شناسه خبر : 39214
شنبه 23 آبان 1394 , 12:11
اشتراک گذاری در :
عکس روز

کارت ملی نداریم، هویت ملی که داریم!

ای بابا !! ای بابا !!! آقای محترم تو که درب و داغون بودی میذاشتی بعدِ همه که کارتشونو گرفتن میومدی. چرا حالا اومدی ؟ نمیشه ... نمیشه ...

جانباز م.ر.ک - سلام برهمه ایثارگران عزیز به ویژه جانبازان مظلوم این مرز و بوم پاک . وقتی با سیده سادات رسیدیم خیلی شلوغ بود . جمیعت به سمت دستگاه نوبت گیری هجوم برده بودند . من و سادات هم در انتهای صف قرار گرفتیم تا بعداز ده دقیقه نوبتی گرفتیم . شماره ۱۴۳و۱۴۴. حدود دو ساعت منتظر روی صندلی های انتظار جا عوض کردیم و گپ و گفتی باهم میزدیم . صحبت از قدیما ؛ اواسط عمر ؛ و این آخر عمری هم کردیم . صدای خانمی مارو از رویای خودمون بیرون آورد . ۱۴۳.....۱۴۳.....کیه ؟؟؟؟ سریعتر آقا زود باش !!!! سادات بلند شد عصا رو بهم داد و گفت : حاجی باهم بریم تا با هم تمومش کنیم... باشه ... رفتیم  توی اتاق سلام کردیم .

سلام صبح شما بخیر ! سلام صبح شما بخیر ! ... نه !!! خبری از جواب سلام نبود ! خانمی گفت آقا جان شناسنامتو با رسید قبلی بده تا فیش بنویسم بری پرداخت کنی بیای بقیه کاراتو انجام بدیم . سادات خانم شناسنامه منو و خودشو با رسید داد و گفت خانم ما با هم زن وشوهریم ؛؛؛ پرسید شماره شما چنده ؟ سادات گفت ۱۴۴...گفت بفرمایید بیرون وقتی شمارتو خوندم بیا داخل !!!!» عرض کردم دخترم ما باهم زن و شوهریم وشمارمون هم پشت سر همه . فرمایش کرد . ۱۴۵ . ۱۴۵.... کیه ؟ ۱۴۵ کیه ؟ گفتم دخترم کار من و خانمم رو رسیدگی نمیکنی ؟ . نه !!» حوصله چونه زدن ندارم یا تکی تکی .... یا ؛؛؛ نه !!! سادات خانم رفت بیرون دم در و بهت زده منو تماشا میکرد .

فیشو نوشت و گفت : کارت بانکی داری ؟ آره همرام هست . ... پس برو باجه بیرون بیست وهفت تومن پرداخت کن زودی بیا . سادات کارت رو گرفت و رفت فیشو پرداخت کرد اومد دم در داد بهم و ... فیشو تقدیم کردم . حالا برو اتاق پنج عکس بگیر بعد بیا اینجا . جلوی اتاق 5 سه نفر تو صف بودن . وایسادم تا کارشون تموم شد . رفتم داخل اتاق سلام دادم ... سلام .... آقا برو بشین رو صندلی میخوام عکس بگیرم ... نشستم !!»» سرشو بلند کردو دوربین و برداشت و اومد عکس بندازه !!!! گفت عینکتو بردار ! برداشتم ... گفت چرا صورتت اینجوریه ؟؟؟ گفتم : در اثر سانحه اس .. گفت : چرا چشم چپت بسته اس ... گفتم نابیناست .... آهان ....! عکسو گرفت و گفت برو اتاق اولی که فیشو دادی .‌ سادات دستمو گرفت و رفتیم محشر .... آره محشر .... داخل اتاق شدم ؛ بشین رو صندلی تا صدات کنم . دارم کار یه نفر دیگرو انجام میدم .

بعد چند دقیقه .... آقا اسمت چیه ؟ م..ر. ک. ولی شناشنامه ایم سید ر. م.ر. ک. م. ک. ... اوه ... اوه .... کجایی ؟؟؟ ایرانی ؟؟؟ این چه اسمیه ؟؟؟ . خانم محترم قدیما اصل و نسب و محل تولدشونم جزو فامیلیشون بود ؛ پس شما مال چند قرن پیشیت؟؟؟  جسارتا اگه بهتون بر نمیخوره نیم قرن و ده یازده سال پیش ..... گفت:  شصت راست ...تا پنج انگشت دست راستم تموم شد . حالا شصت دست چپ و به ترتیب . دخترم دست چپم مصنوعیه ؛ پروتزه . ای بابا !! ای بابا !!! آقای محترم تو که درب و داغون بودی میذاشتی بعد همه که کارتشنو گرفتن میومدی چرا حالا اومدی ؟ نمیشه ... نمیشه ... سادات اومد داخل گفت ایشون جانبازه خوب شما بگید باید چی کار کنیم ؟ به من مربوط نیست کیه ؟ تا بعدآ که اعلام بشه چیکار باید بکنیم . مگه میشه دخترم ؟ چطور نمیشه ؟ . بفرمایید بیرون وقت دیگرانو نگیرید .

گفتم خانم هیچ راهی نداره .؟ نه ! حالا برو تا اعلام کنیم . سادات اومد یه چیزی بهش بگه .. . گفتم : نه سادات ،؛؛ چیزی بهش نگو ... هنوز بچه اس . هنوز سرد و گرم زندگی رو نچشیده . نپختس . خامِ خام . حب میز گرفتتش !... سادات طاقت نیاورد و گفت . خانم چند سالته ؟؟؟ ... جواب نداد .! سادات گفت به قاعده کل سنت از سال پنجاه وهشت تا شصت و هفت حاجی واسه این مملکت جنگید.... گفتم سادات .‌.. سادات ساکت شد و با صدای بلند بهم گفت :: حاجی تا آخرش پات وایسادم .. باهم اومدیم باهمم میریم ... اگه شما یه چشو یه دست و یه پا نداری .... پس بذار فکر کنن منم ندارم ... اقلا حاجی من و تو اولین نفری باشیم که کارت ملی نداریم ... ولی هویت ملی که داریم ...

معزز و سربلند باشید همرزمانم

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
باسلام حاجی جون ان دخترخانم مقصراصلی نیست دولتهاومجلس مقصران اصلی هستندان رو هاکه به مااحتیاج داشتندتازانوخم م شدنندودست مارابوس میکردنندومی گفتندشماهاتبرک هستیدولی امروزه فراموش کردنندچونکه به پست ومقام وثروتهای انچنانی رسیده اندودیگربه ماهانازندارنندالبته اگردوباره نیازپیداکننددوباره بااحساسات مابازی می کنندماهاهم فوراتعصبی شده هرکاری داشته باشندانجام میدهیم اگردولت واقعاقدرشناس باشدبایدکارت هوشمندماراصادرکرده ودرب منزل تحویل می دادندحاجی جون رفته بودم دادگاه جهت اینکه باغم رااتش زده بودنندشکایت کنم کاشکی به حرف مادرم گوش کرده بودم حداقل چندماه اسیراین دادگاه وپاسگاه نشوده بودم امارفتم وشکایت کردم جالب هست قاضی برحسب شاهدین ماجراکه پلاک ماشین رابه دادگاه وپاسگاه اراءه کردنندولی برادرصاحب ماشین اتش ده بوداقای قاضی پولکی حق راناحق کردرای براءت صادرکردبعلت اینکه شاهدین صاحب ماشین راکه درماجرانبودنشناختندشعورقاضی کشورمابه این حدنبودکه ازصاحب ماشین بخواهدکه دران روزماشین این اقادرروستا ی ماچه میکرده باباکشورماازدست رفته مابایدمنتظرروزی باشیم که محاکمه بشویم به جرم دفاع ازکشورونظام مردم ازاده جانبازه بسیجی ازتهران
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi