یکشنبه 21 خرداد 1396 , 15:26
وسط جنگ عاشق میشوند پسر؟!
آخر کدام خری وسط جنگ عاشق میشود پسر؟!
این را که گفت، خندید سیگارش را گذاشت گوشهی لبش و دل و رودهی پسر بچه را تپاند توی شکمش و نخ و سوزن را برداشت و شروع کرد به کوک زدن.
دل آدم که جنگ سرش نمیشود.
این را توی دلم گفتم و آمدم بیرون که بالای سر جنازهی پسربچه عق نزنم.
صدایش را بلند کرد که به من برسد؛ جنگ هم که نباشد نعش کِش کجا و خانم دکتر کجا؟!
نمیدانستم توی دلش به حال من میخندد یا غصه میخورد. دستهایم را گرفتم زیر شیر آب. انگار از دستم خون چکه میکرد. خون پسر بچه و آن دیگرانی که ریخته بودم پشت آمبولانس و آورده بودم غسالخانه.
گفتم: میروم بیمارستان. الان جنازههای بمباران یک ساعت پیش را میآورند.
از اتاق آمد بیرون دود سیگارش را با آه پاشید توی صورتم. ریشهای سفیدش را خاراند زل زد در چشمهایم؛
دلت میخواهد هی بمباران شود و مردم کشته شوند و تو بروی بیمارستان به هوای جنازهها، عشقت را تماشا کنی؟!
این را انگار کوبید توی صورتم.
دست کردم در جیبم سویچ آمبولانس را در آوردم و گذاشتم کف دستش.
عمو رحمان رفت. رفت دنبال جنازهها. از غسالخانهی زنها هنوز سر و صدا میآمد. بمباران که میشود زنها و دختر بچهها بیشتر کشته میشوند.
با سطل آب میپاشم کف غسالخانه تا خونهای مانده را بشویم...
صدای آژیر آمبولانس میآید. آژیر آمبولانس من. عمو رحمان آژیر را روشن کرده است. برای نعش کشی که آژیر روشن نمیکنیم. میدوم بیرون. عمو رحمان از ماشین پیاده میشود. چشمهایش مثل آتش سیگارش سرخ است. گنگ نگاهش میکنم. میخواهم در آمبولانس را باز کنم. عمو رحمان مانع میشود. یاد مادرم میافتم. کنارش میزنم. در را باز میکنم. چند جسد پشت ماشین است و خون جمع شده کف آمبولانس و چکه میکند روی زمین. زنی با روپوشی سپید که از خون سرخ شده و با چشمهای باز زل میزند به من.
آخر کدام خری وسط جنگ عاشق میشود پسر؟!
این را میگوید و بغضش میترکد.
علیرضا آل یمین