شناسه خبر : 75164
شنبه 10 خرداد 1399 , 18:02
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز ۷۰درصد "اکبر حسین زاده" (بخش چهاردهم)

داستان تلخ بدن‌های یخی بر پشت الاغ‌ها!

ذهنت یخ می زند گاهی... وقتی بخش هایی از خاطرات جنگ را می شنوی که سرمای سختی اش، سینه ات را می فشرد!...و اشک روی گونه هایت یخ می زند.

فاش نیوز - ذهنت یخ می زند گاهی... وقتی بخش هایی از خاطرات جنگ را می شنوی که سرمای سختی اش، سینه ات را می فشرد!...
 انگار خودمان بادگیر به تن کرده ایم و شال گردن و کلاه هم بسته ایم تا در پیچ و خم های خاطرات حاج "اکبر حسین زاده" در عملیات بیت المقدس 2، با پای لرزان و در سرمای ماووت راه برویم. خودمان را پوشانده ایم شاید که سردمان نشود... اما سرمای واقعیت های جنگ و سختی هایش گاهی جانسوزتر از این حرف هاست!

 دندان هایمان گاهی از ترس، گاهی از فشار و گاهی از سرمای استخوان سوز به هم می خورد... شاید خیال می کنیم اندکی از حال آن روزهای رزمندگانمان را درک کرده ایم اما... سخت در اشتباهیم!

 تصور بستن جنازه و بدن یخ زده شهدا بر روی الاغ و شکستن استخوان هایشان، چیزی نیست که قابل درک هر ذهنی باشد!... فکر می کنیم ای کاش دروغ بود این سختی هایی که رفت بر آنهمه نوجوان و جوان!... بر آنهمه مجروح و شهید... و بر بدن های زیر پا مانده!... همچون سیدالشهداء...!

لا یوم کیومک یا اباعبدالله...

جانباز حاج " اکبر حسین زاده" ما را با خود به ارتفاعات ماووت عراق می برد و ما هم به نظاره خاطرات او می نشینیم و این بار اشک روی گونه هایمان یخ می زند:

فاش نیوز: به قبل عملیات بیت المقدس 2 رسیدیم. خوب تعریف کنید چه شد؟

- بسم الله الرحمن الرحیم. آن دفعه گفتم که من و رضا سیدی، خودمان را با چه سختی رساندیم به مقر و دیدیدم که همه خوابند و عملیات عقب افتاده و قاسم یاراحمد هم بیدار شد و گفت که گفته اند عملیات یکی دو شب عقب افتاده است.
 
صبح چند روز بعد قرار شد برویم. همان سرود " اندک اندک جمع مستان می رسد" را گذاشته بودند و حال و هوای خاصی بود، شور و نشاط و معنویت با هم. همه بچه ها با تجهیزات کامل آماده بودند. ما در حال آماده شدن بودیم که متوجه شدیم گردان انصار قرار است با ما بیاید و ما اطلاع نداشتیم. یکدفعه عباس اعتمادیان را که به آن گردان رفته بود دیدم. سلام و علیک کردیم. نیم ساعتی طول کشید و ناهار آوردند و قرار شد بدهند دست بچه ها خودشان در مسیر پیاده روی و یا توی ماشین ها بخورند.

 ما غذاهایمان را گرفتیم. ماشین عباس اینها زودتر حرکت کرد. من یک گلوله برفی درست کردم و به عباس زدم! این آخرین دیدار من با عباس بود! قبلا" گفته بودم عباس اعتمادیان یک طلبه بود با روحیات خاص و دوست داشتنی و بسیار معنوی! هر بار از مشهد برایم سوغاتی مثل انگشتر یا عطر " تیروز" می آورد. الان انگشتر عباس دست برادرم است چون من نمی توانم زیاد انگشتر نگه دارم، ایشان نگه داشته است.
 آنها که عباس را می شناسند، می دانند چطور بود و در چه حال و هوای خاصی بود. با هم شوخی می کردیم، کشتی می گرفتیم اما عرفانی که او داشت مخصوص خودش بود! معنویت، اخلاق و منش متفاوتی داشت!

خلاصه گلوله برفی را به او زدم و عباس رفت. ما هم غذا را خوردیم و ماشین ها کم کم آمدند. بچه ها را سوار تویوتاها کردیم و ساعت داشت 3 و 4 بعدازظهر می شد. دسته محسن شیرازی اینها با محسن فکور زودتر برای شناسایی رفته بودند. فرمانده دسته ما هم رفته بود. چون فرمانده ها رفته بودند شناسایی، هر دسته ای معاونش باید نیروها را می برد.

سمت چپ محسن شیرازی

 تا یک جایی با تویوتا رفتیم اما بعدش گفتند باید پیاده بروید. بعداز ظهر بود و سرد. یکی دو ساعتی راه پیاده بود تا برسیم به جایی که باید می رسیدیم. تا بالاخره زمان مشخص شود که قرار است کی به خط بزنیم. در طول پیاده روی که به خط برسیم، آتش دشمن، رفت و آمد تانک و بلدوزر و لودر، خوردن خمپاره ها و بشنین و پاشو و احتمال مجروح دادن، همه و همه شرایط سختی را برای پیاده روی و عبور از آن جاده ایجاد می کرد.

آن شب، شب عجیبی بود و برای من اتفاق خاصی افتاد! اینکه می گفتند هر کس شهادت را می خواست آنجا، برآورده می شد واقعی بود.

فاش نیوز: چه اتفاق خاصی برای شما افتاد؟

- من آن شب حال غریبی داشتم و در حال و هوای خاصی بودم. احساس می کردم این لحظات، لحظات آخر است. اینطور حس می کردم. نه اینکه ادعا کنم خوبم ولی اتفاقات خاصی می افتاد که من این را حس می کردم. به جایی رسید که من رفتن را بسیار نزدیک دیدم!  ولی من بین ماندن و رفتن یک لحظه دلم لرزید واقعا" آن شب توفیق را از من سلب کردند. شاید اگر مرا می پذیرفتند، من هم رفته بودم. چون درست همان موقع خمپاره ای نزدیک ما خورد و چند نفر از بچه ها شهید شدند، اما من چیزیم نشد! و اینکه می گویند زمان جنگ، شهدا می خواستند و به آن می رسیدند، واقعی بود.

شما اگر از بچه های جنگ بپرسید، شبیه حس مرا شاید تجربه کرده اند که در یک لحظه می توانستی بخواهی و اجابت بشود و بروی اما گاهی نفس قلقلکت می داد و مثلا" به بهانه های دنیایی مثل حالا این بار نه! دفعه بعدی یا رساندن نیروها یا هر بهانه دیگری نگهت می داشت!

 

فاش نیوز: انقدر تقرب و نزدیک و اجابت در آن زمان ها و لحظات بالا بوده و شما نزد خداوند به عنوان جهادگر راه خدا مقرب بودید که اجابتتان می کرد. و وقتی می گفتید مثلا" الان نه، او هم می گفت باشد و اگر هم در لحظه ای اتصالی برقرار می شد و می گفتید مرا ببر، می برد!

- بله درست است. واقعیت این است که مرا نپذیرفتند چون شهادت را به هر کسی چون من نمی دهند! و هر کسی نمی تواند خودش را در حد شهادت ببیند! من هم نتوانستم در آن لحظه دل بکنم و ماندم! تمام این افکار و حس ها به 30 ثانیه نرسید! خیلی کوتاه. با خوردن خمپاره و اینکه من دیدم سالمم و چیزیم نشد، متوجه شدم چه چیزی را از دست داده ام!


فاش نیوز: بی شک به حکمتی آن زمان نرفتید و مانده اید.

- بالاخره هر چه بود، راه افتادیم و به خط مقدم رسیدیم. کالک عملیات را آوردند که توجیه کنند. نزدیکی های اذان مغرب شده بود. در طول مسیر رسیدن به خط هم کار ساده نبود! ماشین ها و انفجارها و شهید دادن ها و مراقبت از نیروها و ... با هر سختی ای بود نیروها را به خط رساندیم!
گفتند که اینجایی که می خواهیم عملیات کنیم، بهش می گویند شاخ " آمِدیَن " در اطراف ماووت عراق. دور و بر سد دربندی خان. استان سلیمانیه. گردان ما باید در مرحله دوم وارد عمل بشود. وقتی که می رسیم، یک تپه تخم مرغی هست، گردان انصار و دو تا گردان از لشگرهای دیگر می زنند و این تپه تخم مرغی را می گیرند. ما هم از سمت چپ حرکت می کنیم و به شاخ " آمِدیَن " می رویم و بدون درگیر شدن با دشمن، به پشت توپخانه دشمن می رویم. آنجا مقر گارد ریاست جمهوری عراق است.

ستون آماده حرکت به شاخ آمِدیَن


قرار شد که ما اصلا" با درگیری ها کاری نداشته باشیم. گردان انصار درگیر می شود و ما هم باید حدودا" 13 کیلومتر پیاده تا آن مقر برویم. توجیهمان کردند که یک جاده است، ما می رویم و کنار جاده می خوابیم، گردان هایی که باید درگیر شوند، می روند و می زنند. هم گردانی که باید بزند و هم گردانی که باید پشت سرش پاکسازی کنند تا مسیر برای رفتن ما آماده شود. آنها که زدند، ما می رویم تا به شاخ " آمِدیَن" برسیم.

ما تصور کردیم که کار راحت است اما آنچه شما روی کالک و کاغذ می بینید، با آنچه در روی زمین و خط می بینید 360 درجه متفاوت است. نماز خواندیم و شام خوردیم که راه بیفتیم. هوا بسیار تاریک بود و چشم، چشم را نمی دید. من برای اینکه ستونمان از هم در آن تاریکی و خرابی جاده نپاشد، از این سیم های سیاهی بود که برای مخابرات بود، یکی دو تا توپ گرفتیم و از سر ستون تا ته ستون کشیدیم. چون اگر یک نفر از ستون اشتباهی خارج شود، همه نیروهای پشت سرش هم از خط خارج می شوند.

گفتیم اگر مجروح هم شدید و هر اتفاقی هم افتاد، این سیم را رها نکنید. چون 4 گردان همزمان از همان محور باید حرکت می کردند و کافی بود با گردان یا دسته دیگری قاطی بشوی. جالب بود که همه آمدند توی خط و وضعیت گیج کننده ای ایجاد شده بود. خواسته یا ناخواسته، وارد جاده که شدیم، دیدیم ما از لشگر 27 محمد رسول الله، گردان حمزه بودیم، یک گردان از یک لشگر دیگر هم، گردان حمزه بود. از لشگر ما گردان انصار قرار بود عملیات کند، از لشگر 57 ابالفضل هم، گردان انصارشان آنجا بود. بعد چون از هر کدام دو تا همنام داشتیم، همه چیز قاطی شده بود.

فاش نیوز: چقدر جالب! دو تا گردان هم نام هم در یک عملیات با هم افتاده بودند!

- البته آنها لهجه خاص لرستانی داشتند و ما تهرانی بودیم تقریبا مشخص بود. ولی خوب منتها یک جا بودیم و در یک جاده! مسافت هم زیاد بود و خیلی سخت! خمپاره می خورد و هی باید می خوابیدیم و بلند می شدیم!

خلاصه رسیدیم. در حاشیه جاده شیارهایی داخل تپه ها بود. ما به سمت چپ رفتیم و در شیارها خوابیدیم. قرار بود گردان انصار ما با گردان حمزه یا انصار آنها، به خط بزنند. ساعت 10 – 11 شب بود. دو تا تپه بود که بینش این جاده بود. روبرو یک تپه تخم مرغی خیلی بزگ بود که هر کس از شیار بیرون می رفت، دشمن دید داشت و او را میزد. دشمن روی تپه مستقر بود.

قرار شد آنها به خط بزنند و ما هم بعدش کار خودمان را بکنیم. نیم ساعت بیشتر گذشت. هوا سرد بود و بچه ها بادگیر و لباس گرم پوشیده بودند و در طول راه عرق کرده بودند! وقتی رسیده بودند، گرمشان شده بود و بادگیرها را درآورده بودند. کم کم عرق ها خشک شد و سرما به جان همه نشست و همه از سرما می لرزیدند! خیلی سرد بود!

محسن شیرازی شروع کرد به شوخی کردن تا عملیات بشود، روحیه بچه ها عوض بشود. شب عملیات بچه ها همیشه شاداب و پر انرژی بودند. جوک می گفتند و محسن شعر می خواند و بچه ها جوابش را می دادند: " یه دونه انار، دو دونه انار، سه دونه انار" .... یا شعر "بلوار کرج، دوباره بلوار کرج". شعرهای آن موقع را خوب به یاد دارم.

گفتند آماده باشید که گردان انصار رها شود اما نگو که عراقی ها می دانند! گردان انصار که رها شد، از طرف آنها هم یک گردان رها شده بود که بیایند و جلوی عملیات را بگیرند. پیش از رها شدن گردان انصار، بچه های ما از آنها یک گردان اسیر گرفته بودند.

عراقی ها فهمیده بودند و دیگر موقعیت ما را می دانستند. به ما گفتند عقب بروید! حالا ما یک ساعت بیشتر در جاده جلو رفته ایم، گردان حمزه دو تا، گردان انصار دو تا، یک گردان اسیر عراقی هم وسط جاده بین ما! واقعا" وضعیت درهم و پیچیده ای شده بود!

دیگر عراقی ها از پشت آن تپه تخم مرغی روی سر ما آتش زیادی می ریختند. خمپاره و توپ بود که پشت سر هم می آمد و در جاده به زمین می خورد! لحظه خاص و نفسگیری بود! یک آرپی جی زن بود که 3 تا گلوله آر پی جی روی دوشش بود. یک خمپاره60 زدند و این خمپاره آمد روی دوش این آرپی جی زن نشست و منفجر شد و دانه دانه آرپی جی ها روی دوشش منفجر شدند. صحنه تکان دهنده و غریبی بود!

گفتند عباس شهید شده! فکر می کنم عباس جلوی همان پسری بود که آر پی جی ها روی کوله اش منفجر شد. به هرحال بعدا" که برگشتیم، مطمئن شدم که عباس شهید شده و برای تشییع اش به تهران رفتیم.

شهید عباس اعتمادیان

به هرحال یواش یواش بچه ها را از دور و بر جاده جمع کردیم و برگشتیم تا به خط خودمان و بعد هم به عقبه برسیم. جایی بود که به آن حمام عراقی ها می گفتند. نیروهایی که هنوز آماده می خواستند بشوند و جلو نرفته بودند، می آمدند آنجا حمام می کردند. دیگر صبح شده بود و هوا روشن شده بود.

من هم یک اسلحه بیشتر نداشتم! به بچه ها روحیه می دادم و می گفتم لبخند بزن رزمنده دلاور و ... ساعت نزدیکی های 10 و 11 صبح بود. شب کجا و ده صبح کجا؟! اینهمه فشار و استرس و برو و بیا! کلی شهید و مجروح داده بودیم! باید بدن اینها را جمع می کردیم و می بردیم.

 سن من از بچه های دسته خیلی بیشتر نبود ولی چون معاون دسته بودم بالاخره باید روحیه می دادم که کم کم بچه ها عقب برگردند. بچه ها خسته شده بودند و نمی توانستند راه بروند. عراقی ها هم می زدند و آتش می ریختند و اگر زودتر نمی رفتیم، تلفات می دادیم. مجبور بودیم بچه ها را به هر ترتیبی عقب بکشیم!

 دیدم یک پسربچه ای بود که دو تا جعبه تیربار دستش است. هر جعبه، 100 تا 150 تا فشنگ و وزنش حدود 8 تا 10 کیلو بود. بند حمائل بسته، 3 تا خشاب و 3 تا نارنجک و کوله پشتی و ماسک و... دارد و دارد سلانه سلانه عقب می آید. بلند گفتم خسته نباشی دلاور. لبخند بزن رزمنده. یک نگاهی به من انداخت و گفت: یک کلاش روی دوشت انداخته ای و می گویی خسته نباشی؟! بیا و یکی از این جعبه ها را بگیر، بعد حالت را می پرسم.

دیدم راست می گوید. یک بچه 16- 17 ساله. شب را نخوابیده و اینهمه مهمات سنگین دستش است! خوب از جمله من جا خورده بود! او هم نمی دانست من کیستم که باید سبک باشم. بالاخره معاون دسته بودم و باید دسته ام را جمع می کردم. به او گفتم بده یکی از جعبه ها را من بیاورم. گفت نمی خواهم. خودم میاورم!

خلاصه آمدیم تا حمام عراقی ها. دیدم بچه ها رفتند داخل حوض آب گرمی که آنجا بود و آبی به بدن می زدند تا یخ و سرمای وجودشان بیرون برود. ما برگشتیم و رفتیم به ارتفاعی که باید آن شب را آنجا می ماندیم تا دستور بعدی که نقشه عملیات عوض میشد.

ما قرار شد این دو سه روز را تا نقشه عوض شود، در محل دیگری مستقر شویم. محلی که ما رفتیم در ارتفاع بود و پایین ارتفاع بچه های 57 ابالفضل، اردوگاه اصلیشان بود. چادر فرمانده شان آن طرف رودخانه زیر یک کوهی بود. دو سه روزی که آنجا بودیم، بچه ها می رفتند دم رودخانه و لباس و ظرف می شستند.
 یک شب مانده بود به عملیات که قرار شد ما اسلحه ها و مهماتمان را امتحان کنیم. چون گفته بودند ممکن است مثل والفجر 8 که وقتی شلیک می کردیم، داخل گلوله های آر پی جی چاشنی نداشت، بشود. یعنی خرج پرتاب به اصطلاح نداشت و فقط صدایی میداد و شلیک نمیشد!

دم غروب بود. بچه ها شروع کردند تیربارچی ها و آر پی جی زن ها توی کوه زدن تیربارها و امتحان کردن آر پی جی ها و نمی دانستیم که چادر فرمانده بچه های 57 ابالفضل پایین است. سنگ ها می ریخت پایین روی چادر این بندگان خدا. آمدند داد زدند: نزن! نزن! یک چند نفری بودند که کمی قلدرمآب بودند. حسین چراغعلی و محسن شیرازی و نوبخت که همان پایین بودند. بچه های آنها ناراحت که فرمانده ما اینجاست. چرا می زنید! و کمی با بچه های ما بحثشان شد. من رفتم پایین و یک جوری بحث را تمام کردم که این فقط یک اشتباه بوده است.

شهید حسین چراغعلی از راست ایستاده نفر اول
 

بحث جمع شد و ما رفتیم بالا. قرار شد نماز را بخوانیم و دعای توسل هم بخوانیم. بعد ما را سوار ماشین کرده و هلیبرد کنند. به دشت بازی پشت ارتفاعی بنام گِردِرَش. برای اینکه بچه ها توان رزمشان پایین نیاید، هلیبرد بشویم. رفتیم سایت هلی کوپتر، گفتند دیر شده! الان نمی شود و باید صبح می آمدید و...!

ابتدای گردنه گردرش

ما را سوار کامیون ها کردند. هوا هم بسیار سرد بود. بچه ها نیاز به سرویس بهداشتی داشتند و چون کامیون نمی ایستاد، بچه ها در قمقمه ها مجبور بودند دستشویی کنند و بسیار بسیار سخت بود! همین طوری بود که بچه ها مشکل کلیه و مثانه پیدا می کردند! قمقمه ها بود که از کامیون به بیرون انداخته میشد!

دشت پشت گردرش و مجروحین

آمدیم و به پلی قبل از گِردِرَش رسیدیم. ما را پیاده کردند. همان پلی که گفته بودند انقدر فاصله دره با پل زیاد بود که چند تا قاطر روی پل از ترس سکته کرده بودند!

ما ستون را راه انداختیم و آمدیم پای ِگردِرَش. " گِردِرَش" یک ارتفاع بود با 1000 تا پیچ! این پیچ ها عادی نبودند! تویوتا یک بار این هزار تا پیچ را بالا می رفت و پایین می آمد، صفحه کلاج می سوزاند!

باید آماده می شدیم که این ارتفاع 4- 5 ساعته را برویم. آن موقع ساعت 6 و 7 صبح بود. من دیدم که اگر بخواهیم این مسیر را برویم، بچه ها خسته می شوند. فرمانده دسته هم با فرمانده گروهان جلو بودند. من هم معاون دسته دو بودم و دسته خودم را جدا کردم. آنها را از میانبر از سینه کش کوه بردم.

آن موقع پیک گروهان، شهید حسین چراغعلی بود. با هم دوست و رفیق بودیم. فرمانده دسته هم نبود و من باید دسته را بالا می بردم. همین که از ستون خارج شدیم، شهید چراغعلی آمد و گفت: برادر طیبی می گوید برگرد داخل ستون. گفتم بگو باشد. ولی راه خودمان را ادامه دادیم!

دوباره آمد و گفت: مگر نمی گویم اکبر طیبی گفته برگرد توی ستون؟! من هم گفتم: خوب باشد کمی بالاتر برویم، می رویم داخل ستون.

اکبر طیبی ایستاده وسط

 

فاش نیوز: داخل ستون برنگشتید؟

- نه. بار سوم آمد و گفت اکبر مگر نمی گویم برگرد توی ستون!؟ من هم جواب دادم: تو فقط یک پیکی. حرفت را گفتی دیگر. من می خواهم بچه هایم را از اینجا ببرم. سه بار گفتی دیگر. خوب بچه ها خیلی خسته می شدند اگر قرار بود همه آن پیچ ها را هی بروند و بیایند. ما اریب می رفتیم که فاصله کم شود. البته تشخیص فرمانده این بود ولی من حرفش را آن موقع گوش نکردم.

 آخر هم نرفتم. بچه هایم را از همان جا بردم بالا و بردم پایین و بچه های دسته های دیگر هم رسیدند. رسیدیم به جایی که دشت مانند بود. ما وقتی رسیدیم ساعت 12 ظهر بود. گفتند تدارکات نیامده! بچه ها خسته و گرسنه بودند. گفتند هیچی نیست. خودتان بروید از گردان هایی که قبلا رسیده اند، اگر چیزی پیدا می کنید خودتان را سیر کنید. دیگر رفتیم این گردان و آن گردان، یک چیزهایی از ناهار یا صبحانه مانده بود، پیدا کردیم. نه حالا چیز خاصی! نان خشک یا نان و پنیر.

 کلی هم مجروح آورده بودند. رفتیم مجروح ها را بستیم و با هلی کوپتر فرستادیم که بروند. ساعت 6و 7 عصر بود که گفتند تدارکات آمده. محمود شمسیان که مسئول تدارکات گروهان بود با یک چادر آمد. چادر 32 نفره زدند برای 140 -150 نفر آدم! ما دسته هایمان پر بود. 30 تا 35 نفر. کادر گردان و کادر گروهان بودیم و نزدیک 150 نفر می شدیم. دیگر مجبور بودیم.

سمت راست محمود شمسیان

شب که خوابیده بودیم مثل کتاب به هم چسبیده بودیم. اگر هم بیرون می رفتی، دیگر نمی توانستی برگردی. چون دیگر جا نبود. شب که شد محمود شمسیان آمد دم چادر و داد زد، یک قرص نان، یک کنسرو برای 10 نفر! کمی اش سوخته بود و کمی از آن هم خیر! روی هم یک کف دست از آن نان درنمی آمد! سخت بود ولی مجبور بودیم. تازه شب هم قرار بود به عملیات برویم.
 
خلاصه برای شب ساعتی را اعلام کردند که دسته ها آماده شوند. تویوتاها بیایند و برای عملیات برویم. شب قبل گردان های دیگر زده بودند و محور کلا" عوض شده بود. از سمت آمِدیَن آمده بودند این طرف جاهایی بنام گوجار و اسپیدار و ا ُلاغلو. بچه ها زده بودند و الاغلو را گرفته بود و آمده بودند گوجار که خط پدافندی بود. قرار بود ما برویم گوجار و از آنجا بقیه کار را انجام بدهیم.


فاش نیوز: اینها اسامی کجاست؟

- گوجار و الاغلو نام ارتفاعاتی بود. بچه های گردان مسلم زده بودند و گوجار را گرفته بودند. لشگرهای دیگر هم بخشی از الاغلو را زده بودند و گرفته بودند اما بخشی از آن هنوز آزاد نشده بود و دست عراقی ها بود و بر گوجار مشرف بود و دید داشت. عراقی ها از آنجا ما را می زدند. ما قرار بود شب برویم بالای گوجار و عملیات را ادامه بدهیم.

سنگر پیشانی ارتفاعات گوجار

ساعت 9 و 10 شب بود. دسته ما قرار بود اول از همه به خط بزند. بچه ها را سوار تویوتاها کردیم. بچه های دیگر هم سوار شدند. حالا هی استارت می زدیم و ماشین روشن نمی شد! از دو تا ماشین ما، یک ماشین ما رفتند و یکی ماند. بقیه هم رفتند و ما جا ماندیم.

مجبور شدند دسته یک به خط بزند. تا ماشین دیگری بیاید و ما برویم، طول کشید. در بین راه هم باید جایی پیاده می شدیم و پیاده می رفتیم. سرما بود و تاریکی. عملیات هم شروع شده بود و دسته یک به خط زده بود. عراق هم فهمیده بود و آتش می ریخت. در راه بچه ها مجروح می شدند و خلاصه به زیر یال اصلی تپه گوجار رسیدیم. رفتیم در یک سنگر عراقی.

شهید قاسم یاراحمد در گوجار

گفتند دسته یک به خط زده. شما باید همین جا فعلا" بمانید. ما هم با بچه ها همانجا ماندیم. صبح هم گفتند بروید آذوقه و مهمات بیاورید. سر جاده ای که ما به سمت این ارتفاع می پیچیدیم، شهید شاه آبادی و شهید میرزایی و شهید هداوند که گفته بودم زحمتکش های بی ادعای دسته ما بودند، می رفتند مهمات را می بردند که به بالا برسانیم. نگو شب اتفاقاتی افتاده که ما بی خبریم.

شهید حمیدرضا شاه آبادی

مجتبی میرزایی، مسئول مخابرات گروهان

5و نیم- 6صبح بود که حسین گلستانی را دیدم که تیر خورده و عین مست ها تلوتلوخوران دارد از ارتفاع پایین می آید. گفتم چه شده؟ گفت بچه ها شهید شدند! مهدی رفت. برزی ماند. تیر خورده بود و خون ازش رفته بود و توی حال خودش نبود! و نمی توانست درست حرف بزند! گفتم: تو حالت خوب نیست! فعلا" برو.

حسین گلستانی

من رفتم بالا. چون فرمانده دسته مان بالا بود. بچه ها پایین بودند و قرار شد ما شب بچه ها را ببریم و آنجا مستقر کنیم. رفتم برای خط توجیه بشوم، اتفاق دیشب را تعریف کردند.

گفتند شب که بچه ها در ارتفاع قرار می گیرند، نگو از آن طرف عراقی ها چون دو شب بود که عملیات شده بود، آماده پاتک کردن بودند. بچه های دسته یک ما هم که برای زدن به دشمن رها شده بودند، با هم برخورد می کنند. عراقی ها بدجور آنها را می زنند و 7 -8  تا از آن دسته همانجا شهید می شوند و می مانند همانجا! بچه ها افتاده بودند داخل شیاری در آنجا. ما هم از بالای تپه می دیدیم که بچه ها آنجا افتاده اند و ما هیچ کاری نمی توانیم بکنیم!

شیار شهدای بیت المقدس 2

سرما استخوان سوز بود و شرایط سخت! ما هم غذا یا مهماتی برای بچه ها تهیه می کردیم. گفته بودند هر 5 دقیقه یک بار یک نارنجک بیندازیم که عراقی ها از تپه بالا نیایند!

بعد از دو سه شب که جنازه ها در سرما ماندند، قرار شد بچه ها بروند و جنازه ها را بیاورند. محسن شیرازی و رضا فخرالدینی و یک تیربارچی. هوا گرگ و میش بود. ما هم بالا آماده بودیم که آتش بریزیم که یا جنازه ها را بیاورند یا اگر لازم شد خودشان با حمایت ما برگردند. اصلا" توی ارتفاع و کوه و دره جنگیدن یک ترس خاصی داشت!

محسن شیرازی و مهدی خراسانی

فاش نیوز: چطور بدن ها را آوردند؟

- خلاصه بچه ها پایین رفتند و شروع کردند به یکی یکی کشیدن جنازه ها. یک تیربارچی هم به عنوان تامین پایین تر و نزدیک به عراقی ها گذاشته بودیم که اینها وقتی به آنجا رسیدند، اگر لازم شد بچه ها را ساپورت کنند و از کنار بزنند و ما هم از بالا حمایت کنیم.
دیگر جنازه ها را یکی یکی کشیدند و آوردند و داشتند جنازه آخری را می کشیدند بیاورند که انگار عراقی ها آماده پاتک بودند. عراقی ها در گرگ و میش هوا آمده بودند و رسیده بودند به شیاری که جنازه ها در آن بودند ولی ما نمی دانستیم! محسن یک لحظه که خم می شود که جنازه اخر را بردارد، عراقی ها را می بیند. محسن داد می زند که تیربارچی بزن! و تیربارچی تا خودش را پیدا کند و بزند، طول کشید.

محسن هم که دست خالی فقط برای بردن جنازه ها رفته بود. یکدفعه دیده یک اسلحه روی زمین افتاده، سریع برش داشته و زده به سینه عراقی روبه رویش. عراقی که افتاد، درگیری شروع شد. تیربارچی هم بالاخره زد و ما هم از بالا شروع کردیم به آتش ریختن! خیلی آرپی جی زدیم. من خودم خیلی آر پی جی زدم.
یکدفعه دیدم کمرم سوخت. نگو یکی از بچه هایی که داشت کنار من آرپی جی میزد، حواسش نبود و شیپوری آر پی جی را اشتباها به طرف پشت ما گرفته بود. آتش عقبه آر پی جی اش، پشت کمر من و چند نفر دیگر را سوزاند!

فاش نیوز: جنازه ها را آوردید و به عقب فرستادید؟

- بالاخره جنازه ها را آوردیم و حسابی دمار از عراقی ها درآوردیم. خیلی تلفات ازشان گرفتیم و خودمان هم تلفات ندادیم! مهدی خراسانی بیسیم زد به فرمانده لشگر، گفت: حاج آقا! با عراقی ها، یِر به یِر شدیم! گفت یعنی چی یِر به یِر شدیم؟ مهدی گفت: آن شب که بچه های ما را شهید کردند و یک دسته مان ازبین رفت، ما امشب چند تا گروهانشان را زمینگیر کردیم و کلی از آنها کشتیم.

جنازه ها را عقب بردیم. صبح قرار شد محمود شمسیان جنازه ها را پایین بیاورد. یک طوری روی قاطر و الاغ ببندند و به عقب ببرند. یکی از بچه ها بود بنام احمد فائزی. آدم دلرحم و رئوفی بود که به شهدا هم خیلی تعصب داشت. محمود شمسیان هم که نمی توانست کاری بکند. جنازه ها همه یخ زده بود مثل گوشت یخی!

از راست شهید تاج الدین، شهید یاراحمد و احمد فائزی


جنازه ها روی قاطر و الاغ نمی ماندند و جا نمی گرفتند! گاهی مجبور بودیم یا دستشان یا کمرشان را بشکنیم که روی قاطر جا بگیرند و بایستند! هر بار که جنازه ها را می بست، سر می خوردند و می افتادند! امکاناتی هم نبود!
احمد یکباره آمد و داد زد: محمود خجالت نمی کشی؟! اینها شهیدند! چرا اینجوری می کنی؟
محمود هم جواب داد: چه کار کنم؟! نمی توانم روی دستمان بلندشان کنم توی این وضعیت و بگویم" بحق شرف لا اله الا الله " . بنده خدا احمد ساکت شد. دوباره آمدیم از رودخانه رد شویم، دوباره جنازه ها سر خوردند و ریختند توی رودخانه! دوباره جنازه ها را جمع کردند و بستند روی قاطرها و الاغ ها و بالاخره آنها را فرستادیم عقب!

فاش نیوز: خیلی سخت بوده! تصورش هم سخت است!

- بله. بیت المقدس 2 یکی از سخت ترین عملیات ها بود! عملیات در کوهستان! حالا تازه گردان ما یک گردان خاص بود و انواع عملیات های آبی و خاکی و غواصی و کوهستانی را آموزش دیده بود. با وجود همه آموزش های سنگین و عملیات های مختلف و سختی که بچه های ما رفته بودند، باز هم این عملیات بسیار سخت بود.

قرار شد آنجا بشود خط پدافندی و از آنجا جلوتر نرویم. شب ها پست می دادیم. یکسری ها می رفتند بالا پست می دادند و بعد جایشان را با یکسری دیگر عوض می کردند. قرار شد بچه ها بروند مهمات بیاورند. شهید شاه آبادی و میرزایی و هداوند طبق معمول گفتند ما می رویم. اول صبح بود. ارتفاعات ا ُلاغلو هم کاملا" جایی که ماشین تدارکات می آمد، دید داشتند. چند بار رفتند و آمدند و وسایل آوردند. دفعه آخر دیدم صدای خمپاره آمد.
از سر سه راهی که می پیچیدند صدا آمد. من دویدم. دیدم که یا حسین! این 3 تا آش و لاش افتاده اند! هر سه تا داغون! حالا اینها دست ما بودند. همه کارهایی که کسی انجام نمی داد زیاد انجام می دادند. هر 3 آنجا شهید شدند!
امکانات و آذوقه نبود! تدارکات نمی آمد! یک مقداری شیرخشک بود. مال عراقی ها بود. و مقداری ارده. چون سرد بود، آنها خیلی از این چیزها در سنگرهایشان داشتند. با همین ها خودمان را سیر می کردیم.
من تهران که بودم، بیشتر خانه همان رضا خلوجینی بودم. دوستی خانوادگی داشتیم. آنجا موقع ظهر که میشد، می گفتیم: مثلا الان آبگوشت مامان رضا می چسبد! دوغ هم داشته باشد! با سبزی خوردن. آن هم وسط سنگر!

 همان شب، یک پیک گردان داشتیم که خمپاره خورد و سرش رفت و شهید شد. بدن های شهدا را فرستادند عقب و قرار شد ما برگردیم.
صبح شد و بدن شهدا و مجروحان را فرستادیم رفت. قرار بود گردان انصار بیایند و خط را تحویل بگیرند و ما به عقب برویم. خط را تحویل دادیم. من یک گونی روی دوشم بود که باید عقب می بردم. یادم نیست چه بود! انقدر هوا سرد بود که خیلی از بچه ها آنجا از سرما قانقاریا گرفتند! دست یا پایشان سیاه شد و قطع شد! هیچی گرمت نمی کرد! هیچ چیز! من وقتی یک مسافت نه چندان طولانی این گونی را برده بودم، وقتی گذاشتم زمین، دستم 4 -5 روز همین جوری مانده بود! یکی از بچه ها بنام آقای شهریاری که الان هم هستند، تا مدت ها دستش دیگر کار نمی کرد!

آمدیم عقبه لشگر. همان چادری که یک نان و تن ماهی برای 10 نفر تقسیم می کردند! دیگر بچه ها خیلی نمانده بودند! رفتم توی چادر تدارکات، دیدم محمود شمسیان و مجتبی صبوری معاون تدارکات، به همراه تعدادی از بچه ها نشسته اند و دارند تن ماهی می خورند. به شوخی گفتم: آن موقع ندادی بچه ها تن ماهی بخورند! حالا خودتان جشن گرفته اید؟! بعد خودم هم رفتم نشستم کنارشان به خوردن.

فاش نیوز: بعد آمدید عقب؟

- بله آمدیم عقب. زمستان بود. یکی دو ماهی عقب بودیم. برای عید سال بعد داشتیم برای بیت المقدس 4 آماده می شدیم. به تهران برنگشتیم. برگشتیم آناهیتا و کوزران و آمادگی و رزم برای بهار 67.
در این فاصله عقب برگشتن ما هم بحث حلبچه و شیمیایی زدن و عملیات کربلای 9 و 10 انجام شد که لشگر ما نبود!

حالا خاطره ای از این ایام اردوگاه بگویم. بچه ها اینجا مسابقات ورزشی می گذاشتند. فوتبال بازی می کردند. " زو" هم بازی می کردند. من هم قبلا" کشتی گیر بودم. در این ایام هم در پیاده روی های مختلف، قوی شده بودم. یک روز دو تا تیم شدیم و قرار شد  "زو"  بازی کنیم. افرادی که فکر می کردیم زرنگ اند، به عنوان هم تیمی انتخاب کردیم. برای هم کری می خواندیم و انقدر بازی برایمان جدی شده بود که به خاطرش چه لباس و پیراهن هایی که پاره نشد!

یک روز رفتیم طاق بستان، قرار شد ناهاری تهیه کنند و هم تفریحی باشد و هم بچه ها پیاده روی کنند. از آناهیتا رفتیم طاق بستان توی باختران. ناهار را خوردیم و بازی های مختلف بچه ها می کردند. بعد قرار شد پیاده روی برویم. ارتفاعات طاق بستان را بالا رفتیم. تاریک شد و گم شدیم. بیسیم زدیم به گردان که ما در کوه ها گم شدیم! گفتند ما منور می زنیم، بیاید سمت منور. آمدیم و آمدیم و رسیدیم به جایی که 3-4 متر ارتفاع بود. گودرزی را یادتان هست که بزرگ و چاق بود؟ چفیه ها را جمع کردیم و گره زدیم به هم و 3- 4 متر را پُر می کرد. به گودرزی گفتیم بیا. چفیه را بستیم به کمرش و گفتیم بچه ها دانه دانه چفیه را بگیرند و ارتفاع را پایین بروند. گودرزی هم آدم ساده ای بود! بعد از پایین رفتن بچه ها، من و اکبر طیبی هم گفتیم ما می گیریم چفیه ها را می رویم پایین، بعد چفیه را محکم نگه می داریم، تو بیا پایین. او هم انقدر ساده بود که باور کرد. رفتیم و گفتیم: گودرزی! ما محکم گرفتیم بیا. او هم محکم از آن ارتفاع پایین افتاد! مثل هندوانه ای که از ارتفاعی بیفتد و چاق بخورد!

 شهدای این عملیات کم نبودند! شهید مهدی برزی بود، چراغعلی. شهید گوگونانی، شهید تاج الدین، شهید رجایی، رحیمی، شاه آبادی، میرزایی، هداوند. و شهدای دیگری که من یادم نیست! شهدای ارزشمندی که برایشان نمی توان صفتی نام برد! از نظر معرفت و ایثار و ایمانشان. برای من بودن با چنین افرادی، توفیق خاصی بود!

شهید فخرالدین مهدی برزی

شهید علی گوگونانی

شهید تاج الدین

شهید رضا هدایتی امدادگر گروهان نفر اول سمت راست

از راست حسین گلستانی. مهدی صاحب قرانی. شهید فریدون تاجیک. شهید مهدی فخرالدین برزی


من کشورهای مختلف زیاد رفته ام. ولی یک لحظه آن دوران را با هیچ کجا عوض نمی کنم! حسش متفاوت بود. جمع تمام خوبی ها.

دفعه بعد می رویم به بهار 67 برای بیت المقدس 4.

 

فاش نیوز: سپاس از شما.

 

ادامه دارد...

 

گفت و گو از شهید گمنام

 

بیشتر بخوانید

خط ویلچر جانبازان، امتداد خون شهداست (بخش اول گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

وصیت بی نظیر یک شهید مرفه! (بخش دوم گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

ماجرای نورافکن های شب عملیات! (بخش سوم گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

پاتک تاریخی 31 فروردین! (بخش چهارم گفت‌ وگو با حسین‌زاده)

اسم رمزی که بعثی ها را گیج می کرد! (بخش پنجم گفت‌ وگو با حسین زاده)

رزمنده مجروحی که جان به عزرائیل نمی داد!(بخش ششم گفت و گو با حسین زاده)

روی موج عشق در کانال دوئیجی!(بخش هفتم گفت و گو با حسین زاده)

نفس های تنگ کانال! (بخش هشتم گفت و گو با حسین زاده)

شهیدشدگان پیش از شهادت! (بخش نهم گفت و گو با حسین زاده)

خواب راحت بر روی جنازه بعثی (بخش دهم گفت و گو با حسین زاده)

فالوده ای که ختم به شهادت شد (بخش یازدهم گفت و گو با حسین زاده)

ماجرای شناسایی دم ظهر! (بخش دوازدهم گفت و گو با حسین زاده)

کمپوت های گیلاس کجا می رفت؟! (بخش سیزدهم گفت و گو با حسین زاده)

اینستاگرام
سلام . خیلی وقت دنبال عکس و فلیم وخاطرات عملیات بیت مقدس 2 بودم چون منم در همون منطقه همون کوهای الاغرو بودم وقتی خاطرات میخوندم اشک میرختم حال هوای اون روزها اون بچه ها حس عجیبی به میده نمیشه گفت سخت بود سخت....
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi