متوسطه را در دبیرستان فردوسی مشغول گردید. محمد علیرغم محیطی که طاغوت برای جوانان آن زمان فراهم نموده بود، همچنانکه خود فردی مقید به احکام اسلامی بود، همراهان و همکلاسیهایش را نیز به همان طریق دعوت می کرد. در همین ایام بود که او الفبای انقلاب و ایستادگی در برابر ظالم را فرا گرفت و از همان زمان، مبارزه محمد با طاغوت و طاغوتیان آغاز شد. با اختناق آنروز ساواک، محمد یک لحظه دست از افشاگری و روشنگری برنداشت.

زندگینامه معلم شهید محمد جوادی

درسال 1354 پس از اخذ دیپلم در رشته علوم تجربی برای گذراندن دوران سربازی عازم مشهد شده و از آنجا به سراب آذربایجان شرقی اعزام گردید. وی مدت 6 ماه در آن سرزمین، متصدی مسجد پادگان گردید و به ارشاد جوانان پرداخت.

پس از گذراندن دوران آموزشی به عنوان سپاه دانش به یکی از روستاهای بابل (به نام بالاچوب بست) مشغول به کارشد و درخدمت به مستضعین و محرومین نقش بسزایی ایفا نمود. خدمات شایان وی در ساخت حمام، مسجد، راه، حسینیه، عمران و آبادی روستاهای آن دیار، برای روستائیان محروم منطقه، هیچگاه فراموش شدنی نیست و برای رفاه مردم بی بضاعت، چه بسیار مواقعی که از سوی ادارات طاغوتی آن زمان، بطوریکه خود شهید نقل می کرد، از بخشداری گرفته و فرمانداری و استانداری، همیشه براثر افشاگریهایش برعلیه رژِیم منفور پهلوی، مورد توبیخ قرار می گرفت. بالاخره محمد چهره ی شناخته شده ای نزد روستائیان و غمخوار مردم محروم آن منطقه شد.

زندگینامه معلم شهید محمد جوادی

محمد مبارزه خود را با رژیم پهلوی سرسختانه ادامه داد.پس از چندی با دکتر طبرسی پور آشنا شد و از فیوضات وی بسیار بهره مند گردید. از طریق ایشان اعلامیه و نوارهای امام امت را در اختیار رهروان راه امام قرار می داد.

دوران سپاهی دانش به پایان رسید و محمد مجدداً به زادگاهش فردوس برگشت. از آن به بعد کمتر شبی بود که محمد اعلامیه و یا نواری را در سطح شهر پخش نکند. او مأموران شاه را در سطح منطقه به جنب و جوش درآورده بود. درآن زمان محمد خودش را برای مبارزه علنی با رژیم آماده می کرد و حتی با سلاحهایی که بصورت آزاد تهیه کرده بود، مسلح شد.

زندگینامه معلم شهید محمد جوادی

فریادهای « درود برخمینی» و « مرگ برشاه» وی هنوز در فضای مسجد جامع اسلامیه طنین انداز است. محمد توسط رژیم دستگیر و به زندان ژاندارمری و پس از چند روز به زندان شهربانی و پس از بازجوئی و تهدید بسیار، با 25 نفر دیگر از برادران به زندان وکیل آباد مشهد انتقال یافته و دردادگاه فرمایشی ارتش محاکمه شدند. محمد درجلسه دادگاهی که با حضور دو زن بی حجاب و چند نظامی برگزار شد، با تکیه به نیروی ایمان بالایی که داشت، همه آنها را محکوم نمود. به نقل قول یکی از برادران : « خیال می کردیم محمد را به یک چلوکبابی دعوت کرده اند، اینقدر روحیه ی بالایی داشت با آنکه بعضی از برادران رنگشان پریده بود. موقعی که دست برادران را به هم بسته بودند و از فردوس تا مشهد، 8 نفر مسلح بالای سرشان بود گفته بود قلب را که نمی توانید ببندید.»

