آنچه بعد مرگم میخواهی، قبلش انجام بده!

خاطره از پشت جبهه تقدیم به استادم جناب ساقی ودیگر دوستان فاشی بعد از اینکه دیگر توانم از جبهه را از دست دادم شدم مسعول یک .... در یک شهرستان از قضاء چسبیده به پاسگاه بچه های ژاندارمری که دیوار حائل ما چند ردیف سیم خاردار بود عصرها مسعولین ادارات از جمله فرمانده پاسگاه می آمدن برای وقت گذرانی ووالیبال در مرکز ما چون کوهستانی بود هر کدام از بچه ها سرباز وبسیجی که دوست داشتند مرغ وخروس می آوردند وانتهای محوطه باتوجه بزرگیش سربازی داشتیم بناء بود آمد درآنجا یک لانه بزرگ برای مرغها ساخت که هم از گوشت مرغ وتخم مرغ خود کفا بودیم‌ هم گاهی به مسعولین ادارات سوغات میدادیم چون حیاط ژاندارمری سر سبز بود مرغها قالبآ در آنجا بودند از قضاء ربانی روزی بی خبر وسرزده فرمانده هنگ ژاندارمری برای بازدید شبانه به پاسگاه می آید و صبح برایش مراسم صبحگاهی اجرا میکنند مسعول مرغها هم تشریف میبرد ودر لانه مرغها را باز میکند ومرغها با هجوم به پاسگاه آنها هم قاطی بچه های خبردار وفرمانده هنگ میشوند تا چراکنندوسیر شوند فرمانده هنگ بسیار قاطی کرده ودستور قطع مراسم داده میشود که فرمانده پاسگاه سربازی فرستاد گفت از فلانی خواهش کن که به پاسگاه بیاید وجریان مرغها را به به سرهنگ بگوید گفتم تو کارش نداشته باش برو بگو حلش میکنم آنطور بعدآ از فرمانده پاسگاه شنیدم گفت سرهنگ با عصبانیت گفت در زمان قدیم قائمکی مرغی را می اوردن و زود سر به نیست میشد حالا شما جمع میکنید تا هر وقت دوست داشتید میل کنید چند دقیقه بعد عازم پاسگاه شدم به بهانه دیدار فرمانده پاسگاه بعد سلام علیک با بچه های پاسگاه پرسیدم فرمانده کجاست گفتند در محل استراحتش هست رفتم درش را زدم وقتی آمد در را باز کرد دیدم بسیار سرخ شده رو بوسی کردم گفتم جناب سروان دیگه افتخار نمیدی به ما سر بزنی ما باید خدمت برسیم سرهنگ را دیدم روی تخت نشسته گفتم نمی‌دانستم میهمان داری وگرنه مزاحم نمی شدم سرهنگ گفت اختیار داری برادر بفرما دیدم سرهنگ ادم منطقی هستش رفتم باهاش رو بوسی کردم نشستیم از همه جا صحبت کردیم جزء مرغها من از شجاعت بچه های ارتش در فکه گفتم ازدلیر مردیهای انان در رمضان گفتم که چطور نجاتم دادند‌ گفت با بچه های....چنان نشست وبرخواستی نداشتم و نمی دانستم این قدر باحالند گفتم جناب سرهنگ اگه افتخار بدید امروز ناهار میهمان ما باشید گفت پسرم اگه وقتش را داشتم حتما خدمت می رسیدم گفتم پس عجله دارید مزاحمتان نمیشم بعد رو به فرمانده پاسگاه کردم گفتم جناب سروان چند روزه غیبت کردی نمیائ پیش ما سهمیه تخم مرغ این هفته تان سوخت دادیم فرمانداری ولی چندتا از خروسهای بزرگ را بگو بچه ها بگیرن تا در حظور جناب سرهنگ بهشان ولیمه بدهی موقع خدا حافظی سرهنگ روی جناب سروان را بوسید و گفت تو افسرلایقی هستی من زود تصمیم گرفتم پرسیدم جناب سرهنگ قظیه چیست گفت چیز مهمی نبود بعد با من روبوسی کرد گفت انشالله دفعه بعد میهمان شما میشم که هیچ وقت این اتفاق نیفتاد گویا عازم جبهه شده بود اگر هستش خدا سلامتش کنه مردی بود از بزرگ مردان ارتش آری اینطور بود غائله مرغستا ن خوابید