جمعه 28 آبان 1400 , 08:00
ماجرایی ناب از اعجاز و امداد یک شهید
عجیب نبود که آن برگزیدهی خدا، در آن سنوسال، آنقدر پیر شده بود. کولهپشتیاش را باز کرد و از داخل آن، یک بسته درآورد و به من گفت: «عمو حسین، این یه مقدار از لباس و تربت اون شهیدیه که چهار سال پیش، من از دل خاک درش آوُردم. این هدیهی الهی...
فاش نیوز - عصر سهشنبهی یکی از روزهای سال ۸۰ بود که رضا، پسر برادر بزرگترم که در کرج زندگی میکرد، به من زنگ زد و گفت: «عموحسین، جمعه توی دوکوهه مراسم دعای ندبه برگزار میشه. گفتم چون شما اونجا بودید و ازش خاطره دارید، شاید دوست داشته باشید توی مراسم شرکت کنید.»
چون خیلی بیمقدمه به من گفت، آن لحظه نمیدانستم چه بگویم! از او تشکر کردم و فقط پرسیدم: «خبر داری کی میخواد مراسم رو برگزار کنه؟» او هم جواب داد: «توی بنری که زدن، سخنران مراسم، حاجآقا پناهیان بود و مداح هم حاجسعید حدادیان.»
تشکر کردم و گفتم: «رضا، من خبرش رو بهت میدم که اومدنی هستم یا نه.»
شب که به خانه رفتم، جریان را به خانواده گفتم. آن روزها، به خاطر افسردگی زیاد، مدام گریه میکردم و یاد آن شب جهنمی میدان مین و دوستان شهیدم میافتادم. خانواده به من گفتند: «برو، هم یه تجدید خاطره میشه و هم حالوهوات عوض میشه.»
فردای آن روز به رضا زنگ زدم و گفتم که من هم با او میروم. رضا هم خوشحال شد و گفت: «عمو، پس من بلیت پنجشنبه رو میگیرم و ساعت حرکت قطار رو به شما اطلاع میدم.»
رضا بلیت گرفت و از من خواست که سر ساعت در ایستگاه راهآهن باشم. من هم بهموقع در ایستگاه راهآهن حاضر شدم و با او سوار قطار شدیم.
یک ساعتی که از حرکت قطار گذشت، بندهخدایی که در راهروی قطار ایستاده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد، توجه من را به خودش جلب کرد. چهرهی نورانی و بخصوصی داشت. صورتش خیلی جوان بود؛ ولی محاسن و موهای سرش که خیلی کوتاه کرده بود، سفید شده بود. با آن کولهپشتی بسیجی که روی پشتش بود، شکلوشمایل و تیپ بسیجیهای سابق را داشت. خیلی کنجکاو شدم بدانم آن جوان کیست و چرا هنوز تیپ بسیجی دارد! از کوپه بیرون آمدم و رفتم کنار او ایستادم و سلام کردم. او هم با خوشرویی جواب سلامم را داد.
سیمای نورانی و محجوب آن جوان برایم خیلی دلنشین بود. سر حرف را باز کردم و به او گفتم: «سالار، تیپ بسیجی زدی! کجا میری؟!» با لبخند گفت: «میرم منطقه.» تا گفت منطقه، تعجب کردم و پرسیدم: «منطقه چرا؟!» گفت: «از بچههای تفحص هستم و دارم به محل مقر خودمون میرم.» بیشتر کنجکاو شدم و اسمش را پرسیدم، گفت: «قاسم.» گفتم: «قاسم جان، موهات سفید شدن! ارثیه یا روزگار سفیدشون کرده؟!» خیلی آرام گفت: «نه؛ ارثی نیست.» پرسیدم: «چند سالته؟» گفت: «بیستودو سال.»
اول با خودم فکر کردم الان میگوید عجب آدم فضولی است؛ ولی او با صبوری جواب سؤالهایم را میداد. به او گفتم: «پس داستان چیه؟!» مکثی کرد و گفت: «داستانش مُفصله. حوصلهشو داری تعریف کنم؟!» با اشتیاق گفتم: «بله، از خدامه که بشنوم!»
اجازه گرفت تا بیاید در کوپهی ما بنشیند و تعریف کند. با او به داخل کوپه رفتیم. پرسید: «اسم شریف شما چیه؟» جواب دادم: «نوکرت، حسین.» با لحن پر از آرامشی گفت: «جانم فدای حسین!
به نظرم او یک فرشته بود. به من گفت: «میتونم عموحسین صدات کنم؟» گفتم: «بله! چرا که نه؟!» با لبخند گفت: «عمو حسین، از کجای ماجرا برات بگم که حوصلهت سر نره؟» گفتم: «قاسم جان، دوست دارم از اولش بشنوم.» و او شروع کرد به تعریفکردن ماجرا.
ـ چهار سال پیش بود و من اون موقع هیجده سال بیشتر نداشتم و خیلی دوست داشتم برم مناطقی رو که رزمندههای دلیر اسلام جنگیده بودند و شهید شده بودند، از نزدیک ببینم. این بود که با یکی از کاروانهای راهیان نور به شلمچه رفتم. بعد از اینکه راهنمای ما تمام منطقه رو به ما نشون داد، ما رو به نقطهای برد که از هیاهوی جمعیت دور باشیم. اونجا برامون از رشادتهای رزمندهها و نبردهاشون گفت. راهنما گفت: «ما برای بازپسگیری این مناطق، شهدای بسیاری دادهایم.» همونطور که راهنما داشت برامون صحبت میکرد، منم سرم پایین بود و داشتم گریه میکردم که دیدم یه تیکه پارچه از خاک بیرون زده. کنجکاو شدم. در حالی که گریه میکردم، اطراف اون پارچهی بیرونزده از خاک رو خالی کردم و اون رو از دل خاک آوُردم بیرون. یه سربند پوسیده و تیکهپارهی «یا فاطمه زهرا» بود که بسیجیها قبلاً به پیشونیهاشون میبستن. اون سربند رو تا کردم و توی جیبم گذاشتم. وقتی صحبتای راهنما تموم شد، به استراحتگاه خودمون برگشتیم.
نیمههای شب، خواب دیدم یه جوون خوشسیما و رشید، با لبخند بهطرف من اومد و بهم گفت: «قاسم جان، تو که سربند منو از خاک درآوُردی، اگه برات امکان داره، برگرد همونجا و پیکرم رو هم از همونجا، از دل خاک دربیار و تحویل خانوادهم بده؛ چون مادرم خیلی چشمانتظاره و مدام در حال گریهکردنه! از گریهکردن مادرم، اینجا ناراحتم و عذاب میکشم.» با همون سیمای خاص خودش، با لبخند، از من خداحافظی کرد و رفت. بعد از کمی دور شدنش از من، برام دست تکون داد و کمکم از دید من خارج شد.
از خواب که پریدم، نزدیک اذان صبح بود. بعد از نماز صبح، ماجرای خواب شبم رو برای رئیس کاروان تعریف کردم و بهش گفتم: «اگه امکان داره، مجدداً بریم اون منطقه» که رئیس کاروان گفت: «اول از اینکه ما دیگه نمیتونیم به اون منطقه برگردیم، و بعد از صبحانه، به تهران برمیگردیم. بعدش هم، اونجا سالهاست که یادمان شهداست و مردم مدام اونجا رفتوآمد میکنن. اگه چیزی اونجا بود، بچههای تفحص تا حالا صد بار درش آوُرده بودن!» دیدم اصرار من هیچ فایدهای نداره. به رئیس کاروان گفتم: «پس من با شما برنمیگردم تهران» و بعد از خوردن صبحانه، هر طوری بود به اون منطقه برگشتم و سراغ بچههای تفحص رو گرفتم. هوا خیلی گرم بود و چون بیشتر جاها رو باید پیاده میرفتم، توی گرما خیلی اذیت شده بودم. به من گفته بودن بچههای تفحص چند کیلومتر جلوتر هستن. با هر زحمتی بود، خودمو به اونا رسوندم و داستان خوابم رو براشون تعریف کردم؛ که مورد تمسخر تعدادی از بچههای تفحص قرار گرفتم.
یکی گفت: «برو بچه! خواب دیدی خِیره!» یکیشون گفت: «برو بچه! گروه ما و قبل ما اونجا رو شخم زدن؛ و اگه چیزی بود، تا حالا پیداش کرده بودیم!» وقتی اون صحبتا رو شنیدم، خیلی دلم شکست و بغض گلوم رو گرفت. بهشون گفتم: «اگه نمیاین کمکم، حداقل یه وسیله بهم بدین.» یکی از اونا بهمسخره به دیگری گفت: «اون بیل شکسته رو بده بهش!» بعد، رو به من کرد و گفت: «اگه اون شهید رو از دل خاک درآوُردی، بیل ما یادت نره!» من هم بیل دستهشکسته رو گرفتم و به همون منطقه برگشتم.
بسمالله گفتم و سرم رو بهسمت بالا گرفتم و به خدا گفتم: «فقط روسفیدم کن!» و شروع کردم به کندن. چون اون بیل شکسته بود، دستامو خیلی اذیت میکرد. یه متر از زمین رو کنده بودم که یه بلوز سبز، که رزمندهها توی سرما زیر لباسای بسیجی میپوشیدن به چشمم خورد و یهکم دلگرم شدم. اون بلوز خیلی پوسیده و دربوداغون بود. آهسته از خاک درش آوُردم، گذاشتمش یه گوشه و دوباره شروع کردم به کندن. دستام زخم شده بود؛ ولی عین خیالم نبود! اونقدر کندم تا به استخونای اون شهید رسیدم. همهش خدا رو شکر میکردم که روسفید شده بودم. حسابی اطراف اون لباسای پوسیده و استخونای اون شهید رو خالی کردم و با ذکر صلوات، آهسته از خاک درشون آوُردم و داخل ساکم گذاشتم.
وقتی قاسم داشت آن داستان را تعریف میکرد، من از گریه به هقهق افتاده بودم. قاسم ادامهاش را برایم تعریف کرد.
ـ عمو حسین، لباسای اون شهید رو همراه پلاکش، با ذکر صلوات گذاشتم داخل ساکم و با گریه و شکرکنان، راه افتادم بهسمت مقر بچههای تفحص. وقتی به اونجا رسیدم، یکی از بچههای تفحص اومد جلو و پرسید: «جنازهی اون شهید رو درآوُردی یا نه؟!» منم بهش گفتم: «به لطف خدا، درآوُردم؛ و حالا اومدم بیل شما رو که امانت گرفته بودم، بهتون پس بدهم.» آن بندهی خدا شوکه شد و به من گفت: «راست میگی؟!» گفتم: «بله!» و برگشتم. هنوز چند متری از اونا دور نشده بودم که دیدم همهی بچهها به اطرافم اومدن و بهم گفتن: «تو حق نداری اون ساک رو جایی ببری!» فرماندهشون به یکی از بچهها گفت: «ساک رو تحویل بگیر!» و با تشر به من گفت: «ساک رو تحویل این برادرمون بده!» منم گفتم: «این ساک رو فقط تحویل سردار باقرزاده میدم؛ ولاغیر!» وقتی سماجت منو دیدن، به فرماندهی ارشدترشون بیسیم زدن و اومد. تا موتورشو پارک کرد، با عصبانیت به من گفت: «پس چرا لجبازی میکنی؟! این ساک دست تو چهکار میکنه؟! زود ساک رو تحویل بده!» منم گفتم: «این ساک رو فقط تحویل سردار باقرزاده میدم. بیسیم بزنید تا سردار بیاد.» نشون به اون نشون که منو چهار روز توی منطقه علاف کردن. منم روزا میرفتم سر جاده مینشستم و منتظر سردار باقرزاده میشدم.
بالاخره به سردار باقرزاده گفتن: «یه جوونی چهار روزه که از صبح تا غروب میاد و کنار جاده میشینه و میخواد شما رو ببینه.» سردار بعد از شنیدن این خبر، سریع راه افتاده بود. اون موقع بود که بالاخره یه ماشین اومد و سردار باقرزاده ازش پیاده شد. من سردار باقرزاده رو کاملاً میشناختم؛ چون خیلی توی تلویزیون دیده بودمش. به محض دیدن سردار، نتونستم جلوی بغض خودمو بگیرم. بغلش کردم و با گریه، همهی ماجرا رو براش تعریف کردم. سردار خیلی ناراحت و عصبانی شد. به من گفت: «سوار شو» و وقتی سوار شدم، منو برد پیش بچههای تفحص. همهی اونا رو جمع کرد و بهشون گفت: «وای بر شما که با این جوون این کار رو کردید! به حرفاش اهمیت ندادید و اونو مورد تمسخر خودتون قرار دادید! و درود خداوند به این جوون که چه ارتباط زیبا و مخلصانهای با خدای خودش داره! خوش به سعادتش!» و بعد به همهشون گفت: «وسایل خودتون رو جمع کنید و به خونههاتون برید. تا نفس و اَعمال خودتون رو درست نکردید، جای شما توی این مکان مقدس نیست!» اونا هم از کاری که با من کرده بودن، بهشدت پشیمون بودن؛ ولی هرچی گریه و زاری و التماس کردن، هیچ فایدهای نداشت. سردار تصمیم خودش رو گرفته بود؛ و بعد، بیسیم زد و گفت سریع یه اکیپ جدید برای اونجا بفرستن. از اون سال، من رو بهعنوان سرپرست اون اکیپ انتخاب کرد.
قاسم در خاتمهی صحبتهایش گفت: «عمو حسین، سرت رو درد آوُردم!» به او گفتم: «خوش به سعادتت که نظرکردهی خداوندی!»
آنجا بود که پیر شدن قاسم در جوانی را میشد درک کرد. او در آن چند سالی که در تفحص بود، با بیرونآوردن هر شهیدی از دل خاک، برایش غصه خورده بود. پس عجیب نبود که آن برگزیدهی خدا، در آن سنوسال، آنقدر پیر شده بود. کولهپشتیاش را باز کرد و از داخل آن، یک بسته درآورد و به من گفت: «عمو حسین، این یه مقدار از لباس و تربت اون شهیدیه که چهار سال پیش، من از دل خاک درش آوُردم. این هدیهی الهی همیشه همراه منه.»
با گریه به قاسم گفتم: «میشه خواهش کنم یهکم از این لباس و تربت شهید والامقام رو به من بدی؟!» قاسم هم با صلوات، آن بسته را باز کرد و مقداری از لباس و تربت پاک آن شهید را به من داد. هوا سرد بود و من کاپشن خلبانی به تن داشتم. با صلوات، آن هدیهی بهشتی را داخل پارچه پیچیدم و آن را داخل جیب کاپشن خلبانی خودم گذاشتم.
همینکه هدیهی قاسم را در جیبم گذاشتم، آرامش خاصی به من دست داد. من آن روز خیلی اشک ریختم و از قاسم هم بابت هدیهاش کلی تشکر کردم؛ چون او هدیهای بهشتی به من داده بود و من هم هدیهای الهی قسمتم شده بود و خیلی خوشحال بودم.
موقع رسیدن به مقصد، دلکندن از قاسم برای من خیلی سخت بود؛ ولی چارهای نداشتم! آن نظرکردهی خداوند را بغل کردم و بوسیدمش و با او خداحافظی کردم و همراه رضا از قطار پیاده شدیم.
وقتی با رضا از آن سکوی خاطرهانگیز قبل از ورودی پادگان دوکوهه بالا میرفتیم، تا به در ورودی برسیم، تمام خاطرات گذشته جلوی نظرم آمد. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم، هنوز برای شروع دعا زود بود. با بغض عجیبی که گلویم را گرفته بود، محوطهی دوکوهه و آن ساختمانهایی را که میزبان هزاران شهید بودند، به رضا نشان دادم و گفتم: «یادش به خیر! یه زمانی اینجا چه شور و غوغایی بود و این ساختمونا پر از نیروهای رزمنده بودن؛ ولی الان اینطور خالی و سوتوکور شدن!»
اول فکر میکردم طبق معمول، مراسم دعا در همان میدان صبحگاه پادگان برگزار میشود؛ که برادر آهنگران دعای توسل و کمیل را میخواند؛ اما شنیدم که از بلندگو اعلام کردند: «برای برگزاری دعای ندبه، همه به حسینیهی همت مراجعه کنند.» با شنیدن اسم حسینیهی همت، تعجب کردم و با خودم گفتم دوکوهه حسینیهی همت نداشت! سؤال کردم: «این حسینیه کِی ساخته شده؟!»
گفتند: «اواخر سال ۶۲ که حاج ابراهیم همت شهید شد، به یاد آن شهید والامقام، این حسینیه رو ساختن.»
وقتی پایم را از درِ حسینیه داخل گذاشتم، عکس برادر همت را روی دیوار حسینیه دیدم و زدم زیر گریه.
در شروع مراسم، حاجآقا پناهیان پشت میکروفون رفت و شروع کرد به سخنرانی. من اولین بار بود که حاجآقا پناهیان را میدیدم؛ ولی حاجسعید حدادیان را از تلویزیون خیلی دیده بودم و از صدایش لذت میبردم.
بعد از سخنرانی حاجآقا پناهیان، نوبت به حاجسعید حدادیان رسید؛ که کولاکی بهپا کرد! . من که آنقدر دلم گرفته بود، به اندازهی سه روز گریه کردم.
وقتی دعا تمام شد، هوا کاملاً روشن شده بود. من هم تمام جاهای دیدنی پادگان دوکوهه را که زمانی میزبان هزاران شهید والامقام و میعادگاه عاشقان شهادت بود، به رضا نشان دادم و بعد از گردش حسابی به یاد خاطرات گذشته در دوکوهه، به امید گرفتن بلیت برگشت به تهران، به ایستگاه راهآهن رفتیم.
رضا فقط بلیتِ آمدن به دوکوهه را گرفته بود و برای برگشت، باید بلیت تهیه میکردیم. شنبه و یکشنبه هم تعطیل بود و به خاطر همین، بلیت قطار گیرمان نیامد. وقتی از بلیت قطار ناامید شدیم، به ترمینال اتوبوسرانی رفتیم؛ ولی آنجا هم بلیتها را تا بعد از تعطیلات فروخته بودند. ، حتی حاضر شدیم پول بیشتری بپردازیم، یا سرپایی برگردیم، ولی نشد که نشد!
به گوشهای رفتیم و مأیوس و ناامید نشستیم. در این میان، جوانی هم با ما همراه شده بود و به من میگفت: «من آدم بیدستوپاییام. خواهش میکنم هر طور که شده، منم با خودتون ببرید.» در واقع، او به ما پناه آورده بود.
همانطور که نشسته بودیم، دیدم یک اتوبوس خالی نزدیک ماست و یکی دارد شیشههای آن را تمیز میکند. جلو رفتم؛ ، سلام کردم و به او گفتم: «این اتوبوس کجا میره؟» گفت: «تهران.» خوشحال شدم و پرسیدم: «جا دارید ما سه نفر رو هم ببرید؟» به من و همراهانم نگاهی کرد و گفت: «بله؛ ولی باید صندلی عقب بشینید و کرایهتون هم دوبرابره!» قبول کردیم. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم صندلی عقب نشستیم. بعد از مدت کوتاهی، مسافران اتوبوس یکییکی سوار شدند؛ ولی همهی آنها درجهدار بودند و لباس نظامی به تن داشتند. وقتی درجهدارها سوار شدند، در آخر هم یک لباسشخصی سوار شد. بعد از چند ساعت حرکت، ساعت دوِ بعدازظهر، اتوبوس در تنگه-فنی نگه-داشت. آنجا فقط محوطهای مثل رستوران داشت و دیگر چیز زیادی نبود!
بعد از ساعتی، آن آقای لباسشخصی به همه گفت: «سوار شید بریم» و بعد، خودش جلوی درِ اتوبوس ایستاد. او داشت از مسافرها آماربرداری میکرد و تا ما آمدیم سوار شویم، با اخم پرسید: «شماها کجا؟!» گفتم: «ما هم با این اتوبوس تا اینجا اومدیم...» که یکدفعه عصبانی شد و رانندهی اتوبوس را صدا کرد و به او گفت: «اینا راست میگن؟! تو چه حقی داشتی که سوارشون کنی؟! مگه ما این اتوبوسو دربست از شما اجاره نکردیم؟!»
راننده هم لال شده بود و حرفی نمیزد؛ ، به ما هم گفت: «شما حق ندارید سوار بشید!»
بعد از اینکه همه سوار شدند، دیدم راستیراستی اتوبوس دارد میرود. یکدفعه سیمهایم قاطی شد. رفتم جلوی اتوبوس را گرفتم و داد زدم: «ما با این اتوبوس تا اینجا اومدیم، الباقی راه رو هم با همین اتوبوس باید بریم!» که آن آقای لباسشخصی سر راننده داد زد و گفت: «میبینی چه داستانی برای ما درست کردی؟!»
وقتی دیدند من خیلی جدی گرفتم، چند نفر با آن آقای لباسشخصی پیاده شدند و دست من را گرفتند و گفتند: «بریم یهکم اونطرفتر حرف بزنیم.» رضا و آن بندهی خدا ترسیده بودند و رضا همهاش التماس میکرد که «عمو حسین، با یه وسیلهی دیگه میریم. دردِسر درست نکن!» من هم به او گفتم: «تو این بَرّبیابون، وسیله کجا بود که ما باهاش برگردیم؟!»
آن آقای لباس شخصی من را کمی آنطرفتر از اتوبوس برد و گفت: «آقا، من نمیدونم شما چه سِمتی دارید؛ ولی به خدا قسم برای من مسئولیت داره! اینا همگی بچههای حراست هستن و اگه کوچکترین گزارشی برای من رد کنن، من بیچاره میشم! شما اگه دوست دارید من نابود شم، برید سوار شید.»
چون دیدم او اینطوری صحبت میکند و رضا و آن بندهی خدا هم خیلی ترسیدهاند، دیگر بیخیال شدم و اتوبوس به راه خودش ادامه داد.
من بیشتر از یک ساعت آن اتوبوس را معطل کرده بودم و ساعت چهار شده بود. سهنفری رفتیم آنطرف خیابان و منتظر وسیلههای عبوری شدیم؛ ولی انگار در آن جاده فقط ماشین سنگین تردد میکرد و اگر اتوبوسی هم رد میشد، کامل پر بود. هوا داشت تاریک میشد و هرچه آن بندهی خدا و رضا در جاده بالبال میزدند، هیچ فایدهای نداشت و هیچ وسیلهای نگه نمیداشت!
من چون در دوران جنگ، زمان زیادی را در بیابان و تاریکی سپری کرده بودم، برایم زیاد مهم نبود؛ ولی آن دو نفر خیلی ترسیده بودند. رفتم توی بیابان و روی تختهسنگی نشستم و داشتم به آن دو نفر فکر میکردم که «ما الان اینجا چهکار میکنیم؟!»
داشتم تمام جزئیات و ماجرای آمدنم را از روز اول تا آن لحظه، در ذهنم مرور میکردم و با خودم میگفتم «چرا اینطور درمانده شدیم؟!»؛ تا به قاسمِ سرپرست تفحص رسیدم و یاد خاطراتی افتادم که از آن شهید تعریف کرده بود، و اینکه آن نظرکردهی خداوند، چطور سر راهم قرار گرفت! یاد آن هدیهی بهشتی افتادم؛ همان لباس و تربت شهید والامقام که قاسم به من هدیه داده بود. یک لحظه با دل شکسته، سرم را بهطرف جیب کاپشن خلبانیام بردم و آن شهید را به تربت پاکش قسم دادم که ما را از این وضعیت نجات بدهد و به این دو جوان رحم کند. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکدفعه صدای ترمز یک تریلی به گوشم خورد.
سرم را که بلند کردم، دیدم یک تریلی خیلی قدیمی جلوی پای رضا و آن دوستمان ایستاد. راننده از ماشین پیاده شد و گفت: «شما اینجا چهکار میکنید؟! اصلاً میدونید اینجا کجاست؟! اینجا روزش خطرناکه؛ چه برسه به حالا که داره شب میشه!» ما هم ماجرای اتوبوس را برایش تعریف کردیم و او خیلی ناراحت شد.
پیکنیک خودش را از ماشین بیرون آورد و آب جوش درست کرد و در فلاسک ریخت. چون دید ما سردمان شده، یک چای برایمان ریخت و بعد از چککردن لاستیکهایش، به ما گفت: «سوار شید، من شما رو تا الیگودرز میرسونم. اونجا ماشین زیاده.»
رضا و آن دوستمان داشتند از خوشحالی گریه میکردند. وقتی سوار شدیم و آن تریلی بهراه افتاد، آن ماشین برای ما بهترین ماشین دنیا بود و همان تریلی قدیمی، کشتی نجات ما شد. آقای راننده ما را به الیگودرز رساند و از آنجا به تهران برگشتیم.
بعد از اینکه به تهران برگشتیم، هدیهی بهشتی قاسم را داخل یک کیف گردنی کوچک گذاشتم و به گردنم انداختم. آن هدیهی ناب، تا چند سال در گردنم بود و الان هم در موزهی شهدای بنیاد شهید شهرِری، در گنجینهای، به من و یک شهید والامقام اختصاص داده شده است؛ و در کنار آن، یک انگشتر عراقی، یک درخت نخل که با دانههای چشمنظر درست کردم، یک انگشتر دیگر که سنگ آن را از منطقه آورده بودم و یک پوکهی توپ که چند سال پیش در منطقهی فکه پیدایش کردم، در قسمت ورودیِ موزه نگهداری میشود.
راوی جانباز حسین حکیمیان
قابل توجه فاش !!! بدون بیسکویت و دو تا دبه دوغ و چند تا لیوان دم نوش و به رخ کشیدن نسکافه نستله هلند و رطب جنوب و عکسای کادر بسته متهم ردیف یک و پوشوندن صورت مسئله و عرفانی و عرفایی نشان دادن شخص مصاحبه گر و ایجاد فضای لاهوتی دراویشی متصل به وحی ،،،،، ما بردی داخل یه خاطره خوب بدون حاشیه .... دستت درد نکنه فاش ...