چهارشنبه 15 دي 1400 , 14:05
گفت وگو با «فاطمه جم»، همسر جانباز بصیرشهید، اقبالعلی حیدری(بخش دوم)
همین عشق چهل سال مرا سرپا نگه داشت!
ما زمانی شاد و سربلند هستیم که توانسته باشیم یکی از مشکلات را شکست داده وخودمان را برای مبارزه با مشکل دیگری آماده کنیم. انسان همیشه خواهان خوشبختی، آرامش و امنیت است؛ ولی باید بدانیم همه این خواستهها در سایهی مبارزه با بدیها و مشکلات بدست میآید...
فاش نیوز - در بخش ابتدایی گفت و گو با همسر جانباز بصیر شهید «اقبالعلی حیدری»، ایشان دوران کودکی و زندگی خانوادگی اش تا نوجوانی و جوانی را برای ما بازگو کرد. ماجرای خواندنی خواستگاری و ازدواج این زوج ایثارگر چنان جذاب و درسآموز است که ارزش بارها خواندن را دارد و هر فردی را به تفکر و تحسین وامیدارد.
ادامه و قسمت دوم گفت و گو با این بانوی ایثارگر و فداکار را که از تشکیل زندگی مشترکشان آغاز می شود و با ماجراهای بعد از آن ادامه می یابد، با هم می خوانیم.
فاشنیوز: خانم جم، چه کسانی در زندگی مشترکتان با آقای حیدری نقش حمایتگر داشتند؟
- خوشبختانه هم خانوادهی خودم و هم خانوادهی آقای حیدری. به طور مثال، برادر کوچکم مصطفی وقتی که ما نامزد بودیم و پدرم عنوان کرده بود که جهیزیه نمیدهد، تصمیم گرفته بود برایم کاری انجام دهد. با این که 10 سال بیشتر نداشت، یک روز دیدم برایم مقداری وسایل آشپزخانه، از جارو و خاکانداز، سبد نان و... خریداری کرده. باتعجب پرسیدم که اینها چیه؟ گفت: ببخشید پولم کم بود، نشد بیشتر از این چیزی بخرم. گفتم: پولش را از کجا آوردی؟ گفت: به خدا کار کردم، با محمدعلی(پسر همان خالهام که واسطهی ازدواج ما شده بود. ایشان چهار پسر داشت که دو پسر ایشان شهید شده بود. محمدعلی پسر چهارم بود که او هم در جوانی به رحمت خدا رفت) رفتیم بستنی فروختیم پولهایمان را روی هم گذاشتیم و توانستیم این وسایل را بخریم. باز هم کار میکنیم تا بتوانیم وسایل بیشتری بخریم. من که نمیدانستم چگونه جواب این محبت و حس قشنگ را بدهم، حسابی غافلگیر شده بودم، با چشمان اشکآلود روی ماهش را بوسیدم و تشکر کردم.
یک خاطره هم از برادرم علیاکبر دارم. یک روز آمده بود خانهی ما تا کمک کند. مرا با بچهها به خانهی مادرم ببرد. من مشغول شستن لباسها در حیاط خانه بودم که رسید. گفت: شما برو داخل خانه، من هم الان میآیم. گفت: نه، کمک میکنم لباسها را میشوریم بعد هر دو با هم میرویم. خلاصه با اصرار زیاد، لباسهایی را که من میشستم، او آبکشی و روی طناب پهن میکرد. همین طور کمکهای مادر و خواهرانم و کمکهای پدر، مادر، خواهران و برادران آقای حیدری را هیچوقت فراموش نمیکنم.
مادر آقای حیدری بسیار دلسوز و مهربان بود. هرگاه به منزل ما میآمد، کلی وسایل فریز شده مثل سبزی قورمه، لوبیاسبز و... که قبلاً خریده و آماده کرده بود، برایم میآورد.
من آدم خیلی خوششانسی بودم، چون همهی اطرافیانم نسبت به ما خیلی محبت داشتند که من از همینجا دست تکتکشان را میبوسم.
فاش نیوز: فرزند اولتان چه زمانی به دنیا آمد و از این اتفاق آقای حیدری چه حسی داشتند؟
- فرزند اولمان دختر بود که 21 اسفند سال 1360 متولد شد. وقتی آقای حیدری متوجه شد که به زودی پدر میشود، خیلی خوشحال شد و همان لحظه کادویی را که از قبل خریده و برای چنین روزی نگه داشته بود، به من هدیه کرد.
فاش نیوز: خاطرتان هست این هدیه چه بود؟
- یک ساعت مچی خیلی شیک که از مکه خریده بود. البته باید بگویم که ایشان بعد از مجروحیت از طریق بنیاد شهید به اتفاق جانبازان و خانوادهی شهدا به سفر حج تمتع مشرف شده بود.
فاش نیوز: از روزهای پس از تولد اولین فرزندتان بگویید.
- مادر آقای حیدری اسم دخترمان را «معصومه» گذاشت. یک دختر تپل، شیرین و بامزه و خیلی خوشصحبت و دوست داشتنی.
هفتههای اول هرگاه مادر آقای حیدری به منزل ما میآمد، به قدری گریه میکرد که از حال میرفت. به طوری که همسایهها میآمدند و با صحبت و دلداری دادن، ایشان را آرام میکردند.
فاش نیوز: علت این حالت چه بود؟
- ایشان با گریه میگفت از اینکه پسرم نمیتواند فرزندش را ببیند، دلم میشکند و حالم بد میشود.
البته گذر زمان و به دنیا آمدن دیگر بچهها باعث شد که این ناراحتیها و غصه خوردنها کمتر شود. بعد از 2 سال، خداوند به ما پسری به نام «محمد» را هدیه داد. مادر آقای حیدری خیلی خوشخال شدند چرا که حاج خانم خیلی عاشق پسر بود و میگفت: محمد نور چشم و قوت قلب من است. یک سال بعد خداوند دومین پسرمان «احمد» را هم به ما هدیه کرد که خوشحالی مادر آقای حیدری صد چندان شد و شکرخدا غم و غصه یادشان رفت.
ناگفته نماند که من خودم هم عاشق بچه بودم و هستم. نه فقط بچههای خودم بلکه همهی بچههای دنیا را دوست دارم. متاسفانه قبل از به دنیا آمدن پسر دومم، پدر آقای حیدری به رحمت خدا رفتند و بعد از به دنیا آمدن پسر دومم، هر دو برادرم، علیاکبر و مصطفی که داوطلبانه در جبهه حضور داشتند، در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیدند. پیکر شهید علیاکبر پس از 10 روز به دستمان رسید ولی از پیکر مصطفی هیچ خبری نبود تا اینکه در نهایت پس از 9 سال چشم انتظاری، پلاک او را برای ما آوردند که غم بزرگی برای خانواده بود.
سالها پیدرپی میگذشت و بچهها بزرگتر میشدند. دخترم خیلی احساس تنهایی میکرد و همیشه آرزوی داشتن یک خواهر را داشت که خدا لطف کرد و بعد از پنج سال دختر دومم را به ما هدیه کرد. آقای حیدری هم که دیگر بچه نمیخواست اما از به دنیا آمدن زینب خیلی خوشحال بود. البته برای آقای حیدری دختر و پسر فرقی نداشت اما دخترها بیشتر مورد توجه و محبتش بودند. متاسفانه دخترم چند ماهه بود که مادرم به رحمت خدا رفت و غمی دیگر بر غمهایم اضافه شد.