زندگینامه معلم شهید محمد جوادی

دوران زندان وکیل آباد سپری شد و با راهپیمائیهای خواهران مشهد و ترس دولت آن زمان، شهید آزاد گردید. زندان شدن برای او و دیگران درسهای سازنده ای را بدنبال داشت، زیرا در زندان وکیل آباد بیش از چهار پنج هزار زندانی سیاسی بود و در رأس آنها روحانیت مبارز استان زندانی بود.

او پس از آزادی، با نیروئی بیشتر علیه رژیم به مبارزه پرداخت و درتظاهرات پیش قدم بود و همچنین در جریان فراری دادن ارتشیان آنروز نقش بسزایی داشت.

زندگینامه معلم شهید محمد جوادی

محمد هیچگاه از حرکت باز نایستاد و اصولاً سکوت و سکون با روحیه پرخروش وی هیچگاه سازش نداشت.

محمد درسالهای آخر، معلم روستاهای سرند، نرم، نوده،کریمو و مصعبی بود و فعالیتهای ارزشمندی را برای رفاه مردم محروم این روستاها انجام داد و در این راه شب و روز را نمی شناخت. درعین حال معلمی با ایمان و باتقوا بود که زمزمه ی محبت امام را درگوش شاگردان خردسالش سر می داد.

زندگینامه معلم شهید محمد جوادی

شهید در اول اردیبهشت سال1360 ازدواج نمود و ثمره این ازدواج یک فرزند پسر بود که فرزندش همزمان با شهادت وی در شب دوازدهم خرداد ماه سال 1361 متولد شد.

وی مدتی بعنوان شهردار اسلامیه خدمت نمود. درمدت جنگ با عراق، سه مرتبه در جبهه های حق علیه باطل شرکت نمود. دفعه اول فعالیت او در فتح تنگه حاجیان بسیار چشمگیر بود. در حمله فتح المبین نیز شرکت داشت و روحیه و تقوا و اخلاص وی، سرمشقی برای همراهان و همرزمانش قرار گرفت.

سرانجام این معلم دلسوخته و بسیجی مخلص، شهید محمد جوادی درتاریخ 13/2/1361 درمنطقه ام الرصاص (عراق) و در عملیات بیت المقدس(خرمشهر) از تیپ 21 امام رضا(ع) در اثر اصابت تیر(کالیبر75) به ناحیه سر به فیض شهادت نائل گردید.

پیکر این شهید پس از تشییع در گلزار بهشت اکبر شهرستان فردوس به خاک سپرده شد

----------------------------------------------------------

زندگینامه شهید سیدعبدالحسین عمرانی فرمانده گروهان ابوالفضل (ع) گردان 415 ثارالله
 

زندگینامه معلم شهید سیدعبدالحسین عمرانی / شهادت در عملیات والفجر8

 
تولد، کودکی، نوجوانی (پرورش یافتن در دامان خانواده ای اسلامی) :

شهید عبدالحسین عمرانی در یک خانواده مذهبی در نهم شهریور شب اربعین سال 1335 در محله هومشی شهرستان میناب تولد یافت. او سومین فرزند از خانواده 7 نفری عمرانی بود. (دارای دو برادر و دو خواهر می باشند.)   
پدر گرامی ایشان آدمی بسیار متدین و معتقد بودند. به طوریکه تمامی خانواده از جمله شهید عمرانی بعد از نماز صبح (قبل از خوردن صبحانه) باید بخشی از قرآن کریم را که قبلا آموخته بودند، دوره خوانی می نمودند. مادر نیز به تدریس قرآن می پرداخت. تمامی دختران محله تحت نظر ایشان قرآن را فرا گرفتند.
چنین فضایی روحانی و مذهبی موجب گشت تا شهید عبدالحسین عمرانی از  ابتدا با آگاهی مسیرش را مشخص نماید.
با اینهمه از همان سن کودکی (پنج سالگی) در سالهای آغازین دهه 40 قرآن را در نزد معلم مکتب خانه بشکل جدی تر آموخت. تا اینکه در سن یازده سالگی قرآن را ختم نمودند.
وجه روحانی شهید کم کم و از همان کودکی نمایان شد. معلم قرآن عبدالحسین به مادرش گفته بود : من نمی دانم چرا هر زمانی عبدالحسین قرآن میخواند اشک از چشمانم جاری است...
با چنین پشتوانه عظیمی بود که پدر او را اندک اندک وارد جلسات مذهبی نمود. جلساتی پرشور و معتبر که با حضور و مدیریت واعظانی مانند ملک افضلی و بعدها نیز حجت الاسلام مجیدی و غیره در محله و حسینیه های شهر شکل میگرفت.
دوران ابتدایی را در مدرسه ابن سینا و دبیرستان را نیز در مدرسه فردوسی گذراند. سپس دو سال را در دانشسرا طی نموده تا اینکه موفق به اخذ دیپلم می شوند.  

سپاه دانش

شهید عمرانی در سال 1354 به عنوان سپاه دانش خدمت زیر پرچم را آغاز می نماید. شش ماه آموزشی را در گرگان می گذراند. سپس به روستای پلنگی برازجان در استان بوشهر رفت. در این دوره نه تنها دانش آموزان مدرسه که حتی همه افراد آن روستا اعم از کدخدا و مردم عادی نیز از تاثیر ایشان بی بهره نبودند. او تبدیل به چهره ای دوست داشتنی و ناجی شد. این را می شود از طریق نامه نگاری های مردم روستا با این شهید در سالهای پس از اتمام دوران خدمت متوجه شد.  
روزگار معلمی (آغاز مبارزات برای ریشه کنی فرقه بهائیت و ...)

بعد از گذراندن سپاه دانش وارد دوران تدریس و مرحله نویی از زندگی میشود. اولین تلاشهایش بعنوان معلم را رسما در روستای دهوسطی(دهستا) میناب شروع نمودند. تلاشهای او برای از بین بردن بیسوادی بر کسی پوشیده نیست. با اینکه بیش از توانش برای دانش آموزان وقت می گذاشت اما  احساس می کرد نسبت به  آنها کم کاری نموده است. شهید در قسمتی از وصیت نامه اش می گوید:
((ضمنا این حقیر خود را به عنوان یک معلم قالب کرده بودم که متاسفانه رسما چنین است، قلم می خواهد زیاد... قلم فرسایی نماید، خصوصا در این زمینه! ولی چه سود! (به قول گفته حال خرابی بعد از بغداد!) در هر صورت از این یدک کش (بنام معلم) خدا می داند چه خطاها، کوتاهیها، نادانی ها، گمراهی ها و... سر زده؛ پناه بخدای غفور، حیف که نمی توانم و نمی شناسم که آن عزیزانی که در کلاس این حقیر بودند در سالهای مختلف در چه وضعیتی هستند و از ضربه ای که این حقیر به آنها وارد نموده ام، آخ!! هیچ اطلاعی ندارم ای کاش میشد و مقدور بود که بتوانم جبران نمایم ولی مرا ...خدایا پناه به تو. در هر صورت همه ی آن کسانی که در اثر سوء آموزش این حقیر از کانال اداره آموزش و پرورش به آنها لطمه ای وارد شده اولا قابل بخشش فکر نمیکنم باشد زیرا در سرنوشت نسلی موثر بوده است ولی در عین حال ناچارا تضرعا از خدای توفیق آن می طلبم که مورد عفو همه ی آنها قرار گیرم انشاالله... )) البته این مهم نشان از متانت و بی ادعایی ایشان خواهد داشت.  
 در کنار تربیت نسل نوپا، به مبارزات علیه رژیم هم می پرداخت.  یکی از این مبارزه ها ایستادگی برابر فرقه بهائیت بود.
فرقه بهائی که در سراسر ایران سایه نکبت بارش بر سر ملت سنگینی می کرد، راهش را نیز به شهرستان میناب هموار نمود. بشکلی که در مدارس راهنمایی شهر نیز به تبلیغش می پرداختند.
شهید عمرانی تلاشش را آغاز کرد و یک سری جزوه تهیه نموده و در اختیار جوانان شهر میناب گذاشته تا آنها را فریبکاری پنهان این فرقه ضاله مطلع نماید.
با کمک خواهر کوچکش این جزوات بین دانش آموزان پخش شد و البته پیگیریهای مدیر و ناظم مدرسه هم اثری نداشت و هیچکس متوجه نشد این قضیه از کجا نشئت گرفته. یکی دیگر از کارهایی که انجام دادند حذف سرود شاهنشاهی از برنامه صبحگاه مدرسه بود.
یکی از دغدغه های همیشگی شهید عمرانی، مسئله مذهب و دین اسلام بود. در یکی از روستاهای میناب که هم مدیریت آن را به عهده داشت و هم به تدریس می پرداخت، چنان فضایی مذهبی و دینی بوجود آورده بود که در این مدرسه سرود شاهنشاهی را تغییر داده بودند! شهید عمرانی با جایگزینی اشعاری دیگر به جای سرود صبحگاهی، ناخواسته مامورین ساواک را متوجه این مهم نمودند. خدمتگذار مدرسه پس از آگاهی از این مسئله شهید عمرانی را مطلع می سازند و ایشان هم پیش از رسیدن مامورین از مدرسه گریخته و مدتی نیز مخفیانه به زندگی ادامه می دهند. بطوریکه تا مدتها با لباس مبدل و وضع ژولیده در شهر ظاهر میگشتند.
