یکشنبه 26 مرداد 1399 , 10:04
واسطه شدن آیتالله خامنهای برای حضور یک نوجوان در جبهه
جنگ تحمیلی، «رضا پازش» را از نیمکتهای مدرسه به خرمشهر و شلمچه تا ماهوت، سردشت و حلبچه کشاند. وی در سال ۵۹ و در ماههای آغازین جنگ برای دفاع از مرزها به مناطق جنوبی کشور رفت و تا سال ۶۴ از نیروهای کادر لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود؛ اما به دلایلی از سپاه استعفا داد و تا انتهای جنگ تحمیلی به عنوان یک بسیجی در مناطق عملیاتی حضور یافت.
در ادامه خاطره او از حضور در جبهه و واسطه شدن آیت الله خامنهای و شهید چمران برای به کارگیری او به عنوان رزمنده را میخوانید.
سال ۱۳۵۹ بود که تلاشم برای رفتن به جبهه شروع شد، ماجرا به خوابی برمیگشت که در یکی از شبها دیدم. خواب زنی که به من میگفت چرا پسر من را یاری نمیکنی؟ پرسیده بودم پسرت کیست؟ گفت خمینی. تو که نمازخوان هستی و همیشه در محرم سیاه میپوشی و در اعیاد کوچه و خیابان تزئین میکنی الان هم باید کمک پسرم باشی. بعد از این خواب همان صبح برای ثبت نام جبهه به مسجد رفتم، ولی به علت پایین بودن سنم مانع ثبت نامم شدند. مایوس نشدم، به مسجد دیگری رفتم، اما باز هم نشد، از یکی از بچههای محل به نام «یدالله چراغ لو» که در روابط عمومی جنگهای نامنظم مشغول بود خواهش کردم مرا با خود به اهواز ببرد، با کلی خواهش و تمنا قبول کرد.
چند روز بعد به همراه دو دوست دیگر عازم اهواز شدیم. ۶۰ تا ۷۰ درصد شهر خالی از سکنه شده بود و هر مسجد و مدرسهای به عنوان پایگاه تحت امر سپاه، ارتش، یا جنگهای نامنظم و... بود، هرجا مراجعه میکردم تا به عنوان رزمنده مشغول مبارزه شوم به علت سن پایین اجازه نمیدادند، دیگر خسته شده بودم، آماده برگشتن به تهران بودم، برای گرفتن بلیط قطار باید به استانداری میرفتم. در میدان استانداری دیدم عدهای با لباس نظامی در حال مصاحبه هستند. جلوتر که رفتم دیدم با آقای خامنهای مصاحبه میکنند. از فرصت استفاده کردم و بعد از مصاحبه از ایشان خواهش کردم و ماجرای چند روزی که در اهواز بودم را تعریف کردم، با التماس خواهش کردم کمکی کند، ایشان با لبخندی زیبا به من گفتند: «خب عزیزم، شما باید حالا درستان را بخوانید، الان برای این کار مناسب نیست» گفتم، ولی اگر شما برایم کاری نکنی و برگردم دیگر به اینجا نمیآیم. راضی شد و همانجا در تکه کاغذی چیزی نوشت، کاغذ را تا کرد و به من داد و گفتند برو پیش دکتر چمران، تاکید کرد نامه را باز نکنم.
خیلی خوشحال بودم به استانداری رفتم و با سماجت خودم را به دفتر شهید چمران رساندم، درب اتاقش باز بود، تا به حال او را از نزدیک ندیده بودم و نمیشناختمش، پشت میزش نشسته بود، به او سلام کردم و گفتم حامل نامهای از طرف آقای خامنهای هستم که باید شخصا به دکتر چمران بدهم. تا گفت الان وقت نماز و ناهار است من که طاقتی برای نه شنیدن نداشتم گفتم: «چرا شما مانع یکی مثل من میشوید که میخواهد بجنگد و به مملکت خود خدمت کند» و شروع کردم به گریه کردن. آن شخص از پشت میزش بلند شد و کنارم نشست، کمی مرا نوازش کرد و حرفهایی که دیگران میزدند را تکرار کرد، دست آخر گفتم مگر خود شما از اولش چریک بودید که از من انتظار دارید؟» اجازه داد کمی آرامتر شوم، بعد هم گفت: «شاید بتوانم کاری برایت بکنم، آرام باش، این کوپن غذا را بگیر، نمازت را بخوان و ناهارت را بخور بعد بیا اینجا من با دکتر صحبت میکنم ببینم چه میشود.» بعد از ساعتی برگشتم، اولش گفت دکتر قبول نکرده، اما تا ناراحتی من را دید گفت کرده، ولی به شرط اینکه اول آموزش نظامی ببینم، از خوشحالی فریاد کشیدم، بنده خدا خندهاش گرفته بود، نامهای به من داد که رویش آدرس مدرسه شهید معتمدی در کیانپارس را نوشته بود، بعد هم گفت برو به این آدرس و نامه را به آقای منافی یا افشار بده کار شما را درست میکند.
آموزشهای نظامی را در مدرسه گذراندم، یک ماه بعد قرار شد گروهان ما به منطقه اعزام شود، خبر دادند شهید چمران در اردوگاه است و میخواهد سخنرانی کند، همه آماده بودند که دیدم همان مردی که آن روز در دفتر شهید چمران به من نامه داد پشت تریبون رفت، تعجب کرده بودم، با خودم میگفتم این که چمران نیست.«