فاش نیوز: حاج خانم، نابینایی حاج آقا محدودیتهایی هم برایتان به وجود میآورد؟
- بله. این طبیعی بود. گاهی پیش میآمد که من باید بابت کارهای اداری، بانکی و یا... به همراه ایشان میرفتم. گاهی بچهها را هم با خود میبردیم و گاهی هم تنها در خانه ماندند که در هر دو صورت، مشکل و نگران کننده بود. وقتی هم که به خانه میرسیدم، باید سریع غذا آماده میکردم، خانه را مرتب میکردم و به انجام تکالیف بچهها رسیدگی میکردم. اینها مسائلی بود که تقریباً هر روز پیش میآمد. منزل داییام نزدیکی منزل ما بود؛ بنابراین دختر داییام خیلی وقتها به منزل ما میآمد و گاهی یک هفته یا بیشتر در خانهی ما میماند. بچهها هم او را بسیار دوست داشتند.
با بزرگتر شدن بچهها مشکلات هم بیشتر میشد و رسیدگی به تکالیفشان وقت زیادی میبرد. البته دخترم مستقلتر بود و بیشتر کارهایش را خودش انجام میداد. آقای حیدری هم در منزل، بیشتر کارهای شخصیاش را خودش انجام میداد تا اینکه تصمیم گرفتند ادامه تحصیل بدهند.
فاش نیوز: چه جالب!
- البته آن موقع هنوز فرزند چهارمم را نداشتم. به هر حال آقای حیدری تصمیمش را گرفته بود و مصمم هم بود. رشتهی تحصیلی ایشان ریاضی و فیزیک بود اما با این شرایط ادامهی آن رشتهی تحصیلی سخت بود. بنابراین تصمیم گرفت رشتهی حقوق را انتخاب کند. لذا قرار شد کتابهای کنکور را تهیه کرده و مطالعه کند.
فاش نیوز: چطور امکانپذیر بود؟
- من مطالب را برایش میخواندم و او با گوش کردن یاد میگرفت. ایشان علاوه بر هوش زیاد، حافظهی خیلی خوبی هم برای یادگیری داشتند؛ ولی ادامهی این کار یعنی خواندن کتاب به طور مستمر و روزانه کار من نبود. چون واقعاً از کار، زندگی و بچهها غافل میشدم. در نهایت تصمیم گرفتیم از برادرزاده و خواهرزادههای آقای حیدری کمک بگیریم. 4 دختر مهربان، بامحبت و صبور به مدت تقریباً دو هفته به خانهی ما آمدند و هر روز به صورت جداگانه برای آقای حیدری کتابها را میخواندند. اینگونه شد که به یاری خدا حاج آقا توانست در دانشگاه شیراز قبول شود؛ که بعد هم برای دانشگاه تهران انتقالی گرفتند و 4 سال طی شد.
فاش نیوز: در طول تحصیل از خط «بریل» هم استفاده میکردند؟
- البته کار با بریل را آموزش دیده و بلد بود ولی کار با آن را دوست نداشت. بیشتر سرکلاس ضبط صوت با خود میبرد و صدای استاد را ضبط کرده و در منزل گوش میکرد و اگر نیاز بود مطلبی از کتاب خوانده شود یا مطلب مهمی یادداشت شود، من این کار را انجام میدادم. هنگام امتحانات هم خودم به عنوان همراه، با ایشان میرفتم و سوالهای امتحانی را برای ایشان میخواندم. جواب سوالها را میگفتند و من در برگه مینوشتم. اتفاقاً در طول دانشگاه بود که با آقای اسدزاده آشنا شدیم.
فاش نیوز: به این فکر نبودید که خودتان هم تحصیلاتتان را ادامه دهید؟
- خیلی دلم میخواست؛ ولی آقای حیدری موافق نبود. شاید به این دلیل که فکر میکرد ادامهی تحصیل من موجب غفلت من از ایشان و بچهها بشود. البته ناگفته نماند که من دور از چشم ایشان، در مدرسه غیرحضوری ثبتنام کرده بودم. درسهای عمومی را در منزل خواندم و امتحان دادم و قبول شدم؛ ولی چون رشتهی تحصیلی من تجربی بود و دروس تخصصی مثل ریاضی، فیزیک، شیمی و زبان را بدون معلم نمیتوانستم یاد بگیرم، به همین علت مجبور شدم آقای حیدری را در جریان بگذارم؛ به این امید که با دیدن تلاش و کوششم اجازه دهد این 4درس را هم با گرفتن معلم و یا سرکلاس رفتن بخوانم و امتحان بدهم. ولی آقای حیدری مخالفت کرد. اول خیلی ناراحت شدم ولی از آنجایی که آدم سازگاری هستم و به راحتی خودم را با شرایط به وجود آمده وفق میدهم، طولی نکشید که با این قضیه کنار آمدم؛ چرا که دوست نداشتم آرامش زندگیام به خاطر مسائل این چنینی به هم بریزد.
فاش نیوز: در طول 40سال زندگی، ایشان را چگونه شخصیتی دیدید؟
- بسیار باهوش، توانمند، خستگیناپذیر، با استقلال فکری منحصر به فرد و تاثیرناپذیر. در تصمیمگیری، حتماً روی آن موضوع خوب فکر میکردند، سود و زیان آن را میسنجیدند و سپس آن را اجرایی میکردند و یا اگر قابل اجرا نبود، کلاً قید انجام آن را میزدند. اگر کاری را شروع میکردند، به هر قیمتی بود تمامش میکردند؛ به طوری که هیچ کاری را ناتمام نگذاشتند. مگر یکی دو مورد آخری.
فاش نیوز: پس از پایان تحصیلات، به کاری هم مشغول شدند؟
- پس از اتمام دانشگاه و گرفتن مدرک تحصیلی به علت نابینایی اجازه وکالت نداشتند. از طرفی هم به خاطر جانباز بودنشان خیلی زود بازنشسته شدند؛ به طوری که هنگام بازنشستگی 35 سال بیشتر نداشتند. جوان بود و پرکار و توانمند؛ بنابراین نمیتوانست قبول کند که در خانه بماند. لذا تصمیم گرفت خانهای را که با مشکلات فراوان ساخته بودیم بفروشد و با سرمایهی آن زمینی خریده و آن را بسازد و به اصطلاح ساخت و ساز راه بیندازد.
اولین کار خود را با شراکت برادر و یکی از دوستانش شروع کرد و چون قبل از مجروحیت به کارهای ساختمانی از قبیل نقاشی ساختمان، سیمکشی و ساخت در و پنجره آلومینیومی وارد بود، لذا تصمیم گرفت کارش را خیلی زود شروع کند. در مواردی به طور مشارکتی و در مواردی هم به تنهایی در مناطق مختلف ساختمانهایی ساخت. در طی این سالها زمین کلنگی در منطقه2 امامزادهحسن(ع) خریداری کرد که قسمتی از آن را تجاری و قسمتی مسکونی بود که توانست با تلاش زیاد، قسمت مسکونی را هم به تجاری تبدیل کند.
فاش نیوز: معمولاً چه مسائلی بیشتر موجب رنجش شما و ایشان میشد؟
- در واقع توقعات بیش از حدی که از هم داشتیم، گاهی باعث دلخوری و رنجش میشد. به طور مثال توقع ایشان در کارهای بیرون از منزل بیش از توان من بود و اگر اعتراض میکردم، ناراحت و عصبانی میشد و فکر میکرد چون خودم داوطلب ازدواج با ایشان شدهام، حق هیچگونه اعتراضی ندارم! و یا خود من هم توقع بیجایی از او داشتم. فکر میکردم چون ایشان جانباز است، حق ندارد عصبانی شود و بدخلقی کند. در صورتی که همه این رفتارها طبیعی بود. هم برای آقای حیدری که با این همه توانمندی باید برای انجام کارهایش از من کمک میگرفت و هم برای من چرا که من هم دختری بودم محصل که به جز تحصیل، مسئولیت دیگری نداشتم. ولی یک باره با ازدواج همهی مسئولیتهای سنگین بچه داری، خانهداری و همسرداری و بیشتر از همه، کارهای مردانه بیرون از خانه به دوشم افتاده بود و واقعاً مرا خسته میکرد. برای بچهها هم همینطور بود؛ به خصوص به لحاظ روحی که نیاز به شادی و تفریح داشتند.
باور کنید وقتی به گذشته فکر میکنم، نمیدانم با این همه مشکلات چطور، ولی هر هفته وقت میکردم بچهها را به پارک و یا مهمانی میبردم. به هرحال با گذر زمان بود که فهمیدم باید باگذشت باشیم و به هم فرصت بدهیم. توقعاتمان را از یکدیگر حتیالمقدور کم کنیم و در آرامش دادن به یکدیگر کمک کنیم.
به هرحال با تمام کم و کاستیها وخستگیها، خدا را شاهد میگیرم که هیچوقت پشیمان و ناامید نشدم. حتی مواقعی که دلم میشکست و آزرده میشدم، باز هم از خدای خودم میخواستم تا کمکم کند در هر شرایط سخت و شواری در کنار آقای حیدری باشم. او را با تمام عصبانیتها و بدخلقیهایش عاشقانه دوست داشتم؛ و این خدای مهربان بود که عشق و محبت ایشان را در قلبم گذاشته بود و چون این عشق خدایی بود، با کم و کاستیها و مشکلات زندگی، کمرنگ نمیشد و همین عشق بود که چهل سال مرا روی پا نگه داشته بود.
فاش نیوز: بچهها به این وضعیت اعتراضی نداشتند؟
- البته گاهی؛ به خصوص زمانی که کوچکتر بودند و به لحاظ روحی حساستر، اعتراض میکردند و همیشه میگفتند که چرا بابا را انتخاب کردی؟
فاش نیوز: شما در جوابشان چه میگفتید؟
- من هم آنها را دلداری میدادم. برای مثال میگفتم: اگر شما در خیابان، فرد نابینایی را ببینید که تنهاست و نیاز به کمک دارد تا از یک طرف خیابان به طرف دیگر برود، چه میکنید؟ جواب میدادند: خوب معلوم است کمکش میکنیم، دستش را میگیریم و به آن طرف خیابان میبریم. میگفتم: خوب ممکن است این کار چند بار در زندگی ما اتفاق بیفتد؛ شاید یک و یا دوبار، شاید هم هیچوقت. ولی خداوند به ما لطف کرده بابا را برای ما فرستاده تا بتوانیم برای همیشه در خدمت او باشیم و با احترام و محبت به او، خدا را راضی و خشنود کنیم.
فاش نیوز: رابطهی بچهها با آقای حیدری چگونه بود؟
- البته بچهها آقای حیدری را خیلی دوست داشتند و به ایشان افتخار میکردند. مخصوصاً پسرها از این که پدرشان یک رزمنده جانباز بود، او را قهرمان زندگی خود میدانستند. خاطرم هست آلبوم عکس جدا گانهای داشتند. یک بار یکی از عکسهای آقای حیدری را که با لباس رزم و اسلحه گرفته شده بود، برای خود برداشته بودند و با افتخار به دوستانشان نشان میدادند. ارتباط آنها با احترام و محبتآمیز بود ولی صمیمی و دوستانه نبود. چون آقای حیدری در کل، اهل صحبت کردن نبود و تمایلی به تعریف خاطرات گذشته، به خصوص راجع به پیروزی انقلاب و جنگ نداشت؛ چراکه معمولاً صحبتهای این چنینی باعث برانگیخته شدن احساسات و درک بهتر و صمیمیت بیشتر میشود.
فاش نیوز: چه مرحلهای از زندگی به نظر خودتان سختترین بخش زندگیتان محسوب میشود؟
- در کل میتوان گفت به جز مواردی استثنایی، بیشتر اوقات زندگی ما مملو از مشکلات و سختی بود و در بعضی از مواقع این سختی ها بیشتر هم میشد. ولی بالطف الهی و معجزاتی که در زندگی مان بوجود میآمد، این سختیها و تلخیها به شیرینی تبدیل میشد.
فاش نیوز: موردی را میتوانید بازگو کنید؟
- بله؛ از طرف اداره همسرم، قطعه زمینی در خاوران داده بودند تا خودمان بسازیم. ما هم که در شهرک شاهد زندگی میکردیم تصمیم گرفتیم خانه ای از خودمان داشته باشیم. در نتیجه با گرفتن وام، قرض، فروش وسایل خانه آنجا را ساختیم و خانه شهرک را به جانباز نابینای دیگری که 3 فرزند داشت و مستاجرهم بود واگذار کردیم و خودمان به خانه ای که ساخته بودیم اسباب کشی کردیم. آنجا هم خیلی به ما سخت گذشت. درچند سال اول آب و برق و گاز نداشتیم. سر خیابان اصلی که فاصله زیادی هم داشت، یک منبع آب فشاری برای آشامیدن بود که من هر روز دبه های آب را پر میکردم، با فرغون میآوردم. برای شستشو هم از آب چاه استفاده میکردیم. وردی خیابان ما یک کانال فاضلاب بود که رویش را نپوشانده بودند و گاهی اوقات که آقای حیدری به تنهایی بیرون میرفت و میآمد، دو مرتبه در این کانال افتاده بود که مردم دیده بودند و کمکش کرده بودند؛ که شکر خدا بخیر گذشته بود.
تا اینجا خیلی هم غیرقابل تحمل نبود. خانه ای که ساخته بودیم شمالی بود. دو طبقه روی پارکینگ، بدون بالکن. ما در طبقه دوم خانه ساکن بودیم. متاسفانه پنجره رو به بیرون حفاظ نداشت. وقتی پنجره باز میشد یک لبه تقریبا20 سانتی داشت. یک روز که برای خرید بیرون رفته بودم، موقع برگشت دیدم جلوی خانه ما شلوغ است و همسایهها با نگرانی و ترس و وحشت ایستاده اند. تا مرا دیدند گفتند خانم حیدری نترسی، پسر کوچکت بالای پنجره نشسته و پاهایش را هم به سمت پایین آویزان کرده. سعی کن خیلی عادی و بی توجه به او بروی خانه و از پشت او را بغل کنی و روی زمین بگذاری.
دیگرحال خودم را نفهمیدم. قلبم به شدت میزد و کم مانده بود قبض روح شوم. خودم را آرام کردم و با توکل و استعانت از خدا، خیلی آرام و بی سروصدا در را باز کردم رفتم بالا. خدا را شکر متوجه حضور من نشده بود و در عالم خودش خیلی هم کیف میکرد که من از پشت سر او را بغل کردم و روی زمین گذاشتم. البته تا جا داشت حسابی او را دعوا کردم.
در ادامه برای جلوگیری از این مسئله، میز ناهارخوری را که در آشپز خانه داشتیم جلوی پنجره گذاشتم تا شاید بچهها به سمت پنجره نروند. تقریبا 3سالی از این ماجرا گذشت و دخترم سه ساله شده بود که یک شب تابستانی که هوا هم خیلی گرم بود، رختخواب بچهها راپهن کردم و از آنها خواستم بخوابند. آقای حیدری در اتاق دیگری مشغول استراحت بود. من هم که نماز مغرب و عشاء را نخوانده بودم، رفتم در اتاق دیگری مشغول نماز خواندن بودم که ناگهان صدای جیغ آرام بچهها به گوشم رسید. فکر کردم شاید دعوایشان شده. نمازم را ادامه دادم. نمازم که تمام شد، به سمت بچهها رفتم که ببینم چه خبر است. ناگهان دختر بزرگم گفت: مامان، زینب از پنجره پرت شد داخل حیاط!
گویا پسرها دختر کوچکم را روی میز گذاشته بودند و با او بازی میکردند و دخترم هم از این سر میز میدوید آن سر میز و برعکس، که تعادلش به هم میخورد و چون پنجره باز بوده، به سمت حیاط پرت میشود. فقط دیوانهوار "یاحسین" میگفتم و از پلهها به سمت پایین میدویدم. وقتی به حیاط رسیدم، دخترم را در تاریکی دیدم که سعی میکند بلند شود. من از اضطراب و ترس، هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم. اما پسرم محمد دوید و خواهرش را بغل کرد و به کوچه رفت و دائم فریاد میزد و از همسایهها کمک میخواست. در همان لحظه یکی از همسایهها که در حال پارک ماشینش بود، متوجه پسرم شد و گفت: بیایید من شما را به بیمارستان میرسانم.
آقای حیدری هم که با سرو صدای ما بیدار شده بود خودش را به حیاط رسانده وب چه را از محمد گرفت و باهمان لباس خانه و بدون کفش سوار ماشین شد و او را به بیمارستان بقیةالله رساندند. من که حال خودم را نمیدانستم، از آنها جا ماندم و با دختر دیگرم، با تا کسی خود را به بیمارستان رساندیم.
در اورژانس بیمارستان، پزشکان مختلف بچه را دیده بودند و معاینه و عکس و کارهای مقدماتی انجام شده بود که من هم خودم را رساندم و دیدم آقای حیدری به شدت گریه میکند و پزشکان او را دلداری میدادند که بچه سالم است و فقط کمیچانه اش زخمیشده و اصلا سقوط نکرده! سعی میکردند او را آرام کنند. دخترم را دیدم که حالش خوب است، خدا را شکر کردم. خدا به احترام امام حسین (ع) فرزندم را نجات داد. دانستم که خدا هوای زندگی ما را دارد؛ مگر اینکه عمر به پایان رسیده باشد که در آن صورت حتی اگر در رختخواب گرم و نرم هم باشی، بدون هیچ حادثه ای باید دار فانی را وداع کنی.
فاش نیوز: زمانی که با آقای حیدری بیرون میرفتید برخورد مردم کوچه و بازار چگونه بود؟
- معمولا محترمانه و محبت آمیز بود؛ اما گاهی هم سوء تفاهم پیش میآمد و مردم به ما پول میدادند؛ به طوری که آقای حیدری با لبخند میگفت: به نظر شما به ما میآید که نیازمند باشیم؟! و آنها با شرمندگی عذر خواهی میکردند. مخصوصا وقتی که بازار میرفتیم و یا برای خرید وسایل ساختمانی مانند کلید، پریز، دستگیره و یا خرید کاشی سرامیک وارد مغازه میشدیم، فوری میخواستند پولی به ما بدهند تا ما مغازه را زود ترک کنیم؛ ولی وقتی متوجه میشدند برای خرید آمدهایم، سریع عذرخواهی میکردند و اصلا باورشان نمیشد که آقا حیدری توانایی انجام چنین کارهایی را داشته باشد.
فاش نیوز: اگر خاطره بامزه ای از بر خورد مردم دارید بفرمایید:
- زمانی که ما در شهرک شاهد زندگی میکردیم، در وردی شهرک، نگهبانی بود و همیشه چند نفر در آنجا بودند که رفت وآمدها را کنترل میکردند. آن زمان ما تازه ازدواج کرده بودیم و شاید یکی دوهفته از شروع زندگیمان بیشتر نگذشته بود. یک روز درحالی که من دست آقای حیدری را گرفته بودم و در حال صحبت و خندهکنان به سمت در شهرک میرفتیم، یکی از نگهبانان جلو آمد و گفت: ببخشید آقا در این شهرک خانواده شهدا و جانبازان زندگی میکنند، لطفا رعایت کنید! که آقای حیدری باخنده گفتند نگران نباشید؛ ما جزو همین خانوادهها هستیم.
فاش نیوز: خانم جم، اگر بخواهید به زندگی چهل ساله خودتان نمره بدهید، چه نمره ای میدهید؟
- بنده هم به راهی که خودم انتخاب کردم و آن زندگی با یک جانباز بود و هم به شهید حیدری به خاطر انتخاب راه درستی که برگزیده بود نمره عالی میدهم؛ زیرا خدا را شاهد میگیرم ایشان در راهی که رفته بود و چشمانش را در راه خدا هدیه کرده بود، هیچگاه اظهار پشیمانی نمیکرد و من هم از ازدواجم با یک جانباز پشیمان نیستم. حتی گاهی دوستانم میپرسیدند اگر به دوران جوانی بازگردی، باز همین نوع ازدواج را انتخاب میکنی، من هم با افتخار و لبخند حاکی از رضایت میگفتم: بله؛ با این تفاوت که آن موقعی که برای خواستگاری آقای حیدری رفتم، به ذهنم نرسید رسم خواستگاری را بجا بیاورم و با گل و شیرینی بروم. مطمئنم اگر به آن سال ها برگردم، حتما این کار را خواهم کرد.
در مدت چهل سال زندگی من نشنیدم که ایشان حتی یکبارهم که شده بگوید ای کاش چشمانم بینایی داشت. بارها دوستانی بودند که میگفتند، علم پزشکی پیشرفت کرده؛ برو شاید چشمت خوب شود. ولی ایشان اصلا قبول نمیکرد و به این موضوع فکرهم نمیکرد؛ چون اعتقاد داشت هدیه ای را که در راه خدا داده پس نمیگیرد و جمله اش این بود: «افتخارم به این است که یک جانباز هستم.» اگر یکبار هم در همان سال اول مجروحیتم برای معالجه اقدام کردم، فقط بخاطر دل بیقرار مادرم بود.
فاش نیوز: با توجه به روند زندگی 40 سالهی شما، تفاوت زندگی دیروز امثال شما و زندگی امروزی ها درچیست؟
- به نظرم در زندگی امروزی صبر، تحمل و از خود گذشتگی کم رنگ شده. جوانان امروز بیشتر به دنبال خوشبختی بدون دردسر و مشکلات هستند. در صورتی که زندگی بدون مشکل وجود ندارد. به نظر من خوشبختی یعنی زندگی در کنار صبر و تلاش. ما زمانی شاد و سربلند هستیم که توانسته باشیم یکی از مشکلات را شکست داده وخودمان را برای مبارزه با مشکل دیگری آماده کنیم. انسان همیشه خواهان خوشبختی، آرامش و امنیت است؛ ولی باید بدانیم همه این خواستهها در سایهی مبارزه با بدیها و مشکلات بدست میآید.
ادامه دارد...
| گفتوگو از صنوبر محمدی
تا بداند که شبِ ما
به چه سان میگذرد؛
غمِ عشقش دِه و
عشقش دِه و
بسیارش دِه!
سرکار خانم محمدی خسته نباشید . بسیار خوب .
خانم محمدی از شما بابت این گزارش کامل و زیباتون کمال تشکر رو دارم . خسته نباشید .
خاطرات خانم جم منو یاد این شعر انداخت که خالی از لطف نیست اگر اشاره کنم به شعر
کاش معشوق زعاشق طلب جان میکرد
تاکه هرنادانی نام خود عاشق ننهد..
با افتخار خدمت همه ی عزیزان عرض میکنم که خانم جم بزرگوار یک عاشق واقعی بودن
خدا حفظشون کنه ایشون افتخار سرزمین ایران هستن
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
حافظ
واقعا عالی و شنیدنی بود
خداوند انشاالله به این خانواده محترم شهید بهترین ها را اعطا نماید.
روح سردار جانباز شهید حیدری شاد.