شناسه خبر : 40068
یکشنبه 22 آذر 1394 , 13:11
اشتراک گذاری در :
عکس روز

فرار تانک‌های بعثی از دست یک رزمنده نوجوان ایرانی

به حاج‌بصیر گفتم: «من می‌توانم تانک را بزنم، اجازه می‌دهی بروم؟» حاجی به من اجازه داد و من به جلو رفتم، به تانک نزدیک شدم و نشانه‌روی کردم، با شلیک کردنم، تانک منهدم شد و چهار تانک دیگر هم فرار کردند

پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.

در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک می‌کنند که در آنجا همه قلم‌ها، جز قلم عشق از کار می‌افتد، شهیدان معلمانی هستند که توانسته‌اند با ایثار و حماسه‌آفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عمل‌شان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفته‌مان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردست‌ها هستند، اما یاد و نام‌شان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلب‌مان جاویدان می‌ماند.

خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد.

* فرار تانک‌ها

شیدالله اسدی می‌گوید: سال 1362 در عملیات والفجر چهار من در گردان یارسول (ص) لشکر ویژه 25 کربلا بودم، فرمانده گردان ما سردار شهید حاج حسین بصیر بود، در این عملیات مأموریت گردان یا رسول (ص) تسخیر قله «هفت‌توانا» بود، می‌گفتند: «جنازه هفت نفر در بالای آن دفن است.»

این قله مشرف به شهر پنجوین عراق بود، شب قبل عملیات، مراسم وداع برگزار شد، بچه‌ها هم‌دیگر را به آغوش کشیدند و حلالیت طلبیدند.

وقتی شب حمله به زیر قله رسیدیم، حاج‌بصیر دوباره در بین بچه‌ها صحبت کرد، شور و حال عجیبی برپا شده بود، دوباره بچه‌ها هم‌دیگر را به آغوش کشیدند، حاجی گفت: «اینجا برای خیلی از ماها سکوی پرش است، پریدن به آسمان شاید از جمع ما خیلی‌ها شهید شوند، آنهایی که شهید شدند، ما را شفاعت کنند.»

صدای گریه و هق‌‌هق بچه‌ها بلند شد، آن شب حاجی به همه ما گفت: «هر طوری شده باید این قله را از دست عراقی‌ها خارج کنیم.»

قبل از ما بر و بچه‌های اصفهان روی قله عمل کرده بودند، البته گردان مسلم بن عقیل هم عمل کرده بود ولی موفق به تصرف قله نشده بودند، گردان یا رسول (ص) با دو گروهان وارد عمل شد، یک گروهان خط‌شکن و یک گروهان پشتیبان، همان شب توانستیم با یک گروهان قله را به تصرف درآوریم، وقتی به بالای قله رسیدیم حاج‌بصیر به همه گفت سریع سنگر برای خودمان بکنیم، من هم معطل نکردم، به نظرم اولین کسی بودم که سنگرم را ساختم، صبح که شد چند تانک تو دشت پنجوین شروع به مانور کردند.

ساعت 9 صبح به سمت ما هم چند شلیک انجام دادند، یک تانک خیلی جلو آمد، به حاجی گفتم: «من می‌توانم تانک را بزنم، اجازه می‌دهی بروم؟» حاجی به من اجازه داد و من به جلو رفتم، به تانک نزدیک شدم و نشانه‌روی کردم، با شلیک کردنم، تانک منهدم شد و چهار تانک دیگر هم فرار کردند.

* ماجرای فانتوم و پرچم جمهوری اسلامی

اسدی خاطره‌ای دیگر از همین عملیات را چنین بیان می‌کند: در عملیات والفجر چهار وقتی ما قله «هفت‌توانا» را گرفتیم، یک فانتوم ایرانی در سطح پایین بمباران مواضع عراقی‌ها آمده بود، ولی نمی‌دانست عراقی‌ها کجا مستقر هستند، یکی دو مرتبه آمد و دوباره دور زد، من به حاج‌بصیر گفتم: «حاجی! من یک پرچم جمهوری اسلامی در کوله‌پشتی‌ام دارم اگر اجازه بدهی آن را تکان می‌دهم تا جنگنده متوجه موقعیت ما شود.»

حاجی قبول کرد و من پرچم را روی سرم چرخاندم، به‌طوری که پهنایش به سمت آسمان باشد، فانتوم بعد از تکان دادن پرچم، به‌سمت تانک‌های عراقی در حال فرار شیرجه رفت و با شلیک چند راکت آنها را منهدم کرد.

* خواب سنگین من و احساس مسئولیت شهید طور

مفید اسماعیلی می‌گوید: با سردار شهید صمصام طور سال 62 در عملیات والفجر شش آشنا شدم، شهید طور آن وقت‌ها معاون گروهان ما بود، بر و بچه‌های کیاکلا که در گروهان ما بودند، خیلی به او احترام می‌گذاشتند و همین باعث شده بود همه بچه‌های گروهان که قائم‌شهری بودند، به او احترام بگذارند.

در عملیات والفجر هشت هم در گروهانی بودم که او جانشین گروهان بود و سردار شهید نورعلی یونسی، فرماندهی آن را به‌عهده داشت، حدوداً 15 روز مانده بود به عملیات، گروهی از بر و بچه‌های گردان دوم امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا را از گردان جدا کردند تا گروه ضربت تیپ دوم را تشکیل دهند، شهید طور اولین کسی بود که توسط سردار شهید علی‌اصغر خنکدار اسمش خوانده شد، بعد از چند نفر اسم مرا هم خواندند، از این که در کنار شهید طور بودم خیلی خوشحال شدم، او هم به‌خاطر این که کاملاً مرا می‌شناخت، بیشتر کارها را به من می‌سپرد و همیشه انتظار داشت آن را به نحو احسن انجام دهم.

کل عملیات والفجر هشت را من در کنار شهید طور بودم، اگر بخواهم همه آن را بنویسم چندین صفحه می‌شود، یکی از اتفاق‌هایی که در آن عملیات برای‌مان رخ داد تک عراقی‌ها بود که به‌خوبی بچه‌ها مقاومت کردند و آنها را از پا درآوردند، قبل از تک، من به‌خاطر خستگی بیش از حد از شهید طور خواستم که بخوابم، او به من گفت: «چند دقیقه صبر کن تا من برگردم.» وقتی برگشت دیدم چند پتو آورده و به من گفت: «لخت شو برو زیر پتو، لباس‌هایت را من پهن می‌کنم تا خشک شود.»

من هم همین کار را کردم، نمی‌دانم چند پتو بود که او انداخت روی من، صبح ساعت 9 یا 10 بود که از خواب بیدار شدم، سریع لباس‌هایم را که روی خاکریز پهن بود، برداشتم و پوشیدم، وقتی داشتم لباس‌هایم را برمی‌داشتم، چند جنازه عراقی و یک اسیر که دست‌هایش را از پشت بسته بودند، توجه مرا به خودشان جلب کردند، شهید طور را صدا کردم و گفتم: «این‌ها را چه کسی به اینجا آورده؟»

شهید طور با تعجب به سمت من آمد و گفت: «پدرصلواتی! تو زنده‌ای؟ دیشب عراقی‌ها تک زدند و من از ترس این که تو را لخت به اسارت نگیرند، از سنگر بیرون نیامدم، چقدر خوابت سنگین است؟!»

بعد ادامه داد: «هر کار کردم بیدار شوی، نشدی، مجبور شدم تا پایان درگیری تو سنگر بمانم از تو مواظبت کنم.»

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi