شناسه خبر : 57208
دوشنبه 04 دي 1396 , 10:46
اشتراک گذاری در :
عکس روز

قلاب بگیر برم بهشت!!!

یکی دوتا دیده بان خیلی ماهر عراقی، دارن گرای مارو دقیق به ادواتشون میدن. با صبر و حوصله پیداشون کن. بعد از خجالتشون در بیا... دولا دولا دوید سمت خطشون. شلیک کردم... آه! آه! آه! خشاب خالی بود!

م.ر.ک.جانباز- حسن قلاب بگیر برم بهشت !!!

 یه زمانی ارتفاعات مهران خیلی بین ایران و عراق دست به دست می شد. صحبت کله قندی و خود شهر مهران و ارتفاعات مهرانه ... کله قندی واسه خودش حرف وحدیث جداگونه ای داره، در حد یه خاطره و یه صفحه دو صفحه نیست. اهل دلای شب عملیات باز پس گیری کله قندی خیلی خوب میدونن که چه جوانایی رو از دست دادیم که هرکدومشون به از صد سوار بودن ...

 با بچه ها واسه خط پدافندی ارتفاعات 193 و 223 و .... از جنوب به مهران انتقال داده شده بودیم. زمستون بود، شبای سرد و خشک، سوز و دوز، تیر و ترکش، منور و تله، خمپاره رو شیارای تانک رو، تاریکی در تاریکی، بیابون برهوت پره تیر و ترکش ...

 شب ما رو آوردن تو سنگر فرماندهی صدام، یه سلام علیکی با بروبچه های کار بلد اونجا کردیم و رفتیم منطقه رو از روی ارتفاع به ما نشون بدن. اولین بار بود تپه خاکی ها و شیارها و کوتل های اون منطقه رو توی شب با منور میدیم. آقا ! صحرای برهوتی واسه خودش بود. چراغ های شهر بدره عراق از دور معلوم بود. البته توی فتح شش و نصر سه به شهر زبیدات هم یه سری زدیم. خیلی از بچه ها اونجاها خون دادن و جا موندند.....

 میدون مین حد واندازه نداشت، عین سبزی خوردن تو زمین کاشته شده بودند. والمری، تلویزیونی، کوزه ای، واکسی، صخره ای، گوجه ای، ضدخودرو، ضد تانک... انگار بذرپاشی کرده بودند. من با سی چهل تا از رفیقام هر جا می رفتیم با هم بودیم. قد و هیکل و هیبت نگو ... آه، یل، تهمتن، جیگر نگو، بگو سبلان، بگو سهند، بگو دماوند... هرکدوم واسه خودمون گردان یه نفره بودیم...

 از اوایل جنگ تا آخرای جنگ که تنها بازمانده اون همه شیرمرد فقط من بودم و من، تنهای تنها، با دلی پر از رازها و ندیده های هر بیننده ... شب ها و روزهای زیادی توی کانال های خط پدافندی پاس دادیم، با گشتی شناسایی های دشمن هر شب درگیر می شدیم. صحنه هایی رو دیدیم که فکر نکنم دیگه هیچکس توی این دنیا بتونه اونا رو ببینه.

 گروهان ما در یکی از همین ارتفاعات در خط پدافندی مستقر بود، من به همراه حمید عزتی و حسن یاوری در دورترین سنگر نگهبانی از شیار روزها و شب ها چهار ساعت به چهار ساعت پاس می دادیم. من قناسه زن بودم حسن تیر بار چی و حمید هم دیده بانی می کرد و هم با کلاشش نگهبانی میداد.

 چند شب و روز بود که عراق خمپاره هاشو درست جایی میزد که بچه ها میخواستن برن وضو بگیرن یا با ماشین تدارک میخواستن برن حموم و یا عقبه کاری انجام بدند ...

 فرمانده مون که یکی از بچه های کار درست سپاه بود، منو صدا کرد و گفت: حواستو خوب جمع و جور کن. یکی دوتا دیده بان خیلی ماهر عراقی، دارن گرای مارو دقیق به ادواتشون میدن. با صبر و حوصله پیداشون کن. بعد از خجالتشون در بیا، کوتاهی نکنییا !!! توی این چند روزه نسبتآ مجروح زیادی دادیم. گفتم به روی چشم. خبرت می کنم!!!