محمد رئیسی همرزم و همکار شهید از مبارزاتش در مدرسه می گوید :
((در سال 56 که اوج مبارزات در شهرستانهای تبریز و مشهد بود با شهید عمرانی در دبستان منصف دهوسطی آن زمان و مدرسه شهید فیاض بخش فعلی مشغول به خدمت بودیم. در وهله اول این را خدمت شما عرض کنم که بنده با توجه به اینکه علاقه به ورزش داشتم و در دوران تحصیلم ورزشکار بودم دوست داشتم با بچه ها باشم و ورزش صبحگاهی کار کنم. البته جزء وظیفه مدیر و معاون مدرسه بود ولی از آنجایی که دانش آموزان علاقه مند به مسئله ورزش بودند، بنده این کار را انجام می دادم و دانش آموزان نیز علاقه عجیبی داشتند. و از این طریق به بنده علاقه مند شده بودند.
ضمنا ساعتهای تفریح با شهید صحبتهایی داشتیم و روزی در گوشه حیاط مدرسه میگفتند : «میخواهم با شما مشورتی داشته باشم»گفتم بفرمایید. گفت : اگر اگر خدا بخواهد ما مبارزه علیه شاه و حکومت را از مدرسه خودمان آغاز نماییم؛ که بنده عرض داشتم سید میخواهی سرمان را به باد دهی!؟ آخه از مدرسه ابتدایی کاری ساخته نیست؛ بیرون از اینجا بهتر می شود کار را به انجام رساند! گفت : حالا من به شما می گویم و بین خودمان تقسیم کار میکنیم. (من و شما و خانم توران ارجمند)
ایشان گفتند: بچه ها علاقه خوبی از طریق ورزش به شما دارند؛ صبح پس از تمرینات ورزش و نرمش ، قرآن را که میخوانند، سرود شاهنشاهی را از برنامه صبحگاه حذف کن! و به بچه های کلاس پنجم که ارشد مدرسه هستند نزدیکتر شو و اجازه بده که آنها نیز با شما احساس راحتی کنند.
من هم کلاس قرآن (فوق برنامه) برای پسران تشکیل می دهم و با خانم ارجمند هم صحبت میکنم که کلاس قرآن دختران را برگزار نماید. و از این طریق کم کم کار خودمان را انجام می دهیم...
یک روز صبح معلم راهنمای وقت با ناراحتی به مدرسه آمد. پس از اینکه به همراه مدیر صبحگاه را اجرا نمودند و دانش آموزان و معلمان سر کلاسهایشان رفتند؛ جلو مرا گرفت و مانع حضورم در کلاس شدند. بعد با عصبانیت گفتند خوب گوشهایت را باز کن! آنجاییکه میگویند یا کیک یا زولیبی( که منظورش زولبیا بود) اینجا نیست! و کاری نکن که بیچاره شوی.
من گفتم متوجه حرفهایتان نمیشوم! مدرسه مدیر دارد، معاون دارد، من کاره ای نیستم! از آنجایی که معلم ورزش هستم و برای اینکه مدیر و معاون راحت به کارهایشان برسند من صبح گاه را اجرا میکنم. در اینجا بود که معلم راهنما گفتند شما دیگر حق برگزاری صبحگاه را ندارین. اما اصل قضیه برای اداره روشن بود که همه ی این برنامه ها از جانب شهید عمرانی می باشد))   
شهید عمرانی در چنین اوضاعی هم به روشنگریش ادامه می دهد و مردم میناب را از ظلم حاکم آگاه مینمودند.
روزی در مسجد محل مشغول سخنرانی بوده که مامورین ساواک وارد میشوند؛ برخی رفقای انقلابی شهید به همراه برادر ایشان با سرو صدا و جنجال او را از در پشتی فراری میدهند. این یکی از دهها ماجرایی ست که در خصوص شهید عبدالحسین عمرانی روی داده است.
وی در جلسات تحصن که در مسجد جامع میناب گرفته میشد نقش بسزایی بر عهده داشتند.
در 26 مهر1357 در جلسه سخنرانی که برای بزرگداشت چهلم شهدای 17 شهریور گرفته شد حضور داشت. در این روز دو تن از فعالان انقلابی بنام های جهانگیر امینی و سید ابراهیم موسوی نیا به شهادت رسیدند.


زندگینامه معلم شهید سیدعبدالحسین عمرانی / شهادت در عملیات والفجر8 
 
خصوصیات اخلاقی             
         

با توجه به سابقه ای که ایشان در محیط مذهبی داشتند از اخلاقی اسلامی برخوردار بود. در ارتباط با آدمها به قدری صمیمی بود که هر کس حس می کرد نزدیکترین آدم به او است. با این حال تعداد اندکی به عمق نگاهش پی بردند. تواضع شهید عمرانی بر هیچکسی پوشیده نیست. این صفت در خصوص همه ی شهدا صدق می نماید اما در باب شهید عمرانی می توان به جرات و با ایمان این مهم را عنوان داشت.
شاید خستگی واژه غریبی در رابطه با ایشان باشد. عمرش در راه  بهبود اوضاع مردمان فقیر و یتیم گذشت.
باید به اینها اضافه نماییم خانواده دوستی او را؛ علیرغم تمام مشغله هایش. این را می شود از طریق نامه هایش به همسر خوب و مهربانش متوجه شد :
((خدای را شکر میکنیم که خداوند چنین همسر مهربان و صبوری به من عطا فرمودند، که واضح است صبر و مقاومت در برابر مشکلات که از نتایج جنگ تحمیلی ابر قدرتهاست بر ملت مسلمان ما و ملت مسلمان حاضر شده است که در برابر تمام مشکلات مقاومت و صبر داشته باشد اما دیگر زیر سلطه هیچ گونه قدرت جنایتکار شرک آلود جهانی قرار نگیرد. انشاالله
همسرم قلم قاصر است از اینکه بتواند آنهمه بردباری و مقاومت شما زنان افتخار آفرین چیزی بنویسد! خداوند شما را و زنان صبور و مقاوم را حفظ نماید. باشد تا در دامان پاکشان فرزندانی پا به عرصه وجود بگذارند تا انشاالله بازویی استوار و یار مددکار امام مهدی(عج) ارواحنا فداه باشند. خوب عزیزم خسته نباشی چطوری با بچه ها؟ امیدوارم حالت خوب باشد. با خانواده ما چطوری؟..))
 
ازدواج :

در سال 1358 در یک فضای معنوی زندگی مشترکش را آغاز نمود. مراسم طبق خواسته شهید و با توافق همسرشان بسیار ساده در مسجد برگزار میشود. ثمره این ازدواج سه دختر و یک پسر بود. اولین حاصل ازدواجش همزمان می شود با شروع جنگ تحمیلی. شهید تنها در تولد این فرزند در کنار همسر بودند. و در زمان تولد سه فرزند دیگر در جنگ و جبهه حضور داشت.
همسر شهید یکی از شاگردان کلاس قرآن مادر ایشان بود. با توجه به فضای ذهنی و موقعیتی که در آن بزرگ شده بودند، تنها معیار شهید پاکدامنی و ایمان و اعتقاد طرف مقابلش بود. بنابراین هر دو آنها با شناخت کامل از یکدیگر و با تفاهم کامل زندگی خویش را آغاز نمودند.                 
         

حضور در جبهه حق و شهادتش

در سال 1359 به جبهه اعزام شد. محل خدمتش در بستان بود. و معمولا در عملیاتهای زیادی حضور داشت. در گروه تخریب و خنثی سازی مین و گشودن معبر به انجام وظیفه می پرداخت.
بودنش معمولا برای رزمنده ها به جهت روحی و روانی موهبت الهی به حساب می آمد. هر بار که رزمنده ها امیدشان را از دست می دادند این شهید عبدالحسین عمرانی بود که مرهمشان می شد. فضایی معنوی در جمعشان بچشم می آمد. در کنار همه ی مشغله ای که داشت، مانند همه ی شهدا نماز شب را نیز واجب می دانست.
 
شهادت

سرانجام پس از سالها انتطار در تاریخ 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر 8 که فرمانده گروهان ابوالفضل(ع) گردان  415  ثارالله بود در فاو به شهادت رسید.

شرح شهادت :

قایقها بحرکت در آمدند و سید در نوک یکی از شناورها نشست. همه منتظر بودند تا اینکه برادر محسن رضایی در ساعت 16 : 22 شب با رمز یا فاطمه الزهرا(س) یا فاطمه الزهرا(س)  یا فاطمه الزهرا(س)  فرمان عملیات را صادر کردند. عملیات شروع شد و قایقها به سرعت به سمت موانع ایذایی دشمن حرکت کردند. در این لحظه قایق سید تیر می خورد و کم کم پر از آب می شود. اما تا پر شدن کامل بچه های سید در حالی که تا سینه در آب قرار داشتند پیاده می شوند. نم نم باران می آمد و جزر و مد نیز شدید. در همین حین یکی از نیروهای سید در حال غرق شدن بود که شهید سید عبدالحسین عمرانی دست او را می گیرد و نجات می دهد. به هر حال سید حرکت می کند و به یکی از پادگان های دشمن که به شهر بندری فاو مسلط بود می رسد. سید شجاعانه به سمت دشمن تیر اندازی می کرد و پیش می رفت. تا اینکه در نیزار مخفی شدند. صبح روز بعد گروهان به راه می افتد و سید در راس آن. بچه از چهار طرف دشمن هجوم بردند و عراقی ها نیز راهی جز تسلیم نداشتند. مقصد بعدی شهر فاو بود اما دستور دادند که گردان 415 باید به موضع اولیه اش برگردد. گردان در حال بازگشت بود. سید همانگونه که می آمد ذکر هم می گفتند. بنابه گفته یکی از همرزمانش لحظاتی بعد دستانش را برای رفع خستگی باز می کند... در همین حین سید ناگهان می نشیند و اشهد ان لا اله الا الله می گوید. سپس بر زمین می افتد. به گفته شاهدان تیری به گونه ایشان اصابت میکند و در حالی که چشمانش گریان بود به شهادت می رسند.
مراسم تشییع شهید عبدالحسین عمرانی را میتوان با تشییع پیکر شهید موسی درویشی شبیه دانست. نه تنها از میناب که از دورترین نقاط استان آمده بودند تا در غم از دست دادن تکیه گاهشان اشک بریزند و ناله نمایند