 از سنگر فرماندهی اومدم بیرون که دیدم... یکی از بچه های شاه عبدالعظیم که اسمش اسکویی بود داره میره وضو بگیره ... یهو یه خمپاره زمانی اومد و یه ترکش نامرد درست خورد به گردنش!!! خون فوران کرد! دویدم باند و سریع گذاشتم روی گردنش ... امدادگر اومد اقدامات اولیه رو انجام داد. بعدشم آمبولانس خط اومد سریع بردش ... از اون وقت به بعد دیگه ندیدمش!!!

 چند روز گذشت. منم که مامور شده بودم دیده بان عراقی رو شکار کنم... حمیدم با دوربینش کمکم میکرد ولی هر روز درمونده تر از دیروز می شدیم!!! تا اینکه دم غروب یه روز ابری که دل و دماغمو از دست داده بودم و مآیوسانه داشتم اطرافو از دوربین قناسه نگاه میکردم، احساس کردم یه چیزی گوشه نگاه دوربینم تکون خورد!!! تیز برگشتم ... دیدم انگاری یه چیزی پشت بوته خار و یه تیکه سنگ زیادیه، مهلت ندادم نفس تازه کنه، دوختمش به زمین. تیرم بهش خورده بود ولی زخمی شده بود. یه غلطی زد و خواست بره داخل یه چاله مسیله که دوباره دوختمش. این دفعه از سر زدم پوکید!!!

 تا اومدم دقیق تر نیگاش کنم صدای ویزززززززز یه تیر قناسه رو بغل گوشم شنیدم، اسلحه رو گرفتم سمت صدای ته قبضه که دیدم گوشم داره میسوزه!!! آره. قناسه زن عراقی سرمو نشونه رفته بود ولی تیرش نصف گوشمو برده بود!!! از ترس سرمو آوردم پایین! به شدت عرق کرده بودم!

 آره ... مرگ ترس داره ... با خودم گفتم: پس چی شد اونهمه ادعای منم منمت؟؟؟ یه لحظه صورت همه بچه محلا که داشتن به من میخندیدن رو دیدم! به خودم اومدم و پا شدم و دوربین رو زوم کردم به اطراف! نه ! خبری نبود! طرف خیلی حرفه ای عمل کرده بود! به خیالش ناکارم کرد!!!

 دیدم دیده بانی رو که کشته بودم جابجا شده! یه هفت هشت متری عقب کشیده شده بود! خوب نگاه کردم، دیدم تک تیراندازه با لباس استتار پشت چند تا بوته، پایین پای دیده بانه درازکش جا خوش کرده تا هوا که تاریک شد برگرده! خیلی با دقت و حوصله نشونه گرفتمش، تیر خورد بغلش! دوباره نشونه گرفتم، دقیق دقیق شلیک کردم... تیر خورد به پاشنه پوتینش! دوباره، دوباره، دوباره، نه! نه! نمی خورد بهش!

 یهو پاشد دولا دولا دوید سمت خطشون. شلیک کردم آه! آه! آه! خشاب خالی بود! خشاب بعدی رو گذاشتم هدف گرفتم... زدمَشششش ... حمید و حسن گفتن دمت گرم گل کاشتی! ولی خداییش گوشم خیلی می سوخت ! هوا تاریک شده بود و ما یک ساعت مونده بود سنگر رو تحویل بچه های بعدی بدیم که از توی شیار یه منور روشن شد رفت هوا !!! یا حسین !!!! تکاوراش حمله کردند.

 با گرینف و کلاش و نارنجک و هر چی دمه دستمون بود، شلیک می کردیم! سنگرهای ارتفاعات بغلی هم درگیر شده بودن! ظرف سه چهار دقیقه خط بی سر و صدا شد. مهلکه نبرد بی حد وحصر!!! لوله تیر بارمون سرخ شده بود. نارنجکا هم داشت تموم میشد. کلاشم که خیلی وقت بود تیراش تموم شده بود. یه قبضه آرپی جی هفت و چند تا موشک داشتیم!

 الهی به امید تو !!! فقط تو !!! شلیک پشت شلیک تا موشکامونم تموم شد! یه خمپاره بالای سرمون ترکید... اصلا نفهمیدم چی شد! گوشام سوت می کشید، منگ منگ بودم. دیدم حسن منو خوابوند ته کانال. یه کم نفس گرفتیم. حمید گفت: اینجوری نمیشه، باید تمام تله های توی کانال با هم به کار بیفتن تا ترکشا اونا رو وادار کنن برن عقب!

 گفتم هیچ راهی نداره همه باهم بترکن؟ حسن رو برد ته کانال، گفت: حسن دستاتو مثل قلاب درست کن تا من برم عقب خیز بردارم. با پا بیام رو قلاب دستت، خودمو پرت کنم توی شیار!!! یا خدا !! چی داری میگی حمید؟ تو با حسن برو عقب، من میپرم داخل شیار !!! یه خمپاره دیگه خورد بغل کانال! موجش همه مونو گرفت ...

 دنیا داشت دور سرم میچرخید که یه صدای بلند شنیدم که میگفت: حسن قلاب بگیر برم بهشت!!!! حسنم قلاب آسمان ها رو گرفت و حمید پرید تو شیار، پر از تله های انفجاری و والمری .... حمید تیکه تیکه شد تیکه هاش تا پایین شیار میرفت و تله پشت تله منفجر میشد. والمری پشت والمری پرتاب می شد به هوا. عراقی پشت عراقی تیکه تیکه می شد. جسد حمید هیچ وقت برنگشت!!! ولی مرام حمیدها برگشت !!! حمید با یه قلاب رفت بهشت!!! ولی سال ها بعد خیلیا با قلاب از خون حمیدها ماهی گرفتند!!!

عزت شما زیاد .

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
برادر من خیلی دقیق احساس اون منطقه را برای ما زنده کردی .
دقیقا" در همین منطقه چنگوله مهران رفته بودم تعاون نامه های بچه ها را گرفتم ، آمدم برگردم خط اول که ما روی تپه ها مستقر بودیم و دشمن در فضای باز منطقه ، سنگر و سنگر کمین جا گرفته بود ، در برگشت بودم که راه میانبری بود و دو روز پیش از آن عبور کرده بودم .
نمی دانم بچه های شیر پاک خورده ما یا عراقی ها منطقه را مین گذاری کرده بودند
50 متر مانده بود به سنگر و در آخرین شیار پایم گرفت به تله انفجاری مین والمر نفهمیدم دنیا مثل تلویزیون برفکی شد ، بچه ها از سنگر بلافاصله ما را آوردند لب سنگر و بی سیم زدند ، آمبولانس آمد ما را برد اورژانس خط .
ترکش های مین به سرم خورده بود و در آخر ما را در کمال نا امیدی بردند کرمانشاه چرا که در بیمارستان ایلام ما رو جواب کردند گفتند ضربه مغزیه و تا صبح زنده نمیمونه ، حالا بماند چه بلاهای به سر ما آمد فقط بچه های جنگ میدونند که کسی روی مین والمر بره فاتحه اش خونده ، راستش فاتحه ما رو هم خواندند و الان 33 ساله که قاچاقی نفس میکشیم.
حالا پس از خواندن مطلبتون احساس اون روزها برایم تداعی شد چیلات دهلران ، چنگوله مهران و ...
یادش بخیر
سلام جناب قنبری وفا . عمرو عزتت زیاد باشه . حیف شما راد مردان . حیف .
سلام حاجی خوبی ؟ ببخشید که فرصت چای خوردن با شما رو ندارم . کار دارم سرم شلوغه . خیلی مهمه کارام . با این حال هر وقت تونستم سری می زنم . فقط آمدم بگم من ممنونتم که تو قلاب گرفتی من پریدم تو بهشت . بهشت کجاست ؟ اینو ولش کن بعدا می گم بهشت کجاست . فقط بگم اولش اشتباه کردم
یکی قلاب گرفت برام یهو افتادم تو جهنم متعفن ... خوب که هنرمند بودم و خودمو کشیدم بیرون والا معلوم نبود الان وضعم چطور بود ؟ فقط دیدی که چه بلایی سرشون آوردم ؟ بیشتر از این توضیح نمی دم . روز جمعه حالمو خراب نکنم .
یه چیز بگم ؟ حاجی اون که سعی میکنه دلمو سیاه کنه سعی باطل داره .اما می ترسم همه اینا بازی باشه ، حالا تابعد . اینام که هی میان خاطره تعریف می کنن باید بدونن خاطره تعریف کردن خوبه ولی عمل شهدایی مد نظره . چکار کردید بعد شهدا ؟
خیلی زیبا بود لذت بردم به خدا امثال ما زحمت کشیدند

آقای م رک برادرم بازم بنویس
بانام ویادخدا/شعری ازمرحوم اسدالله امیرپورغضنفری دروصف ایثاروفداکاری رزمندگان اسلام

ای که فردوس برین بعدازشهادت زان توست/ مرگ باخفت درون بستربیمارچیست/
هست هرنقشی زکلک نقش بندلایزال/ نقش بردیباچه حاصل گردش پرگارچیست/
ازرموزآفرینش درک کن اسرار را/ جلوه ی گل صوت بلبل نغمه منقارچیست/
درقبال آنکه وجدانش بودکر چوصدام/ کوی رسوایی زدن درکوچه وبازارچیست/
سرفدا کردن که هر دم رو به افزایش نهد/ غیر از استحکام ایمان معنی اینکار چیست
/لشکر اسلام در زیر لوای مهدیت/ کرد ثابت نور ایمان ظلمت اشرارچیست/
همچنین بنمود روشن رهبریهای امام/ وحشت مرگ آفرین بعثی غدار چیست/
چون بنا شد عشق اسلام و وطن اندر سرت/ هموطن فرق شما با صورت دیوار چیست/
تقدیم به تمامی همرزمان ایثارگرم در دفاع مقدس
بدنم مور مور شد ... قول دادم در کنارت حرفی نزنم و الا می نوشتم ماهی روز یکشنبه شون آخرش چی میشه
ماهی شنبه اصحاب سبت ...
منو اذیت نکن قنبر جان .... سوره بقره آیه 65
حاجی سلام . قاطی کردم . فکر می کنم تو یه اتاق شیشه ای ام و هر طرف نگاه می کنم خودتی . حاجی اگه خودتی با من اینکار رو نکن . اگر خودتم نیستی بهم کمک کن بر شرایط مسلط بشم . ببین چطور دارم از لطف تو استفاده بهینه رو می کنم و برای کارهای خوب تلاش می کنم . حاجی روحت خبر نداره می خوام چکار کنم . بفهمی تا سه ماه مبهوت به سقف نگاه می کنی ؟ اما من حالا سرم داره دوران پیدا می کنه کمک کن بشناسمت . من به کمکت احتیاج دارم . کمک به من یعنی دستیابی به بهشت . شیرینی بهشت رفتنت رو دو چتدان می کنه . چرا از اول با من اینجور آمدی ؟ منو که دیدی اون طور جلو بچه ها فیلم بازی کردم ، خداییش نمی دونی با چه سرعت برگشتم خانه تا بگم خودمم . تو هم بگو که خودتی ؟ خودت کم بودی این کیه دیگه ؟

جانباز بزرگ م.ر.ک .بسیار جالب وزیبا روایت کردی .

ر اه دراز ودشواری را طی سالیان متمادی طی کرده اید .
خدا وند با روح وتنی مجروح (چشم ودست وپا ), مشقات والام ,عمر باقی مانده را برای شما سهل و اسان فرماید ,که در صبر ,پاداش فراوانی از جانب خداوند برایتان وعده وذخیره گردیده .
ا ن الله مع ا لصابرین .
سلام و ارادت دارم خدمت شما بردران عزیزم ‌. متشکرم .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi